این پارادایم یا روش تحقیق در طول دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ رواج و نفوذ پیدا کرد .ساختارگرایی بر اهمیت خطیر شناسایی و تحلیل “ساختارهای ژرف” تاکید می کرد که زیربنا و مولد پدیده های قابل مشاهده هستند، و از این نظر مشابهت هایی با فلسفه علم واقع گرایی مدرن دارد همچنین رهیافت ساختارگرایی را به علوم اجتماعی و انسانی بسط و تسری میدهد.
ساختارگرایی به مثابه یکی از رهیافت های نظری کلی در علوم اجتماعی، به واسطه مخالفتی که با انسان گرایی، تاریخی گری و تجربه گرایی دارد مشخص می شود. ساختارگرایی از این جهت ضدانسان گرا است که کنش های آگاهانه و هدفمند افراد و گروههای اجتماعی را عمدتا از تحلیل حذف میکنند و گزارههای تبیینی آن بر اساس “علیت ساختاری “در نظر گرفته می شود.
ضد تاریخی گری در آثار لوی استروس در ترجیح کلی او برای پژوهش های همزمانی نسبت به پژوهشهای در زمانی معلوم می شود که هدف از آن کشف ویژگی های ساختاری عام و جهانشمول جامعه بشری و فراتر از آن ربط دادن این ویژگیها به ساختارهای عام ذهن بشر است؛ در همین جاست که ساختارگرایی پیوندهای نزدیک خود را با نظریه مدرن زبانشناسی عیان میسازد.
یکی از ویژگی های بارز نهضت ساختارگرایی، پیوند نزدیک آن با مارکسیسم بود.لوی استروس مارکس را نقطه عزیمت تفکر خویش می دانست و ساختارگرایی واسطه انتقال مواضع مارکسیستی به انسان شناسی شد.