پرسش از اینکه وطن چیست و چه نسبتی بین ایده وطن و شهروندان وجود دارد در نفس خود پرسش مهمی است، ولی آن چیزی که مهمتر و اساسیتر جلوه میکند، این پرسش است که چگونه میل و خواست وطن میتواند به ایده ضد انسانی تبدیل شود. چگونه یک ملت و با چه مناسبات عقلانی و تاریخی میتواند وطن را در برابر انسان قرار دهد.
چه امکانات ساختاری تاریخی و یا کدام موقعیتها، این امکان را برای در برابر هم قرار گرفتن انسان و وطن فراهم میکنند؟ شواهد و مشاهدات جامعه شناختی به ما نشان میدهد که مسئله رفاه و مناسبات اقتصادی، مهاجران و پرتاب شدگان فقیر را در یک وضعیت فرودست قرار داده است. ورود انسانهای غریبه وقتی با مشکلات و بحرانهای اقتصادی پیوند بخورد، میتواند عامل مهمی در مخالفت و طرد مهاجرین محسوب شود. قاعده طرد مهاجران همه جا و در تمام مکانها یکسان نیست. عنصر اساسی که میل طرد را در سوژه برجسته میکند، مفهوم سود و زیان اقتصادی است. یکی از دلایل ضدیت و رویکرد ضد انسانی ما ایرانیان نسبت به شهروندان افغان، عامل اقتصادی و مسئله بحرانهای گسترش بیکاری است. گویا شهروندان ایرانی گمان میکنند، آنها هیچ سود اقتصادی برای کشور ما ندارند و نیروی کار با ورود افغانیان در معرض خطر قرار گرفته است. به طور مشخص ما گمان میکنیم یک دیگری وارد جغرافیای سرزمینی ما شده است و بدون هیچ سودی از منابع و منافع ایرانیان استفاده میکند.
میتوان اینگونه این روایت را تحلیل کرد که یک عامل اقتصادی میتواند روحیه وطن دوستی و ملی گرایی را به روحیه ضد انسانی یا در برابر نوع انسان تبدیل کند. یعنی میل به وطن به هردلیلی (اقتصادی، سیاسی، عاطفی و غیره) به یک دوگانگی غیراخلاقی (مرادم از مفهوم غیر اخلاقی دقیقا به معنای حذف دیگری است) دامن زند. البته میتوان حدس زد که اگر مهاجری از اروپای غربی وارد ایران شود، به دلایل سود اقتصادی این استعداد را دارد که مورد اقبال اکثریت مردم قرار گیرد. این قصه، نشان از میل اقتصادی در باب پذیرش و یا طرد یک مهاجر محسوب میشود. عموما طرد و پذیرش مهاجران نسبتی با سطح اقتصادی کشور میزبان و شهروندان آن دارد.
از حیثی دیگر، چنانچه در کشورهای که مفهوم ملت به یک امر ایدئولوژیک تبدیل شود، شهروندان مهاجر و پرتاب شده، گویا در یک طیف دورتری نسبت به مفهوم وطن قرار میگیرند. آنها در طیف انسانهای قرار میگیرند که امکانات قانونی کمتری در خدمت آنها قرار میگیرد و دولت توجه کمی به مطالبات آنها خواهد داشت. آنچه در این روایت از وطن برجسته میشود یک روایت خصمانه از من و دیگریست. در روایت ابدئولوژیک از وطن، گویا ایرانی بودن در درون خود یک اصالت غیرتاریخی دارد و گویا یک ضرورت تاریخی مفهوم ایرانی بودن و مرزهای غیرقابل تغییر نژادی را ساخته است.
قواعدی که از دل چنین رویکردی منتج میشود، اساسا قوانین و قواعدی خواهد بود که به مرز بندی من و دیگری دامن خواهند زد. در روایت ایدئولوژیک از ملیت، ملیت و وطن به یک تعریف اسطورهای گره میخورد و تبدیل به یک امر ازلی و ابدی میشود. در این روایت وقتی از ایرانیت سخن میگوییم گویا به دامان یک اصالت غیرتاریخی متوسل میشوی. اصالتی که انگار ایرانی بودن همیشه در دل تاریخ بوده و نبودگی آن ناممکن بود. ایرانی در این برساخت ذهنی، واجد یک هستی شناسی غیرتاریخی خواهد شد نه برساخته تاریخ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی. پیامد خواسته و یا ناخواسته این رویکرد انسان شناختی، تقسیم جهان به سوژههای انسانی اصیل و غیر اصیل، خودی و غیر خودی خواهد بود. اگر یکی از ویژه گیهای فاشیست حذف دیگری به واسطه مفهوم ژن و ملیت باشد، قسمتی از «مای ایرانی» نیز در لحظهای از تاریخ اجتماعی دست کم در نگاه به افغانیان به رویکرد فاشیسمی نزدیک شده است.
میتوان گفت، وطن هر چند برای شهروندانش میتواند مایه امید و میل به آینده باشد ولی برای یک دیگری و غریبه این امکان و استعداد را دارد که تبدیل به یک دشمن و ناامیدی در افق زندگی شود. عموم شهروندان افغانی در ایران هیچ افقی را برای خود متصور نیستند. مفهوم شهروندی و شهروند شدن، در بسیاری از کشورهای اروپای غربی در یک پروسه زمانی مشخص برای مهاجران محقق میشود و یک مهاجر بعد چند سال میتواند به یک شهروند تبدیل شود و در انتخابات و مسائل سیاسی و اجتماعی مشارکت کند. ولی در ایران چنین افقی برای انسانهای افغانی ناممکن است. اگر ایده مهم پذیرش دیگری و صلح جهانی مبتنی بر ایده «من دیگری است» (مقاله «من دیگری است» قبلا در کانال تلگرامی مسئله ما و نشریه توتم منتشر شد) نباشد، میل افراطی وطن دوستی در یک نوع واکنش اقتصادی و ایدئولوژیک ملی، میتواند در برابر روح انسان دوستی و پذیرش دیگری با هر نژاد و ملیتی قرار گیرد. به تعبیری دیگر، من که همان ایده وطن دوستی است در برابر دیگری که انسان مهاجر و یا غیرشهروند است قرار میگیرد. این تضادها در کشورهای با فرهنگهای مبتنی بر تاریخ خودشان، به صورتهای متکثری ظهور میکند. مثلا در کشور آمریکا سیاه پوستان، همواره در مقام یک فرودست نژادی در نظر گرفته میشدند و یا در پارهای از کشورهای اروپایی ما تبعیضهای مذهبی و یا نگاه غرب به شرق مواجه میشویم. با همه این نمونههای تاریخی، امکان قانونی رشد یک مهاجر مهیا خواهد شد، هر چند نگاه فرهنگی توده مردم در غرب در بیشتر موارد یک رویکرد فاشیستی و مبتنی بر ژن و ملیت است.
در تمام این گسترههای زیستی، وطن در برابر یک نوعی از انسان تاریخی قرار میگیرد، انسانی که خواسته و یا ناخواسته در یک جغرافیای دیگری پرتاب شده است. جنگها و جدالهای که انسانها در طول تاریخ داشتهاند همواره یک دوگانه من و دیگری را به صورتی خصمانه به نمایش گذاشته است. مرزهای جغرافیای به مثابه خط ممیزه عینی من و دیگری، انسانها را در مقابل هم قرار داده است. تاریخ جنگها را اگر بتوان در یک کلمه به صورت یک گزاره بیان کرد میتوان آنها را در جمله زیر خلاصه کرد، مرزهای من و مرزهای تو. گویا برای انسانها از حیث تاریخی هیچگاه من دیگری نبود و دیگری من نبود.
از دل چنین پارادایمی، وطن و بیوطن، من و دیگری، شهروند و غیرشهروند و چنین دوگانه سازیهای برساخته میشود. هر چند ضرورت شکل گیری دولت ملتها پذیرفتن مرزهای مشخص و معین است و بدون کرانمندی در پارادایم دولت- ملت، امکان زندگی دچار اختلال خواهد شد. از منظری دیگر اگر چه، جهان زندگی از حیث امنیتی، بیشاکله خواهند شد ولی میتوان با تمهیداتی به کمتر شدن فاصله من و دیگری کمک کرد. ایده ایجابی که میتواند فرای منطق قانون و قوانین رسمی متصلب، دیگری را بپذیرد، ایده قرار دادن خودمان در نقش یک دیگری غریبه، مهاجر و پرتاب شده است، آنجایی که دیگری دقیقا در آن سوی من و جهان من تصور شود و من همدلانه او را به رسمیت بشناسم و او همان قسمتی از امکانات تاریخی من باشد.
همیشه این امکان وجود داشت و دارد که من چونان یک غیرشهروند در یک جغرافیای دیگر به یک غریبه و یا یک مهاجر دست دوم تبدیل شوم. دقیقا در این لحظه و درک وجودی این لحظه، امکان درک و فهم دیگری را ممکن خواهد کرد. لحظهای که من تصور «من دیگری» را به یک اصل بنیادین در نهادم تبدیل کنم، فاصله بین من و مهاجر و یا هر سوژهای غیر من به منِ درون باش تبدیل خواهد شد و در من حلول خواهد کرد. البته این امکان با استدلالی که در قسمت بالا بیان کردم (ایدئولوژی ملی و نگاه اقتصادی) کمی دشوار و در روند تاریخ ناممکن شده است. اساسا تاریخ انضمامی و واقعی، تاریخ جدایی من و دیگری و ساختن چنین دوگانگیهای است. به واقع ایده من دیگری را باید صرفا یک افق و یک خیال برای بشر تصور کرد، زیرا هیچ گاه در جهان واقعی و مناسبات کلان اجتماعی چنین منطقی هرگز پدیدار نشده و عموما انسانها از آن غافل هستند.
مسئله اقتصاد و ایده ملیت اگر به صورت یک قاعده ایدئولوژیک در ساختار نظامهای اجتماعی باقی بماند، تاریخ با همان طرح قبلی یعنی طرد دیگری به پیش خواهد رفت. از منظر نظری، نگاه به مقوله ملیت در نگاه انسانها، یک ضرورت تاریخی محسوب میشود نه یک امکان و تصادف تاریخی.
به صورت مشخصتر، تاریخ به ما نشان داده است که ایرانی بودن من اساسا یک ضرورت نیست بلکه یک تصادف پیش بینی ناپذیر تاریخی است که ما و یا من را در این جغرافیا برساخته است. اساسا تاریخ برساخته بسیاری از تصادفات ناخواسته زمانی است ولی مردم تمایل دارند جهان را از یک زاویه ازلی و ابدی روایت کنند.
برای تئوریزه کردن ایده «من دیگری» ضرورت دارد از ایده امکان سخن گفت. از این منظر ما انسانها یک امکان تاریخی هستیم نه یک ضرورت قطعی تاریخی که باید اینگونه میشدیم. میتوان از مفهوم ریزوماتیک دلوز هم کمک گرفت، آنجا که با ابداع ریزوماتیک ایده مرکزگرایی را مورد نقد قرار میدهد. مرکز در اینجا میتوان ذات گرایی ملیت و یا مرزها متصلب تصور شود. اگر جنگ هرات رخ نمیداد، اگر بنابر دلایل تاریخی، قرار داد گلستان و ترکمنچای بسته نمیشد، از حیث قاعده جغرافیای عده زیادی از آنها ایرانی بودند و ایرانی بودن تبدیل به یک ذات غیرتاریخی نمیشد. قسمتی از ذات پنداری ملی گرایی و جدا کردن من و دیگری در باب وطن، تصور ذاتی یا ساختن یک تصور ذاتی و خیالی از ملت و ملیت است. اگر از حیث زمانی از صفویه به این سوی به جغرافیای مرزی خود نظری بیافکنیم، به این واقعیت نزدیک خواهیم شد که تعداد زیادی از مردم ایران از ایران جدا شدند و عدهای در دایره این مرز خود را ایرانی تصور کردنند. میتوان گفت انسان زاده امکانها و تصادفهای است که خودش کمتر در آن مداخله و عموما عاملیت تغییرات اجتماعی، کمتر در اختیار اوست. ملیت یک امکان هست، آنچنان که بسیاری از موقعیتهای زندگی بر حسب تصادف نصیب ما شده است و بسیاری دیگر به دلایل فردی و استعدادهای شخصی کسب شده است. اینکه من در یک نقطه از دنیا پا به عرصه جهان گذاشتم دقیقا جز موقعیتهای از هستی انسان است که او هیچ مداخلهای در آن نداشت.
مرزهای جغرافیای منطق شکنندهای برای تعیین ایرانی بودن و یا نبودن یک انسان محسوب میشود. زیرا با این منطق پارهای از کسانی که بعد قاجار از مرزهای رسمی جدا شدند، یک شبه از منطق ایرانی بودن خارج شدهاند. حذف دیگری بخاطر منطق مرز، رویکردی عقلانی برای مواجه با انسان و دیگری محسوب نمیشود. برای دست یابی به صلح جهانی، منطق «من دیگری» میتواند کمی از تصلب زندگی اجتماعی را درمان کند. با این پیش فرض که ما امکانهای هستیم که ممکن بود دیگری باشیم، میتوان رویکرد جدیدی به مفهوم مهاجر و مهاجران داشت و قوانینی را وضع کرد که کرامت و نظام شخصیتی آنها مورد توجه قرار دهد.
نگاه عموم ایرانیان به مهاجران افغانی نگاهی است که عقلانیت سود محور و دوگانگی من و دیگری حاکم و در آن نهفته است. در چنین نگاهی مای ایرانی به دلایل متعدد، چه اقتصادی و چه رویکرد ملی گرایانه، دست به حذف یک دیگری زده است. دست کم رویکرد زبانی ایرانیان در چند وقت اخیر نسبت به تحقیر افغانیان افزایش یافته است و چنین نگاهی از سنت دیگرخواهی فاصلهای عمیق دارد. دیگر خواهی اساسا عملی یک طرفه نیست و یک دیگری دیگر، میتواند با همین رویکرد و استدلال حذف دیگری، به مای ایرانی نگاه کند. با این استدلال باید گفت که اگر یک دیگری دست به حذف و تحقیر مای ایرانی زد نباید انتظاری غیر از پذیرش آن نگاه داشته باشیم.
با چنین نگاهی، غالب مهاجران ایرانی نه تنها سودی برای غرب ندارند، بلکه باری بر گردن غرب به حساب میآیند و بودنشان هزینههای اقتصادی زیادی برای غرب دارد. ولی آنچه به طور کلی از احوالات مهاجران ایرانی شنیده میشود رضایت زندگی در غرب است و این نشان میدهد که منطق دیگر پذیری در جهان غرب پذیرفته شده است. چنانچه اشاره شد از حیث فرهنگی هنوز رویکردهای راست افراطی در غرب، اعتقاد به مهاجرستیزی دارند و تلاش میکنند، محدودیتهای را برای مهاجران ایجاد کنند. به طور کلی و از منظر حقوقی و قانونی، قوانین در غرب برای مهاجران پذیرفتنی است هر چند از حیث فرهنگی بو ا ظهور راست افراطی و ترامپیست در دنیای غرب با چالشهای مواجه شده است.