مقدمه
ماکس وبر در ۱۸۶۴ در ارفورت، یکی از شهرهای ایالت ساکسونی پروس و مرکز فعلی ایالت تورینگیا، به دنیا آمد و در ۱۹۲۰، در ۵۶ سالگی از دنیا رفت. دورهی حیات او مصادف با تلاطمهای سیاسی فراوانی بود. از روی کار آمدن بیسمارک و استقرار امپراتوری آلمان در ۱۸۷۱ گرفته تا جنگ جهانی اول. بهرغم اینکه وبر با نظریاتی همچون «فراغت از ارزشداوری» در گزارههای علمی، «عینیت علمی» و جدایی حیطهی کار علمی از کار سیاسی شناخته میشود، اما حیات فکری خود او تماماً در نسبت و درگیری نزدیک با وقایع سیاسی دورانش گذشت. بنابه قول معروفی، وبر را مارکس <بورژوا میخوانند. تربورن این مقایسه را پیشتر میبرد و حتی به نزدیکیهای بین وبر و لنین اشاره میکند و این دو را دو چهرهی متفاوت مارکس میخواند: لنین در مقام مارکس پرولتر و وبر در مقام مارکس بورژوا. وبر نیز همچون لنین با پدیدهی امپریالیسم به عنوان یکی از پدیدههای اساسی دوران حیاتش درگیر بود، با این تفاوت که لنین منتقد آن و وبر، طرفدار ریشهگرفتنِ امپریالیسم آلمانی به عنوان محافظ ملتی که در گزند حوادث قرار داشت محسوب میشد. اگر پدید آمدن اشرافیت کارگری در انگلستان از نظر لنین ریشهی پاگرفتنِ نظریات ریویزیونیستی محسوب میشد، در مقابل وبر آنرا پدیدهای خواستنی میدانست و آرزو داشت که بهشکلگیری اشرافیت کارگری در آلمان یاری رساند (تربورن،۱۹۷۶: ۲۷۱-۲۷۳).
وبر از ۱۸۹۷ تا ۱۹۰۲ دچار فروپاشی عصبی شد که دستآخر به استعفایش از منصب دانشگاهی منجر شد. او پس از این دوره و فائق آمدن بر مشکلات، فصل جدیدی را در حیات فکریاش آغاز کرد و دستآخر در ۱۹۱۸ پیشنهادی جدید را برای کرسی استادی در دانشگاه وین پذیرفت، جایی که مرکز نظریهپردازان اقتصادی مکتب اتریش محسوب میشد. تکیه زدن وبر بر کرسیای که پیش از او در اشغال بومباورک بود، آغازگر دورهای تازه برای حیات فکری او بود، دورهای که با رهایی از فروپاشی روانی و پرداختن به سلسلهمقالاتی در باب مجادلات روشی با مکتب تاریخی آلمان آغاز شده بود و دستآخر چارچوبهای نهایی رویکرد وبر به روششناسی علوم انسانی و جامعهشناسی را تعیین کرد.
وبر را باید محصول دو دست از مجادلات دانست. نخست مجادلات سیاسیای که حول دولت کورپوراتیستی بیسمارک و استراتژیهای سیاسی و اجتماعی آن شکل گرفته بود و دوم مجادلاتی که وجه «علمی» آن پررنگتر بود و به دور نخست مناقشات روش [Methodenstreit] موسوم شده است (مجادلاتی دربارهی روش علمیِ اقتصادْ بین مکتب تاریخی آلمان و مکتب اتریش). درگیری وبر با مجادلات دستهی نخست، بیشتر حاصل عضویت او در انجمن سیاست تأمین اجتماعی [Verein für Sozialpolitik] بود. انجمنی که نسل نخست پایهگذاران آن اقتصاددانانی همچون شمولر، برنتانو و آدولف واگنر بودند (افرادی که عموماً متعلق به مکتب تاریخی اقتصادی آلمان محسوب میشدند و درپی محدود کردن سیاستهای بازار آزاد و کاستن از محبوبیت اس.پ.د، حزب سوسیال دموکرات آلمان، برای کارگران بودند). این نسل، بیشتر طرفدار سیاستهای اصلاح اجتماعی بیسمارکی بودند و اعتقاد داشتند که تعارضات طبقاتی و معضلات اجتماعی را میتوان با دخالت دولتی مقتدر، که از یک بوروکراسی گسترده برخوردار است، تعدیل و جبران کرد. در مقابل، نسل جدید این انجمن، که شامل کسانی چون وبر و زومبارت و تونیس میشد، بهتدریج نسبت به این سیاستها، و بهخصوص، کاراییِ بوروکراسی دچار شک و تردیدهایی شدند و گرایش بیشتری به سیاستهای لیبرالی پیدا کردند. حتی مارکسیسم هم جذابیتهایی برای این نسل داشت، چراکه تعارضات طبقاتی را جزئی ذاتی از مناسبات بازار آزاد تشخیص میداد، اما گرایشهای نوکانتی این نسل و تأکید بر جدایی بین امرواقع و هنجارها، به آنها اجازه نمیداد که راهحل مارکسیستی را راهحلی غیرهنجاری بیابند. سیاستهای سوسیالیستی سنتی نیز برای آنها اشتراکهایی با بوروکراسیگرایی بیسمارکی داشت. بنابراین، این نسل بر سر دوراهیای قرار داشت که از یکسو منتقد سیاستهای بوروکراسیمحورِ بیسمارکی بودند (وبر مشخصاً مخالف طرح تعرفههای حمایتی بیسمارک در ۱۸۷۹ برای پیوند دادن طبقهی زمینداران سنتی (یونکرها) به فعالیتهای صنعتی و ادغام آنها با بورژوازی صنعتی صنایع سنگینی چون فولاد و زغالسنگ بود و این سیاستها را «فئودالیکردنِ سرمایهی بورژوایی» تلقی میکرد)، و از سوی دیگر، نسبت به سیاستهای سوسیالیستی نیز بدبین بودند. از همینرو درصدد بررسیِ ماهیت و محدودیتهای بازار آزاد و دولت لیبرالی برآمدند، تا این آخرین سنگرِ، بهزعم آنان، مترقی تمدن غربی را اصلاح و از گزند دشمنان سوسیالیست و کمونیست برهانند (نک به کالینیکوس،۱۳۹۴: ۲۶۵-۲۶۹؛ کلارک، ۱۹۹۱: ۲۴۴-۲۴۵). وبر این موضع را در کنگرهی اجتماعیِ اوانجلیکال (انجمنی که فردریش ناومن در مقابله با کنگرهی حزب سوسیال دموکرات در ۱۸۹۰ پایه گذاشته بود) چنین بیان کرد: «تنها راهی که مانده انتخاب بین حمایت از طبقهی بورژوا یا طبقهی فئودال کشاورزی است. سوسیال دموکراسی با کارزارش علیه جامعهی بورژوایی صرفاً به جاده صافکنِ ارتجاع بدل شده است» (به نقل از تربورن،۱۹۷۶: ۲۷۰).
در نقد به گسترش بازار آزاد و روابط سرمایهداری، وبر نیازمند مبنایی اخلاقیـسیاسی بود که بتواند با اتکا به آن، درعینحال که از سویههای بهزعم او مثبتِ گسترش روابط سرمایهداری دفاع میکند، به نقد از سویههای منفی آن نیز بپردازد. رویکرد دوگانهی او نسبت به گسترش روابط سرمایهداری را میتوان در نظراتش پیرامون دو پدیدهی متفاوت مشاهده کرد: موج مهاجرت کارگران کشاورزی اسلاوی به شرق آلمان از دههی ۱۸۷۰ به بعد، و مسئلهی گسترش بازارهای بورس. در مورد نخست، افزایش صدور غلهی آمریکایی و روسی باعث کاهش قیمت این محصول و کاهش میزان صادرات آلمان شده بود. در نتیجه طبقهی زمینداران سنتی (یونکرها) گرایش به استفاده از کارگران مهاجری داشتند که دستمزد کمتری میگرفتند و حاضر به زندگی در شرایط سختتری بودند و علاوهبر این بار مطالبات دهقانی را از دوش آنها برمیداشتند. تهاجم این نیروهای ویرانگرِ مناسباتِ پدرسالارانه در روستاهای شرق اِلبه به زعم وبر، معادل بود با سقوط فرهنگی جامعهی آلمانی، چراکه کارگران مهاجر، نه تنها، جایگاه دهقانان آلمانی را متزلزل میکردند، بلکه درعین حال، مرزهای شرقی ملت آلمان را در معرض خطرات هجوم بیگانه قرار میدادند (از دید او کارگران اسلاوی میتوانستند ستون پنجم دشمن در هنگام حملهی نظامی باشند) (کلارک،۱۹۹۱: ۲۴۶). از سوی دیگر، انحلال مناسبات پدرسالارانه و سیل مهاجرت دهقانان بیزمینشدهی آلمانی، بر بیثباتی و تعارضات طبقاتی میافزود. بنابراین، این جنبه از گسترش مناسبات سرمایهداری بیشک نزد وبر امری مذموم تلقی میشد. علاوهبراین، او در این وضعیت، نشانههایی برای بهپایان رسیدنِ نقشِ تاریخی یونکرها مشاهده میکرد، طبقهای که با حمایت از سلطنت و پیشبرد منافع خود، چرخ کشاورزی سرمایهدارانه را به حرکت انداخته بودند اما همین امر، منجر به منسوخ شدن خود آنان در مقام بازیگری تاریخی در استقرار ملت آلمان شده بود. حال آنان باید به این واقعیت تاریخی سر مینهادند و صحنه را به سود یک بورژوازی مترقی ملّی ترک میکردند! (بندیکس،۱۳۸۲: ۴۰-۴۴). اما، بُعد دیگر گسترش مناسبات سرمایهداری، اتفاقاً بسیار خواستنی و مطلوب مینمود. در مورد گسترش بازارهای بورس، وبر بهشدت طرفدار روند گسترش مناسبات بهزعم او «عقلانی» سرمایهداری بود. چراکه این مناسبات، به هرچه «محاسبهپذیر»تر شدن مناسبات بازار کمک میکردند (همان: ۳۶-۳۷). او بعدها همینامر را در مباحث روششناسی خود دنبال کرد، یعنی کمک به استقرار بنیانهای نظری فردگرایی روششناختی که از سوی مارژینالیستها در نظریهی اقتصادی پایهریزی شده بود و مشخصاً وبر به بسط آن در مطالعات جامعهشناختی کمک شایانی کرد. میتوان گفت این تلاش وبر، بیانی بود از مبارزات سیاسیاش در حیطهی روششناسی علمی که به تثبیت انقلاب مارژینالیستی و تلاشهای این سنت نظری برای کنار زدن نظریهی کار پایهی ارزش و جایگزینی مبنایی «ذهنی» برای ارزش منجر شد (برای بحث بیشتر نک به کلارک،۱۹۹۱: ۲۶۵-۲۸۹). [۱]
این درهمتنیدگی انگیزههای فلسفی، تاریخیـجامعهشناختی و سیاسی در واکاوی علمی وبر، مسئلهای است که در ظاهر امر در تضاد با اشتهار او به تلاش برای رهایی علم از ارزشهای بیرونی بهنظر میرسد. شاید بتوان همسو با مارکوزه، تلاش وبر برای رهانیدن علم از ارزشداوری را تلاشی دانست برای «رها ساختن» علم از مرجعیت و حکَمیت در ارزیابیهای مربوط به هنجارها و ارزشهای بیرون از میدان علم (یعنی حیطهای که به زعم وبر حیطهی جنگ خدایان تلقی میشد) و بدل کردن آن به گفتمانی تماماً فنی، تا ازقضا، از همین رهگذر بتوان با آسودگی علم را در راستای هر هدف بیرونیای استفاده کرد. به بیان دیگر، علم باید فارغ از ارزشداوری باشد تا بتوان از آن در جهت منافع ملی آلمان استفاده کرد (مارکوزه،۲۰۰۹: ۱۵۱-۱۵۲). [۲]
اما دستهی دوم مجادلاتی که نظریات وبر را به شکل نهایی خود رساند، مناقشات روش، در دههی ۱۸۸۰ بود که بین دو قطب از اقتصاددانان، یعنی مکتب تاریخی آلمان و مکتب اتریش، درگرفت و بعدها متفکران دیگری با گرایشهای نوکانتی همچون دیلتای، ویندلباند و ریکرت را نیز درگیر کرد. وبر در عین همسویی به دغدغههای ملیگرایانهی مکتب تاریخی و کسانی همچون شمولر، پس از بهبود یافتنش از فروپاشی عصبی، دستاندرکار تهیهی مجموعه مقالاتی شد که در آنها به بررسی ریشههای اختلافنظرش با متفکران مختلف مکتب تاریخی (روشر، کنیس و استاملر) و برخی تاریخدانان (همچون ادوارد مهیِر) پرداخت. نتایج این مقالات و جدایی گامبهگام وبر از پیشفرضهای مکتب تاریخی بود که دستآخر میزان گرایش وبر را به طیف اقتصاددانان اتریشی (همچون کارل منگر) تعیین کرد. به عبارت دیگر، وبر استادانه موفق شد که دغدغههای ملیگرایانهاش را از چارچوب سیاستگذاریهای مکتب تاریخی جدا سازد و در جامهای عامتر و «علمی»تر دنبال کند. مجادلات این دو طیف را میتوان با تأسی از مفاهیم ویندلباند در طرفداری از دو شکل از روش علمی خلاصه کرد: روش قانونبنیاد [nomothetic] و روش فردنگار [ideographic]. کُنه این بحث به تفاوت بین روش علوم طبیعی و علوم انسانی/تاریخی/روحی باز میگردد، مناقشهای که نوک پیکان آن به سمت پوزیتیویسم و تلاش این سنت برای کاربست روشهای علوم طبیعی در علوم انسانی یا تاریخی نشانه رفته بود. اگر روش قانونبنیاد مبتنی بر تعمیمبخشی و همراستا با علوم طبیعی تلقی میشد، در مقابل گروهی بر خاصبودگیِ پدیدههای تاریخی و انسانی، تعمیمگریزی آنها، ابتناء بر کلیت تجربهی زیسته [Erlebnis] و پیوند تجربه و روانشناسی و … تأکید داشتند و روش مناسب برای این علوم را روش فردنگار میدانستند.
همین مناقشه به شکل دیگری بین اقتصاددانان نیز در جریان بود. شمولر که از طرفداران مکتب تاریخی بود، در این سلسله مباحثات، کارل مِنگر اتریشی را به این متهم میکرد که با کوتهبینی تصور میکند که میتواند به تصویر کلیای در علم دست یابد. گرچه شمولر بهکارگیری مفاهیم کلی را در پژوهش سراسر رد نمیکرد، اما برنامهی پژوهشی او همچون سلسلهای بی پایان از تحقیقات تجربی به نظر میرسد که هیچگاه به انتها نخواهد رسید. او تأکید فراوانی به اهمیت انباشت دادههای تاریخی داشت. از نظر او، به دلیل گستردگی متغیرهایی که در اقتصاد با آن سروکار داریم، دستیابی به انتزاعات و قوانین کلی، نیازمند پیشتحقیقاتی چنان گسترده بود که وضع قوانین کلی را به آیندهای دستنایافتنی موکول میکرد. به همین دلیل باید دانش اقتصادی را مبتنی بر مطالعات تاریخی گسترده کرد. در مقابل، تأکید منگر بر آن بود که اقتصاد باید ناگزیر از نظریات عمومی و کلی بهره بگیرد. در همین راستا میتوان با تأکید بر عنصر سوبژکتیو و ماهیت اتمیستی کنش اقتصادی، دست به نظریهپردازی در این رابطه زد. ریشههای اولیهی فردگرایی روششناختی را میتوان در این رویکرد مشاهده کرد (شیونویا، ۲۰۰۵: ۱۸-۲۱).
نزدیکی وبر با نوکانتیها باعث نشد تا در این مناقشات تماماً با روشهای فردنگار همراستا شود و امکان دستیابی به تعمیم را منتفی بداند. هرچند تلاش او برای ایستادن در میانهی دو سر طیف، تا پایان در تمامی مشارکتهایش در مباحث روشی نمایان بود (برای مثال ابداعِ «تیپ ایدهآل» برای مقابله با کاستیهای «مفهوم» [Begriff/concept])، اما دستآخر میتوان با کلارک و تربورن همسو بود که جامعهشناسی وبری تلاشی بود برای تثبیت و نجات روششناسی اقتصاد مارژینالیستی و استخراج دلالتهای جامعهشناختیِ نظریهی کنش عقلانیِ اقتصادی مارژینالیستی. به بیان دیگر، وبر پایهگذار نوعی از جامعهشناسی در مقام علم انسانی بود که نه در تعارض با علم اقتصاد (که دایهی تعلق به حوزهی علوم طبیعی را داشت)، بلکه همراستا با آن بود (کلارک،۱۹۹۱: ۲۶۱-۲۶۵؛ تربورن،۱۹۷۶: ۲۹۱-۲۹۳). [۳]
برداشت وبر از طبقه
زمینه و پیشفرضها
فهم وبر از طبقه، عمیقاً درهمتنیده با فهم او از قدرت است. او جهان اجتماعی را عرصهی جنگ غایتها میداند که در آن همهی روابط، مراودات و مناسبات را میتوان ذیل سازوکارهای قدرت فهم کرد. میتوان همراستا با پارکین، چنین مدعی شد که جهان وبری جهانی هابزی است که در آن جنگ همهباهمه در جریان است (پارکین،۱۳۸۴: ۱۳۵)، اما کماکان میتوان تمایزی بین هابز و وبر قائل بود: در وبر خبری از لویاتان نیست که به این تعارضات پایان دهد و بر فراز این جنگ همهباهمه، به زندگی اجتماعی نظام بخشد. به همین علت، نقش دولت در چارچوب واکاوی وبر کمرنگ است. در جهان مملو از نیروهای ناهمگون و متعارض (همان جهان وبری)، دولت تنها یکی از سازوکارهای قدرت محسوب میشود، سازوکاری که در کنار سایر سازوکارها همچون، طبقه، منزلت، احزاب، بوروکراسی و … مناسبات مبتنی بر قدرت را سامان میبخشند. به همین اعتبار، در نظر وبر، فروکاستن ستیز اجتماعی به تنها یک عامل نهایی، همچون طبقه، یا تاریخِ جوامع انسانی را تاریخ مبارزهی طبقاتی دانستن، واجد نوعی جزمباوری است که او ماتریالیسم تاریخی را به آن متهم میکند. [۴] نزد وبر، سازوکارهای قدرت متکثرند و از همینرو، شکل و فرجام مناسبات انسانی نیز متکثر خواهد بود. نه مبارزهی طبقاتی عاملی همیشهحاضر است و نه سوسیالیسم پایان این تعارضات. [۵] تعارض ابدی ویژگی جنگ غایتهاست و «دانشمند»، که «پیامبر یا عوامفریب» نیست، باید حقیقت وجودِ تعارض غایتها و ارزشها را بپذیرد و حتی لحظهای نپندارد که این تعارض پایانپذیر است (نک به «علم در مقام حرفه»، در وبر،۱۳۹۲: ۱۶۸-۱۸۰). [۶]
بنابراین، آنچه وبر از آن به عنوان طبقه نام میبرد، صرفاً یکی از سازوکارهایی است که از نظر او مناسبات قدرت در زندگی اجتماعی را سامان میدهد. مسلم است که کاراترین مفهوم برای توصیف این زندگی اجتماعی، چنانکه وبر آنرا درک میکند، مفهوم «بازار» خواهد بود. بازار از منظر او، همواره واجد نوعی نابرابری است، و در عین حال، عرصهی مراودات و مبادلاتِ نیروهای نابرابر است، نیروهایی که برخی نسبت به دیگری از «امتیاز» [advantage] یا مزیتهایی برخوردارند. (وبر،۱۳۹۲: ۲۰۸-۲۰۹) وبر در مقاطع گوناگون و در رابطه با موضوعات مختلفی به ما ثابت میکند که رویکردش بهرغم تاریخی بودن، هیچ حساسیتی نسبت به خاصبودگیهای تاریخیِ مناسباتِ اجتماعی ندارد، از همینرو، در اینجا هم هیچ تمایزی بین بازار سرمایهدارانه و غیرسرمایهدارانه قائل نمیشود.
باید توجه کرد که برخی اشتراکات لفظی بین وبر و مارکس، هرگز به معنای یکسان بودن برداشت آنها از موضوع نیست. برای مثال، وقتی وبر مینویسد «… «دارایی» یا «فقدان دارایی» مقولات بنیادینِ همهی موقعیتهای طبقاتی هستند» (وبر،۱۳۹۲: ۲۰۹)، مسلم است که اشارهای به این ندارد که مالکیت بر ابزار تولید، مقولهی اصلی تعیّنبخشِ موقعیت طبقاتی بورژوازی و پرولتاریا است. از منظر او، دارایی یا فقدان آن (فارغ از اینکه شامل مالکیت بر ابزار تولید شود یا شکل دیگری از دارایی را دربر بگیرد) تنها از آنرو اهمیت دارد که موقعیت فرد را در بازار بهبود میبخشد، اورا از «مزیت» برخوردار میسازد و متعاقباً موقعیت طبقاتی اورا نیز تحت تأثیر قرار میدهد. به عبارت دیگر، مالکیت برای وبر، از آنرو مهم است، که «شانس زندگی» افراد را در بازار تغییر میدهد (برین،۱۳۹۵: ۵۸). بنابراین، طبقه نزد او، مفهومی برآمده از واکاوی حیات مادی انسانی و سامانهای تاریخیِ منحصربهفرد هر دورهی آن نیست، بلکه مفهومی است برای توضیح نظم ازلیـابدیِ هابزیـنیچهای. اگر طبقه نزد مارکس، مفهومی بود که در نتیجهی واکاویِ سامان حیات مادی انسانی (شیوهی تولید) و سازوکارهای آن حاصل شده بود (در مورد سرمایهداری، حاصل قانون عام انباشت سرمایه و بیانگر اساسیترین شقاق این جامعه) و متعاقباً برای تبیین و درک بهتر همین سامان بهکار برده شود، برعکس، نزد وبر، طبقه صرفاً یکی از هزاران مفهومی است که توزیع قدرت را در جامعه توضیح میدهد. نزد او تضاد و تعارض جزء ذاتی حیات انسانی پنداشته میشود، فرضی متافیزیکی که با درکی انتزاعی از انسان همراه است: تعارض ارزشهاست که جهان را بین نیروهای متعارض تقسیم میکند، نه مادیّت منافع این نیروها که به ارزشها، جهانبینیها، ایدئولوژیها و … شکل میدهد. بنابراین، نیروهای متخاصم جهان وبری، نیروهایی انتزاعیاند، به این معنا که نسبتی عینی با نیروهای مادّی حیات انسانی ندارند، پیش از آنها وجود دارند و حاصل آنها نیستند، بلکه ضروریات خود را بر آنها تحمیل میکنند.
از سوی دیگر و مبتنی بر همین درک، وضعیت طبقاتی برای وبر دستآخر مطابق با وضعیت بازار است. بنابر این مقدمات، میتوان چنین جمعبندی کرد که برای وبر، طبقه، تنها یکی از متغیرهایی است که در مناسبات افراد با یکدیگر در بازار مؤثر است. به عبارت دیگر، طبقه یکی از عناصری است که بازارِ وبری را میسازد، به این معنا که شانس زندگی افراد را رقم میزند. نظم بازار را در نهایت عامل اقتصادی تعیین میکند اما متغیرهای دیگری هم به میان میآیند که به مقابله با این نظمِ تماماً اقتصادی برآیند، از جمله گروههای منزلتی [Stand/status group]، که بعدتر به آنها خواهیم پرداخت.
تعریف طبقه و انواع آن
در اثر ۸۰۰ صفحهای «اقتصاد و جامعه» که دو سال پس از مرگ وبر منتشر شد، تنها ۴ صفحه مستقیماً به بحث طبقه اختصاص داده شده است. البته سبک این کتاب شباهت زیادی به واژهنامهها و کتابهای درسی دارد که قصد دارند در کوتاهترین شکل ممکن دقیقترین تعاریف را به دست دهند. بههرحال، وبر در این ۴ صفحه چنین مینویسد: ««وضعیت طبقاتی» را باید معادل با امکانِ نوعیِ: ۱. فراهم آوردن کالاها، ۲. بهدست آوردن یک جایگاه زندگی از منظر بیرونی [äußere Lebensstellung]،۳. کسب بختهای زندگی از منظر درونی [inneres Lebensschicksal] تعریف کرد، امکانهایی که برآمده از میزان و نوع کنترل (یا فقدان آن) بر کالاها یا مهارتهای عملی و استفادهپذیریِ این کالاها و مهارتهای عملی در جهت کسب عایدی از محل درآمد یا قرارداد درون یک نظام مشخص اقتصادی هستند. «طبقه» را باید به معنای گروهی تعریف کرد که در یک وضعیت طبقاتی یکسان قرار دارند. الف) «طبقهی مالکیتی» [Besitzklasse] را باید عمدتاً با تفاوتها در مالکیت شناخت، ب) «طبقهی اکتسابی» [Erwerbsklasse] را باید طبقهای دانست که عمدتاً با شانسِ بهرهبرداری از بازار از رهگذر کالاها یا خدمات تعریف میشود، ج) «طبقهی اجتماعی» [soziale Klasse] را باید کلیت آن وضعیتهای طبقاتیای دانست که درون آنان امکان تحرکِ الف) فردی، ب) نسلی به راحتی ممکن است و بهشکلی سنخوار رخ میدهد» (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۷). [۷]
پیش از هرچیز ذکر این نکته ضروری است که وبر در این باب که این سه نوع مختلف طبقه، سه صورتبندی ممکن از طبقات هستند یا سه نوع مختلف از طبقات که در کنار یکدیگر حضور دارند، هیچ سخنی به میان نمیآورد و این مسئله به حدس و گمانهای منطقی ما واگذار میشود. طبقات مالکیتی و اکتسابی، به دو دستهی کلیِ ایجاباً ممتاز [positively privileged] و نفیاً ممتاز [negatively privileged] تقسیم میشوند و او در بحث از مصادیق طبقات مالکیتی و اکتسابی، از وجود طبقاتی میانی در بین دو دستهی طبقات مالکیتی ایجاباً و نفیاً ممتاز سخن میگوید. بهعلاوه، برخی از این طبقات میانیِ مالکیتی را میتوان ذیل طبقات اکتسابی قرار داد. بنابراین بهنظر میرسد که دستکم بین دو نوع اول طبقات، یعنی مالکیتی و اکتسابی، شکلی از همپوشانی وجود دارد. بحث بیشتر در این رابطه را به پس از بررسی جزءبهجزء این طبقات موکول میکنیم. اما فارغ از این ناهمسازیها، این تعاریف نتایجی مهم در پی دارد.
نخست اینکه طبقه در نسبت مستقیم با میزان «کنترل» فرد بر وضعیت (اعم از وضعیت اقتصادی بازار و در مجموع، شانسهای زندگی یا جایگاه فرد در زندگی، رضایت درونی و …) قرار میگیرد. همانطور که اشاره شد، طبقه برای وبر در پیوندی تنگاتنگ با فهم او از قدرت [power/Macht] و سلطه [domination/Herrschaft] قرار دارد. از نظر او «قدرت به معنای فرصتی درون چهارچوب رابطهی اجتماعی است که فارغ از مبنایی که بر آن مبتنی شده است، این امکان را به وجود میآورد که ارادهای حتی بهرغم بیمیلی دیگران بر آنها تحمیل شود. سلطه این امکان را میدهد که فرمانی با محتوایی مشخص، از سوی افرادی مورد اطاعت قرار گیرد» (وبر۱۹۲۲: ۲۸). بنابراین، آنچه وبر جایگاه طبقاتی مینامد، بیش از هرچیز تعیینکنندهی میزان کنترل فرد بر روند زندگی و پیگیری اهدافش است، به بیان دیگر، میزان تحت سلطه بودن یا سلطهگری، میزان امکاناتش برای اِعمال قدرت یا تحت انقیاد قدرت بودن. از همینرو میتوان مشاهده کرد که دستهبندی مقولات طبقاتی او نیز در راستای تبیین دقیقتر سلطه و قدرت صورت گرفته است. از دستهبندی سهگانهی او از طبقات گرفته، تا دستهبندیهای خردترِ هریک از انواع طبقه. برای مثال، توضیحات او دربارهی طبقات مالکیتی از این قرار است:
«اهمیت اصلیِ هر طبقهی مالکیتی در برخورداری از چند چیز نهفته است: الف) انحصار خرید کالاهای مصرفیِ قیمتی، ب) انحصار و امکان سیاستهای برنامهریزیشده برای فروش، ج) انحصار بر امکانِ انباشت ثروت از رهگذر مازادهای بیش از نیاز، د) انحصار بر امکان انباشت سرمایهی حاصل ازپساندازها، یعنی، امکانِ سرمایهگذاری به عنوان سرمایهی استقراضی و کنترلِ متعاقب بر جایگاههای اجرایی اصلی در کسبوکار، ه) مزیت (آموزش)های منزلتی پرهزینه. ۱.طبقات مالکیتیِ ایجاباً ممتاز نوعاً بهرهور [Rentner] هستند و میتوانند از موارد زیر کسب بهره کننده الف) افراد (بردهداران)، ب) زمین، ج) معادن، د) تأسیسات (مالکان کارخانهها و تجهیزات)، ه) کشتیها، و) وامدهندگان (در مواردی همچون احشام، غلات یا پول)، ز) سهام و اوراق قرضه [Effekten]، ۲.طبقات مالکیتیِ نفیاً ممتاز عموماً شامل این گروهها میشوند: الف) کسانی که خود دارایی دیگری محسوب میشوند [مایملکها/Besitzobjekte] (غیرآزادها)، ب) طبقهزدودهها [deklassierte] (پرولتاریا به معنای کهن آن)، ج) مقروضان، د) فقرا» (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۷-۱۷۸).
همانطور که مشاهده میشود مالکیت برای وبر فراهم آورندهی امکانهای مختلف است، امکانهایی که خصلت انحصاری هم دارند و در شکل مثبت آن شامل بهرهستانی از محل مالکیت بر اشیاء مختلف میشوند: الف) انحصار امکان خرید، ب) انحصار امکان فروش، ج) انحصار امکان انباشت از قبل مازاد مصرفنشده (بنابراین سرمایه در دست سرمایهدار انباشت میشود، چون امکان آن را دارد که بیش از نیازش کسب کند)، د) امکان استفاده از این انباشت به عنوان اعتبار و سرمایهی استقراضی که همین امکان متعاقباً امکانِ کنترل بر جایگاههای اجرایی را فراهم میکند (در واقع وبر از اینجا پلی میزند به نوع دوم طبقه یعنی طبقهی اکتسابی. یعنی شکلی از طبقهی مالکیتی به برآمدن شکلی از طبقهی اکتسابی راه میدهد، رابطهای که وبر هرگز آنرا نمیکاود) و ه) امکان مزیتهای منزلتی پرهزینه (مشخص نیست که وبر چگونه میخواهد این مقوله را در سطح سایر مقولات برآمده از مالکیت تعریف کند. شاید در نتیجهی مورد «الف» یا «ج»، طبقات مالکیتی بتواند به آموزش و مزیتهای منزلتی پرهزینه دستپیدا کند اما از نظر منطقی مشخص نیست که چرا این مورد باید مستقیماً ذیل امکانهای انحصاری طبقهی مالکیتی بیاید. میتوان چنین حدس زد که احتمالاً، از آنجا که وبر این مورد را منشاء سایر انواع امکانات و مزیتها میداند، پیوندی بین مالکیت و دستیابی به مزیتهای منزلتی قائل بوده است، یا احتمالاً مزیتهایی مدنظر او بودهاند که صرفاً بخشهای فوقانی بورژوازی که درآمدهای مازاد گزاف داشتهاند امکان بهرهمندی از آن را دارند). بنابر این موارد میتوان دریافت که گرچه صورتبندی طبقاتی وبر استثمار را به رسمیت نمیشناسد اما وجود امکانات نابرابر در بازار را تصدیق میکند. [۸]
نکتهی دیگری که از این دستهبندیها برمیآید، غفلت وبر نسبت به خصلت تاریخی شیوههای تولید است. ممکن است چنین حکمی دربارهی وبر که در میان جامعهشناسان به «مطالعات تاریخی» پُرشاخوبرگش مشهور است، گزاف بهنظر برسد، اما غفلت تاریخی مدنظر ما در اینجا، از صرفِ اشارات تاریخی فراتر میرود. وبر در اشاره به دادههای تاریخی کم نمیگذارد، اما دستهبندیهایش فاقد هرگونه حساسیت نسبت به خصلتِ تاریخی یک شیوهی تولید، یا به بیان دیگر، خصلتِ تاریخی یک نظم اجتماعی مشخص، است. به همیندلیل، طبقهی مالکِ بردهدار، میتواند در کنار مالکان سرمایهدار قرار گیرد. گویی سازوکاری یکسان (مالکیت و مزیت برآمده از آن در بازار) سودبری هردوی آنان را مشخص میکند و تنها تمایز، تمایز میان شیء مورد تملک است. بردهداری، فئودالیسم و سرمایهداری، بههیچرو در مقام شیوههای خاص تولید تاریخی برای او اهمیت ندارند، آنچه مهم است، مزیتی است که «مالک بودن» در اختیار فرد قرار میدهد، خواه مالکِ فردی دیگر باشد، خواه مالکِ بخشی از کار او. و این مزیت هم دستآخر در دل مناسبات بازار معنادار است، چراکه میزان کنترل او بر فرصتهای بازار را افزایش میدهد. عجیب بودن چنین دستهبندیای زمانی آشکار میشود که بدانیم وبر، بردهها را بههیچوجه یک طبقه نمیداند: «بردهها، یعنی کسانی که سرنوشتشان در بازار و از طریق فرصتِ استفاده از کالا یا خدمات برای خودشان تعیین نمیشود، بهمفهوم فنی کلمه، طبقه نیستند، بلکه «گروه منزلتی» هستند» (وبر،۱۳۹۲: ۲۱۰). (به تمایز گروه منزلتی و کارکرد آن برای نظریات وبر خواهیم پرداخت).
اما طبقات میانی مالکیتی: «در این میان، «طبقات میانی» [Mittelstandsklassen] مختلفی وجود دارند که از رهگذر املاک یا مهارتهای آموختهی خود گذران زندگی میکنند. برخی از آنان ممکن است «طبقات اکتسابی» باشند (کارفرماها عمدتاً ایجاباً ممتاز، پرولتاریای نفیاً ممتاز). هرچند تمامی آنان جزء این طبقات اکتسابی محسوب نمیشوند (دهقانان، پیشهوران، کارمندان)» (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۸). این دریافت او از طبقهی میانی پیشفرضهای طبقهبندی او را آشکارتر میسازد. طبقهی میانیِ مالکیتی برای وبر، طبقهای است که مالک چیزی است (املاک یا مهارت) اما بهرهستانی از محل مالکیتش بر آن، برخلاف طبقات مالکیتی ایجاباً ممتاز، تنها به گذران زندگی منجر میشود، نه فراهم آوردن امکان انباشت ثروت، سرمایه یا مزیتهای منزلتی استثنائی. نکتهی دوم اینکه، بخشی از این طبقات میانی میتوانند جز طبقات اکتسابی باشند، یعنی طبقاتی که به صورت زیر دستهبندی میشوند:
«اهمیت اصلی یک طبقهی اکتسابیِ ایجاباً ممتاز در این موارد نهفته است: الف) انحصار بر مدیریتِ فراهمآوری کالا [Leitung der Güterbeschaffung] در جهتِ منافع اکتسابیِ اعضای این طبقه، ب) دفاع از این امکانهای اکتسابی از رهگذر تأثیرگذاری بر سیاستهای اقتصادیِ سازمانهای سیاسی و دیگر سازمانها. ۱. طبقات اکتسابی ایجاباً ممتاز عموماً کارفرما [Unternehmer] محسوب میشوند: الف) تاجران، ب) کاپیتان کشتی، [۹] ج) کارفرمایان صنعتی، د) کارفرمایان کشاورزی، ه) بانکدارها و سرمایهگذاران، و گاهی، و) متخصصان دارای مهارتها یا آموزشهای خاص که به «حرف آزاد» (مثل وکیلان، پزشکان و هنرمندان) شکل میدهند یا، ز) کارگرانی که بر برخی صلاحیتها انحصار دارند (چه به صورت طبیعی و چه از رهگذر تمرین و تکرار کسب شده باشند). ۲. طبقات اکتسابی نفیاً ممتاز عموماً کارگرانی هستند که از نظر کیفی انواع متفاوتی را شامل میشوند: الف) ماهر، ب) نیمهماهر، ج) غیرماهر» (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۸-۱۷۹).
امکان انحصاری طبقهی اکتسابی، امکان بهرهبرداری از بازار، نه از رهگذر مالکیت، که از رهگذر برخورداری از کالاها و خدمات است، گویی کالا و خدمات از دایرهی اشیاء مالکیتپذیر کنار گذاشته شدهاند. این امکان از نظر وبر ناظر بر دو وجه است، نخست امکان مدیریت تولید، بهشیوهای که در جهت منافع این طبقه باشد (کارکرد مدیریتی) و دوم، امکان تأثیرگذاری در سیاستگذاری (کارکرد سیاستگذارانه) که ابتناء هر دو بر مفهوم سلطه آشکار است. برخورداران از این امکان عبارتند از، الف ) تاجران (احتمالاً صرفاً از این وجه که به علت دراختیار داشتن کالاها، امکان کارفرمایی و مدیریت بر فعالیت تجاری را دارند)، ب) کاپیتان کشتی که مدیریت آنرا بر عهده دارد (رجوع شود به پانویس ۹)، «ج» و «د»، کارفرمایان و صنعتی و کشاورزی که فعالیتهای صنعتی و کشاورزی را مدیریت میکنند (نه از آنوجه که مزیتی از رانت مالکیت نصیبشان میشود، که از وجه کنترل بر روند صنعتی و کشاورزی)، ه) بانکداران و سرمایهگذاران (بازهم احتمالاً از این وجه که منفعتبریشان حاصل برخورداری از کالای پول یا سرمایه است. گویا از نظر وبر، رانتِ سرمایه را نمیتوان رانتِ مالکیتی محسوب کرد)، ز) گاهی، نه همیشه، متخصصان و کارگران دارای مهارتهای خاص (احتمالاً تنها زمانی که این تخصص، در مقام برخورداری از یک خدمت، امکانِ منفعتبری فراتر از مزدهای معمولی را فراهم آورد). گروه نفیاً ممتاز این نوع طبقه هم بهطور کلی کارگران هستند.
طبقات میانی اکتسابی: «باز هم در این میان «طبقات میانی» قرار میگیرند، دهقانان و پیشهورانِ مستقل. بهعلاوه اغلب: الف) کارمندان (دولتی و خصوصی)، ب) گروه «و» از مقولهی طبقات اکتسابی ایجاباً ممتاز [صاحبان حرفههای آزاد] که پیشتر ذکر شدند و کارگرانی که دارای ویژگیهای منحصربهفرد استثنائی هستند (اعم از اینکه بهطور ذاتی از این ویژگی برخوردار باشند یا برای آن پرورش یابند یا آموزش ببینند)» (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۹)
پرسش اینجاست که وبر در تمیز بین این دو نوع طبقه چه نکتهای را در نظر داشته است؟ اگر هردوی این طبقات، تبیینکنندهی شیوهها و میزانهای مختلفِ کنترل فرد بر شانسهای زندگی هستند، چه چیز بین آنها متفاوت است؟ لابد کیفیت متفاوت کسبِ مزیت. اگر طبقهی اکتسابی، مبتنی بر انحصار مدیریتی هم بر فضای کسبوکار و هم بر فضای قانونگذاری باشد، خواهناخواه چنین برداشت میشود که کنترل ناشی از مالکیت، در نظر وبر، کنترلی غیراکتسابی بهنظر میرسد. همکرانگیِ افق دید وبر با افق حقوقی مالکیت خصوصی بورژوایی در مقام حقی طبیعی در اینجا بیشتر آشکار میشود. گویی این حق طبیعی حتی نیازی به اِعمال سلطهی مستقیم ندارد. بنابراین، اگر مزیتهای فرد در کسب شانسهای زندگی، وابسته به حق مالکیتش باشد، میتوان او را ذیل طبقهی مالکیتی جای داد؛ اما اگر این مزیتها وابسته به نقش مدیریتیـکارفرمایی او باشد، میتوان او را ذیل طبقهی اکتسابی جای داد. از اینرو، بهنظر میرسد که طبقهی مالکیتی برای وبر، ناظر به کارکرد سرمایهدار در مقام بهرهستان است و طبقهی اکتسابی ناظر بر کارکرد مدیریتی یا کارفرمایانهی سرمایهدار، بهعلاوهی بخشهایی از طبقهی کارگر که کنترل بیشتری بر روند کار دارند. این ادعا که وبر حق مالکیت را پیشفرض گرفته و بدون نقدی تاریخی آنرا پذیرفته احتمالاً از سوی وبریها پذیرفته نشود. آنها حتی بهراحتی نمیپذیرند که وبر وجود بازار را پیشفرض گرفته و چنین اشاره میکنند که از نظر وبر «بازارها [نیز] خود شکلهایی از کنش اجتماعیاند که موجودیتشان به انواع دیگر کنش اجتماعی، مانند نوع خاصی از نظم قانونی وابسته است» (برین،۱۳۹۵: ۶۰). مسلماً نمیتوان وبر را یک لیبرالیست تمامعیارِ متعلق به سنت انگلیسی به حساب آورد. پیشتر اشاره کردیم که وبر و همنسلیهایش، تعارضآمیز بودن مناسبات بازار را میپذیرند و از اساس پروژهی خود را در راستای ترمیم کاستیهای دولت، پارلمان و اقتصاد لیبرال قرار میدهند (برای بحث بیشتر نک به بیتهام،۱۳۹۲: ۲۸-۳۴، ۱۶۱-۱۹۶). از سوی دیگر، تعلق خاطر او به سنت نوکانتی و مکتب تاریخی آلمان، به این میزان او را با مطالعات تاریخی آشنا کرده بود که چنین حکم کند: «وجود کسبوکار سرمایهدارانه، وجود شکل بسیار مشخصی از کنش اجتماعی را پیشفرض میگیرد، شکلی از کنش برای حفاظت از مالکیت فینفسه بر کالاها، همچنین وجود قدرتی در افراد را نیز برای دسترسیِ علیالاصول آزادانه بر وسایل تولید پیشفرض میگیرد: یعنی شکل خاصی از نظم حقوقی» (وبر،۱۹۷۸: ۹۳۰). اما در بررسی وبر و مقولاتش، مشکل همیشه با دمهای خروس است. پیشتر هم ذکر کردیم که او مشخصاً ادعا میکند که این وضع مالکیت است که دستآخر وضعیت طبقاتی را تعیّن میبخشد. اما این باعث نمیشود که در دستهبندیاش از طبقات، مبنای اصلی را بر سلطه قرار ندهد. در این رابطه میتوان حدس و گمانهای زیادی زد. احتمالاً همانگونه که او در رابطه با قدرت گروههای منزلتی اشاره میکند، قدرت اقتصادی متغیر نهایی تعیینکنندهای است که در گذر زمان میتواند حتی به منزلت بدل شود، یعنی منزلت که از اساس در مقابل قاعدهی اقتصادی قرار میگیرد، دستآخر میتواند تابع این قاعده شود. [۱۰]
در مجموع میتوان ادعا کرد که سرگردانی مقولات وبری، همپوشانی و تعارض احتمالی بین آنها، اشارات تاریخی در عین تاریخی ندیدن نظم اجتماعی و مواردی از این دست، از آنجا که همه مبتنی بر برداشتی هابزیـنیچهای از نیروهای متعارض جهان هستند، از آنجا که این نیروهای متعارض خصلت تاریخیشان را از دست دادهاند و از آنجا که سازوکار اصلی تعیّنبخش به آنان، سازوکار سلطه است ــ یعنی سازوکاری کلی و همهجا حاضر که میتواند به هرشکلی درآید یا بر هر رابطهای سوار شود، به بیان دیگر، سازوکاری که محتوای تاریخی خود را از دست داده است ــ ناهمسازیهای خود را چندان نمایان نمیکند یا به اشکال مختلف توجیه میکند.
اما نوع سوم طبقات از منظر وبر، کار ما را در تشخیص این امر که مبنای مقولهبندیهای او چه چیزی است دشوارتر میکند. طبقهی مالکیتی مبتنی بر حق مالکیت، و طبقهی اکتسابی مبتنی بر کارکرد کارفرمایانه و کنترل بر روند تولید بود، اما طبقهی اجتماعی چیست؟ مجموعهی وضعیتهای طبقاتیای که امکان تحرک و جابهجایی فردی و نسلی را میدهند. او ادامه میدهد: «طبقات اجتماعی عبارتند از الف) کلیتِ طبقهی کارگر ــ هرچه فرایند کاری بیشتر به سمت اتوماسیون پیش میرود، طبقهی کارگر بیشتر در مقام طبقهای اجتماعی ظاهر میشود، ب) خردهبورژوازی، ج) تحصیلکردگانِ [Intelligenz] فاقد مالکیت و متخصصان (تکنسینها، کارکنانِ تجاری و سایر انواع آن، کارمندان دولت [Beamtentum] ، که احتمالاً از منظر اجتماعی، نسبت به هزینهی کارآموزیشان، تفاوتهای قابلتوجهی دارند) [۱۱] ، د) طبقاتی که مالکاند و از طریق آموزش مزیت کسب کردهاند» (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۹) او در ادامه با اشاره به اینکه بخش آخر «سرمایه»ی مارکس قرار بوده به وحدت طبقهی کارگر بهرغم تفاوتهای موجود در مهارتها بپردازد، ادعا میکند که تحرک نسلی از گروه «الف» و «ب» به گروه «ج» سادهتر است و در گروه «د»، نقش قدرت پول و امکان خرید هرچیز با آن، دستکم در مقیاس نسلها، افزونتر میشود. در میان گروه «ج»، بانکها، شرکتهای سهامی و برخی کارکنان دولتی نیز امکانِ ورود به گروه «د» را فراهم میکنند. بنابراین، چنین بهنظر میرسد که طبقهی اجتماعی از منظر وبر شامل گونهای وحدت و یکدستی میشود. برای مثال، طبقهی کارگر زمانی طبقهی اجتماعی میشود که فرایند کار یکدستتر شود.
نکتهی دیگری که وبر مشخصاً برای مقابله با رویکرد مارکسی به طبقه به بحث دربارهی آن میپردازد، امکان سازمانیابیهای آگاهانهی طبقاتی است. همانگونه که از برداشت سهگانهی وبر از طبقه هم بر میآمد، او در مقولهبندیهای خود گوشهی چشمی به چالش با درک مارکسی دارد. تعریف طبقهی اجتماعی، از سوی وبر، به مثابهی مجموعهای یکدست از وضعیتهای طبقاتی در دل خود اشارهای به این وضعیت دارد که هر دستهبندی طبقاتیای لزوماً معادل با حضور طبقات بهشکلی اجتماعی نیست (و اینجا صفت اجتماعی از نظر وبر معادل با نظمی است که در مقابل نظم اقتصادی بازار قرار میگیرد، همان نظمی که منطق علوم انسانی برای درک و بهچنگ آوردن آنرا منطق «تفهم» [verstehen] مینامد). او مشخصاً اشاره میکند که وجود طبقات مالکیتی لزوماً معادل وجود مبارزهی طبقاتی و انقلاب نیست. برای مثال بردهداران (در مقام طبقهی مالکیتی ایجاباً ممتاز) میتوانند در کنار دهقانان یا حتیطبقهزدودهها (در مقام طبقات مالکیتی نفیاً ممتاز) بی هیچ ستیزهای زیست کنند (شاهد مثال او در این مورد رابطهی بین سفیدپوستان فقیر و زمینداران ایالات جنوبی آمریکا است که اتفاقاً این سفیدپوستان بیشتر احساسات ضد سیاه داشتند و در عوض با حسی پدرسالارانه، رابطهای کموبیش کمتعارضی با زمینداران سفید برقرار کرده بودند). تعارض بین دو قطب طبقات مالکیتی تنها در شرایطی خاص امکانپذیر است. مثلاً کنار همقرار گرفتنِ زمینداران و طبقهزدودهها یا وامدهندگان و مقروضان (اغلب بین اشرافیت شهری در مقابل دهقانان روستایی یا صنعتگران خُرد شهری ــ شاهدمثال او در این مورد دوران باستان است). نکتهی دیگر اینکه، او تأکید میکند که حتی چنین مبارزات طبقاتیای لزوماً به تغییر نظام اقتصادی نمیانجامد و اتفاقاً هدف عمدهی آن بازتوزیع ثروت است، شکلی از انقلاب که او نام «انقلاب طبقات مالکیتی» بر آن میگذارد (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۸). مشخص است که از نظر او این صورتبندی چالشی است برای صورتبندی طبقاتی مارکسی (البته طبق خوانش خود او از مارکس) که گویی صرفاً مبتنی بر طبقه به معنای مالکیتی آن است.
از سوی دیگر، او مشخصاً امکان سازمانیابی آگاهانهی طبقاتی را صرفاً در شرایط خاصی ممکن میداند. نخست در شرایطی که رقبای اقتصادی بلافصل و بیمیانجی دربرابر هم قرار میگیرند (مثلاً کارگران در مقابل کارفرمایان ، اما نه مقابلِ سهامداران. یا دهقانان در برابر اربابانِ دارای املاک اربابی). دوم، زمانی که تعداد زیادی از افراد در وضعیت طبقاتی مشابهی قرار گیرند. سوم، زمانی که افراد بهصورت متمرکز در یک محل، مثلاً محل کار، قرار بگیرند. و چهارم، زمانی که از سوی روشنفکران به سمت این تقابل راهبری شوند (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۹).
ابداع مفهومی دیگرِ وبر برای بهچالش کشیدن فهم مارکسی از طبقه، گروههای منزلتی است. او ادعا میکند که گروههای منزلتی برخلاف طبقات نوعی جماعت هستند. موقعیت طبقاتی منحصراً از طریق اقتصاد تعیین میشود اما گروههای منزلتی در مقابل این نظم و در برابر بازار که حیثیت [Ehre/honor] نمیشناسد، قرار میگیرند تا از حیثیت اجتماعی گروههایی که در معرض خطر هجومات اقتصادی قرار گرفتهاند دفاع کند. البته وبر تذکر میدهد که گرچه دارایی همیشه شرط لازم برای منزلت نیست، اما در بلندمدت، گویی قدرتِ پول بر هرچیزی چیره میشود و امکان تبدیل به منزلت را هم پیدا میکند. حیثیت منزلتی و اجتماعی مستقیماً با چیزی ارتباط برقرار میکند که او آنرا «سبک زندگی» [Lebensführungsart/style of life] مینامد. درواقع، اگر طبقات بر حسب رابطه با تولید و تحصیل کالاها دستهبندی شوند، قشربندی گروههای منزلتی بر اساس اصول حاکم بر مصرف کالاها تعیین میشود (وبر،۱۹۲۲: ۱۷۹-۱۸۰؛ وبر،۱۳۹۲: ۲۱۴-۲۱۵)
بهنظر میرسد از آنجا که وبر طبقات و بازار را صرف نیروهایی اقتصادی میداند، نیازمند آن است که مقولهی جدیدی را وارد کند که در مقابل بازار و منطق اقتصادی آن قد علم کند: گروههای منزلتی. اگر شیوهی تولید برای مارکس امری یکسره اجتماعی بود، برای وبر، بازار جایگزین شیوهی تولید شده است و امور اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و … چنان منفک و منتزع از یکدیگرند که گویی هریک سازوکاری جداگانه دارند و برآیند آنان صرفاً حاصل جمع جبریشان است و برهمکنشی و پیوندهای چندسویهی آنها. فقدان نظریهی ارزش مارکسی که بازهم خصلتی تماماً اجتماعی دارد، در اینجا کاملاً به چشم میآید و میتوان حدس زد چرا وبر، دستآخر، همسو با مارژینالیستها برداشتی سوبژکتیو از ارزش دارد.
سبک زندگی، مصرف، حیثیت، منزلت و … واژگانی آشنا برای کسانی است که با مطالعات جدید آکادمیک دربارهی طبقه آشنا هستند. از مطالعات فرهنگی و تمرکز بر مصرف و سبک زندگی گرفته تا مطالعات بوردیویی مبتنی بر تمایز، حیثیت و امکان تبدیل انواع سرمایه به یکدیگر. پدر معنوی تمام این جریانات را میتوان وبر دانست. او همچنین توضیح میدهد که در دوران ثباتِ توزیع کالاها، یعنی شرایطی که در آن خبری از انقلابهای تکنولوژیک و تغییرات سریع اقتصادی نیست، قشربندی بر مبنای منزلت به میدان میآید و برعکس در دوران انقلابی، قشربندی منزلتی و مرزهای آن دچار تحول میشود (وبر،۱۳۹۲: ۲۲۲). همانگویانه بودن این تعریف (بهچالش کشیده شدنِ نظم اجتماعی در اثر انقلاب اجتماعی!) آنقدر برای ما اهمیت ندارد تا نکتهای که دربارهی وبر فاش میسازد: وبر در مقام روشنفکر ارگانیک بورژوازی، وظیفهای ندارد جز رام کردنِ مفاهیم انقلابی، ممکن کردن ائتلاف طبقاتی و تأکید بر نظم تغییرناپذیر حیاتِ متعارض انسانی. متافیزیکِ متفکر بهظاهر دشمنِ دگماتیسم، زمانی آشکارتر از هرجاست، که مشغول صورتبندی فرمهای تماماً تبیینی و علمیاش است. شاید درک این نکته نیازمندِ ظرافت چندانی نباشد که وبر با صورتبندیاش از کنش انسانی (کنش سنتی، کنش عاطفی، کنش ارزشی و کنش عقلانی)، بهرغمِ ظاهر تاریخی به شکلی غیرتاریخی، این اشکال را به اشکال ازلیـابدی کنش انسانی بدل میکند، اما درک همین متافیزیک، در سایر صورتبندیهای او نیازمند بررسیای دقیقتر است. قرار گرفتن طبقه، منزلت و حزب در کنار یکدیگر، فارغ از آنکه به چه میزان به عنوان دقتنظر وبر برداشت شود، نشان از شکستنِ انحصار عامل طبقه در تبیین کنش اجتماعی دارد، انحصاری که، از نظر وبر، مارکس و ماتریالیسم تاریخی متهم به آن بودند (فارغ از اینکه چنین ادعایی چقدر صحت دارد). [۱۲]
جمعبندی: افق واکاوی
پرسشی که بیش از هرچیز ذهن را مشغول میکند، این است که بهرغم تمامی این ناهمسازیها، کمدقتیها و دستودلبازیهای منطقی در صورتبندی از مسائل، چرا باید وبر تا این اندازه برای جریان اصلی علوم اجتماعی جذاب باشد؟ تقریباً در اکثر نظرسنجیها دربارهی تأثیرگذارترین کتابهای حوزهی علوم انسانی، «اقتصاد و جامعه» اگر نخستین انتخاب نباشد، بیشک در میان سه انتخاب اول قرار دارد. اما ببینیم وبر چه ادعاهایی دارد که او را جذاب میکند.
وبر با پیش کشیدن مفاهیمی چون منزلت، سبک زندگی و … راه را برای تحلیلهایی گشود که وجه مشترک تمامی آنها تحلیل کنشهای «نمادین» است. آنچه در اواخر دهههای هشتاد و نود به «چرخش زبانی» و «چرخش فرهنگی» در مطالعات علوم انسانی موسوم شد، پدر معنوی خود را در وبر مییافت. این دست تفسیرهای تازه که مبتنی بر تحلیل مصرف، کنشهای نمادین، سبک زندگی، تکنیکهای تمایزبخشی و … بود، طیف عظیمی از نظریهپردازانِ راست و چپ را به خود جذب کرد. علت تفوّق اینجریانها بر فضای فکری نیازمند بررسیای جداگانه است، اما آنها در قامت وبر بود که نظریهپرداز مورد نیازشان را یافتند، نظریهپردازی که مباحث مربوط به واکاوی طبقاتی را از انحصار مارکسیسم بیرون آورد و امکان واکاوی «طبقهی متوسط» را فراهم آورد.
نکتهی دیگر اینکه وبر ادعای مبارزه با دگماتیسم دارد. قصد ندارد طرحِ تبیینی یکپارچه و یکدستی بر جهان بیافکند. از صلبیت «مفهوم» بیزار است و در پی گشودن آن به سوی تغییرات است. ادعای تبیین همهچیز را ندارد. طرحی حداقلی از کارکرد و رسالت علم در ذهن دارد و هزاران خصلت دیگر که در روزگار نسبیگرایی او را به نیایی دیریافته برای جریان اصلی بدل میکند.
مهمتر اینکه، وبر همچون متفکری پنداشته میشود که باهوشتر از مارکس بود! اگر مارکس گسترش تعارضات طبقاتی و امکان رخداد انقلاب را پیشبینی کرده بود، وبر از این هم جلوتر رفت و عاقبت انقلاب سوسیالیستی و قفس آهنینِ بوروکراسی گسترده و کشندهی آن را پیشبینی کرد. علاوهبراین، او با تعریف بوروکراسی به عنوان نیرومندترین گروه منزلتی که بدون استفاده از مالکیت یا حقوق انحصاری در بازار، امکان سلطه بر افراد و منابع را فراهم میآورد، پایهای نظری را فراهم کرد که هم به پروپاگاندای ضدانقلاب سوخت میرساند و عاقبت انقلاب سوسیالیستی را عبرتآموز بیان میکرد، و هم بهکار تحلیلگرانی میآمد که قصد داشتند جامعهی پساانقلابی شوروی را مورد واکاوی طبقاتی قرار دهند.
همچنین، دستگاه وبری و تأکید آن بر بخشهای مختلف طبقهی سرمایهدار، عمدتاً در جهت تقویت این ایدهی عامهپسند و ملّیگرایانه عمل میکند که باید بین بخش «رانتیر» و انگلی سرمایهداران، و بخش مولدی که خود قربانی این بخش انگلیست، تمایز قائل شد (آلن،۲۰۰۴: ۸۵)
و شاید از همهی اینها مهمتر این مورد باشد که غفلت چارچوب وبری از استثمار، اجازه میدهد که ائتلافهای طبقاتی بین بخشهایی از طبقهی کارگر و سرمایهدار، نه تنها شکل ائتلافی سیاسی که شکل دستهبندیای علمی را بهخود بگیرد، به بیان دیگر، «ائتلاف» که معنایی مشخص دارد و دلالت بر انتخاب کموبیش آگاهانهی یک گروه اجتماعی دارد، از معنای خود تهی شود و ذیل مقولهبندیای بهظاهر طبیعی قرار گیرد. آنگاه این امر بههیچوجه اتفاقی بهنظر نخواهد رسید، وقتی بدانیم که ادغام مجددِ طبقهی کارگر به حاشیهراندهشده، شکلدهی به یک بورژوازی ملی صنعتی در ائتلاف با بخشی از طبقهی کارگر، مقابله با عقبماندگی طبقهی سنتی زمینداران (یونکرها)، حل معضلات دولت لیبرالی و تلاش برای یافتن پایههای اخلاقی و سیاسی تازه برای آن و دستآخر، پیشبردِ صنعتیشدن با الگویی فوردیستی و کاستنِ از خطر انقلاب سوسیالیستی، همه و همه از اهداف سیاسی آگاهانهی وبر بودهاند (نک به، بیتهام۱۳۹۲: ۳۱، ۷۸-۸۸؛ بندیکس،۱۳۸۲: ۲۳-۳۱؛ کلارک،۱۹۹۱: ۲۴۴-۲۴۸؛ رِمان،۲۰۱۳: ۱۰، ۵۱-۶۹).
اما چارچوب وبری، فارغ از دلایل جذابیت آن، چه افقی را عرضه میکند؟ رابطهی مارکسیسم با آن چیست؟
طبقه برای مارکس واجد سویهای بالقوه است. طبقه صرفاً مفهومی نیست که قدرت تبیین واقعیت را برای ما افزایش دهد، بلکه افق ما را دگرگون میسازد. ازهمینروست که برای او تمایزی بین «طبقه در خود» و «طبقه برای خود» وجود دارد. درمقابل، طبقه برای وبر تنها یکی از ابزارهایی است که میتوان بهکمک آن جهان را فراچنگ آورد و فهمید. شاید باید ریشهی این امر را در مفهوم «پراکسیس» جُست. مشخصاً در این بُعد از این مفهوم که بهشکلی رادیکال در پی منحل ساختنِ تمایز بین کار نظری و عملی است. به بیان دیگر، کار نظری، صرفاً کاری نیست که پیشنیاز عمل باشد و یک مرحله پیش از آن، با اتکا به قواعد و ضرورتهای مستقل، صورت گیرد؛ کاری که با اشاره به «واقعیت امور» در پی شناخت «دقیق» و «علمی» است و در مرحلهی بعد، چنین شناختی میتواند به مرحلهی عمل برسد یا نرسد. درواقع، مارکس با به میان آوردن پراکسیس، دستکم در یک وجه، در پیِ منحل کردن این تمایز بیگانهساز اندیشه و عمل بود. به اینترتیب، پراکسیس، از همان آغاز گام ابتدایی را با هدف مداخلهی فعالانه در «بیرون» برمیدارد. هدفی که عمیقاً همان مرحلهی بهاصطلاحِ ابتداییِ «شناخت بیرون» را نیز دگرگون میکند. شناخت و مداخله در جهان، نه دو مرحلهی مجزا و کیفیتاً متمایز است که حاصل بهکارگیری قوای متفاوت انسانی باشد (چنان که در فلسفهی باستان تمایزی بنیادین بین حکمت نظری و عملی قائل بودند)، بلکه هردو در پراکسیس انسانی منحل میشوند که در آن از همان ابتدا شناخت و مداخله همهنگام است. از همینروست، که در پراکسیس، پیوستگی درونی ویژهای بین هستیشناسی و معرفتشناسی و روششناسی بهوجود میآید که از همان آغاز، شناختِ بهاصطلاح «نظری» و پیامدهای برآمده از آن را نیز عمیقاً دگرگون میسازد.
درمقابل، وبر، در مقام روشنفکر جامعهی بورژوایی، مقدمات نظری برای تکامل مرزبندیهای مصنوعی حیات انسانی در این جامعه را فراهم میکرد. زنجیر طبیعی فرضشدهی شناختــپیشبینی (که با واژگان خود وبر میتوان از آن با عنوان «عقلانیت ابزاری» یا «عقلانیت معطوف به هدف» سخن گفت)، در پراکسیس بهگونهای منحل میشود که عمل شناخت و مداخله را در یکجا جمع میکند. به اینترتیب، چشمانداز شناخت علمی، از «پیشبینی دقیق» به «رفع بیگانگی» بدل میشود، به بیان دیگر، با پراکسیس از بند تضاد ابدی «آنچه هست» و «آنچه باید باشد» رهایی مییابیم و «آنچه باید میشویم». این همان وظیفهای است که وبر در «علم در مقام پیشه» دانشمندان را بهشدت از آن نهی میکند، چرا که هر «باید»ی ذیل ارزشگذاریِ هنجاری میگنجد (وبر،۱۳۹۲: ۱۶۸-۱۶۹).
بنابراین، طرح حداقلی وبر از اهداف علم، مشخصاً در خدمتِ تثبیت جدایی حوزههای مختلف حیات انسانی در جامعهی بورژوایی قرار میگیرد، جداییای که از جدایی بین کار یدی و فکری آغاز شده بود اما به روندی گستردهتر بدل شد که این امکان را فراهم میکرد که کلیت جامعهی بورژوایی، در عین ادامهی تکاملی که واجد بیگانگی بود، حیطههای مختلف حیات انسانی را چنان منفک سازد که امکان برقراری ارتباط بین آنها بهحداقل برسد. در این راستا، اهداف هر حوزه را نیز باید حداقلی تعریف کرد: «اول اینکه، علمْ فنِ تنظیم زندگی از طریق محاسبهی اهداف بیرونی و فعالیتهای انسانی را به می آموزد. … دوم اینکه، علم متاعی عرضه میکند که سبزیفروش قادر به عرضهی آن نیست، و آن ارائهی روشهای اندیشیدن و ابزارهای اندیشیدن و آموختنِ اندیشیدن است. … سومین هدف علم … رسیدن به وضوح [است]. … آخرین خدمت علم … فینفسه در جهت روشنگری است. در عینحال در همینجا به محدودیتهای علم هم میرسیم» (وبر،۱۳۹۲: ۱۷۴-۱۷۵). [۱۳]
تلاش برای تثبیت چنین فهمی، چنانکه در مقدمه دیدیم، دقیقاً متناظر است با تلاش او برای فراهم آوردن امکان همساز کردنِ روش علمی با اهداف ملی. اگر روزگاری مرکانتلیستها برای توجیه پادشاه برای ترخیص کالاهایشان از گمرک، میبایست رسالهای در باب همسویی منافع ملی با قوانین تجارت آزاد مینوشتند، حال بازی کمی پیچیدهتر شده بود. وبر نیازمند مفاهیمی علمی بود که همسویی با منافع ملی در آنها بهشکلی ارگانیک و درونی پیوند یافته باشد. اگر استراتژی سوسیالیستی برای ملت آلمان مضر است، دانشمند باید بتواند نشان دهد که مفهوم طبقهی کارگر، بیش از آنچه سوسیالیستها میگفتند، واجد چندپارگی و دستهبندیهای خُرد در درون خود است. این مسئله بههیچوجه به این معنا نیست که وبر انسان «عوامفریبی» بود در جامهی «دانشمند». اشاره به مفهوم پراکسیس از اساس بهمنظور احتراز از چنین نتیجهگیریای بود. افق چارچوب وبری افقی بود که لاجرم او را به چنین نتیجهای میرساند. سخن این نیست که با بهکارگیری دستگاه مفهومی مارکسی، تفاوتهای آن با دستگاه وبری را مشخص کنیم (امری که البته در جای خود بسیار بهجا خواهد بود)، بلکه در اینجا مسئله بر سر نکتهای بنیادینتر است. نقطهعزیمت هر نظرگاه است که افق و چشمانداز آن را مشخص میکند. تمایز مارکس و وبر دقیقاً در همین نقطهعزیمت نهفته است. همین نقطهی عزیمت است که مارکس را قادر میسازد رهایی انسان را از بیگانگی صورتبندی کند، به او امکان میدهد که نوید پایانِ پیشاتاریخ انسانیت را بدهد و این فرایند را به میانجیهای اجتماعیـسیاسی آن پیوند زند. نقطهی عزیمت مارکس «پراکسیس» بود. همان چیزی که حل عقلانیِ تمامی رموزی است که نظریه را به رازورزی میرساند. کنایهآمیزتر از این امکان نداشت که نظریهپرداز «افسونزدایی» را به افسونزدگی و رازورزی متهم کنیم! اما افسونی که وبر درگیر آن است چیست؟ در یک کلام افسون افق بورژوایی. کتاب «سرمایه»ی مارکس تلاشی نظاممند و عظیم بود برای فائق آمدن بر این افسون. افسونی که جهانی را از پی تصویر خود میآفریند. اگر در بند این تصویر باشیم، وبر را در صورتبندی، مقولهبندی، توضیح و تبیین این تصویر، بدونشک، موفقتر از مارکس مییابیم (او «همهچیز» را با «جزئیات فراوان» دیده است!). اما به محض آنکه راهی به رهایی بیاندیشیم، وبر از راهبری ما باز میماند و مقولات دقیق و پُرشاخهاش، چیزی جز تکثیر تصویر وارونهی جهان را بازنمینمایاند. بنابراین، «سرنوشت زمانهی ما»، افق «قفس آهنین» و عقلانیت ابزاری، چیزی جز بنبست چشمانداز بورژوایی به جهان نیست. بنابراین بورژوا خواندن وبر چیزی ورای ناسزا به یک متفکر است.
اما تکلیف نظریهی مارکسیستی با دستاوردهای چنین افقی چیست؟ آیا جز نقدی درونماندگار و تلاش برای آشکار ساختن ناهمسازیهای درونی چنین چشماندازهایی، راهکار دیگری را نیز میتوان در مواجهه با این افقها برگزید؟ برای مثال، تأکیدهای وبر که طبقهی مالکیتی لزوماً نمیتواند مبنایی برای مبارزهی طبقاتی مهیا کند، تأثیر یکدست شدن شرایط کاری طبقهی کارگر در برآمدنش بهعنوان طبقهی اجتماعی، یا اینکه گروههای منزلتی بیش از طبقات مبتنی بر اقدام جمعی هستند، یا مهمتر، تأکید بر ایننکته که تنها زمانی اقدامات جمعی از سطح اقدام تودهای (تودهای، معادل کور، برای وبر) فراتر میروند که افراد تفاوت میان امکانات و فرصتها را نه چون حقیقتی مسلم که چون شکل معینی از توزیع دارایی یا ساختار نظام اقتصادی درک کنند (نک به وبر،۱۳۹۲: ۲۱۰-۲۱۳).
مسئله اینجاست که آیا جدا کردن چنین بینشهایی از افق فکری متفکر مورد نظر امکانپذیر است یا خیر. بدونشک این پرسش همیشه پاسخی یکسان نخواهد داشت. بهرهگیری از چنین بینشهایی در مقام شکلی از بهرهبردن از انبان عقل سلیم بهنظر بیضرر میرسد، مادامی که بتوان نشان داد این بینشها پیوندی ارگانیک با افقی متفاوت از افق مارکسیستی ندارند (پرسش دیگری که پیش کشیده میشود این است که آیا منبع بهتری برای بهدست آوردن چنین بینشهایی در ادبیات مارکسیستی وجود ندارد؟). به عبارت دیگر، میتوان، همچون هر متفکر دیگری، وبر را به عنوان منبعی برای فاکتهای تجربی و تاریخی استفاده کرد. [۱۴] اما در افتادن به افق تفکر وبری، همواره اشتباهی مهلک باقی خواهد ماند. افق بورژوایی تفکر، افقی است در خود فرومانده، که پس از تکامل تاریخی خود و از رهگذر چهرههایی چون وبر، موفق شده این درخودفروماندگی را با اصولی بهاصطلاح «علمی» همچون «فراغت از ارزشداوری»، «عینیتگرایی» یا در یک کلام، ماندن در سطح «واقعیت» و «چیزها چنان که هستند»، توجیه کند. به قول آدورنو، عشق بورژوازی به انسان چنان که هست، برآمده از نفرت او از چیزی است که ممکن است انسان به آن بدل شود. بنابراین، اگر در پی فرارفتن از این درخودفروماندگی هستیم، نخست باید زنجیرهای این افق را از هم بگسلیم، گیرم که نام آن افق «واقعیت» باشد.
یادداشتها
- سایمون کلارک در اثر درخشانش، «مارکس، مارژینالیسم و جامعهشناسی مدرن»، به تفصیل به بررسی رابطهی بین نظریات اقتصاد سیاسی کلاسیک، مارژینالیسم و برآمدنِ جامعهشناسی مدرن و نسبت اینهمه با تعارضات طبقاتی جامعهی سرمایهداری میپردازد. او نشان میدهد که چگونه نظریات مختلف اقتصادسیاسی کلاسیک، سعی در یافتن توجیهات نظری برای بحرانها و تعارضهای طبقاتی بیرونی داشتند و روند تکامل این نظریات در نسبت با امواج مختلف جنبش کارگری چگونه بوده است. بهعلاوه، نظریات مارژینالیستی چگونه سعی در توجیه میزان سهمبری بلاتناسب سرمایه از سود تولیدی داشتهاند و به چه نحوی در راستای این هدف، میبایست نوعی نظریه ارزشی پایهریزی میشد که در آن نسبت بین مشارکت کار و سرمایه در مشارکت تولیدی مخدوش و قیمت کالا به فایدهمندیِ ذهنیِ آن احاله میشد. در همین راستا، جامعهشناسی مدرن نیز در نسبت با تکامل نظریات اقتصادسیاسی کلاسیک و اقتصاد مارژینالیستی به تکامل خود ادامه داد و در قامت وبر، به همنهادی مطلوب دست پیدا کرد (کلارک،۱۹۹۱).
- تعارضات حکم فراغت علوم از ارزشداوری، به یکی از اصلیترین مباحث دور دوم مجادلات روششناختی بدل میشود که پس از جنگ جهانی دوم، ذیل عنوان «مناقشهی پوزیتیویسم» [Positivismusstreit] بین طرفداران عقلگرایی انتقادی (کارل پوپر و هانس آلبرت) و مکتب فرانکفورت (آدورنو و هابرماس) درگرفت (نک به آدورنو و دیگران، ۱۹۷۷).
- برای بحث دربارهی رابطهی وبر با اقتصاد مارژینالیستی، علاوهبر پانویس ۱ در همین نوشتار، نک به (کلارک،۱۹۹۱: ۲۳۵-۲۸۹)، و برای بحث دربارهی رابطهی وبر با نوکانتیها نک به (آراتو،۱۳۸۵: ۹۲-۱۱۱).
- البته وبر همیشه از نقد مستقیم مارکس احتراز میکرد وماتریالیسمِ تاریخی مورد اشارهی او در اینجا، عموماً برآمده از آثار کسانی همچون پلخانوف است. همچنین، برای واکاوی جزمهای مکتوم در چارچوب خودِ وبر، نک به (لوویت،۱۳۹۳: ۱۶۹-۱۷۸).
- تنها افق ضروری و محتومی که از چارچوب تحلیلی وبر برمیآید، «قفس آهنین» بوروکراسی است، یعنی افقی که آزادیهای فردی لیبرالی را تهدید میکند و روند محتوم تکامل عقلانی جامعه پنداشته میشود.
- «زندگی ما مثل زندگی انسانهای عهد باستان است، یعنی دورانی که هنوز دنیای انسان از طلسم خدایان و نیروهای اهریمنی رها نشده بود. تنها تفاوت در این است که زندگی ما معنای دیگری دارد. یونانیها گاه در مقابل آفرودیت، و گاه در مقابل آپولر قربانی میداند، و هرکسی در مقابل خدایان شهر خودش هم قربانی میداد. ماهم هنوز همین کار را میکنیم، تنها تفاوت در جوهر انسانی انسانیت است که از همهی پوششهای رمزآلود اما ذاتاً اصیل عاری شده و همهی توهمها نسبت به آن فروریخته است. زندگی این خدایان و مبارزهی آنها تحت سیطرهی سرنوشت است نه علم، تنها چیزی که میتوان فهمید این است که برای این یا آن نظام، الوهیت چیست، یا به عبارت صحیحتر در این یا آن نظام الوهیت چیست؟» (وبر،۱۳۹۲: ۱۷۱-۱۷۲). همانطور که در مقدمه دیدیم، قائل بودن به این پروژهی بهظاهر «حداقلی» و کمادعا برای علم، مانع از آن نمیشود که وبر در قامت تماموکمال روشنفکر ارگانیکِ بورژوازی آلمان ظاهر نشود.
- در ترجمهی انگلیسی از «اقتصاد و جامعه» (نک به وبر،۱۹۷۸) فارغ از تغییرات ریز و درشت ترجمه، مشخصاً نوع دوم طبقه یعنی طبقهی اکتسابی [Erwerbsklasse] به «طبقهی تجاری» [commercial class] ترجمه شده است. ترجمهی انگلیسی دیگری در دسترس نبود اما معادل دیگری که برای این مفهوم در متون دیگر انگلیسی انتخاب شده معادل دقیقتری است:acquisition class. حتیالامکان سعی کردهایم به متن آلمانی ارجاع دهیم و در موارد دیگر نیز، استفاده از ترجمهی انگلیسی با برخی جرح و تعدیلها همراه بوده است که مهمترین آن جایگزینی صفت «تجاری» با «اکتسابی» است.
- او علاوه بر تصدیق نابرابری در بازار، مستقیماً به کاذب بودن قید «آزادانه» در قرارداد آزاد اشاره میکند و موقعیت کارگر و کارفرما را نابرابر میداند. هرچند اساس تمامی مباحثش پیشفرض گرفتن مناسبات بازار و توزیع نابرابر قدرت در آن است (آلن،۲۰۰۴: ۸۳).
- وبر از واژهی Reeder استفاده کرده است که مترجمان انگلیسی، معادل shipownerرا برای آن برگزیدهاند، بیآنکه تناقض قرارگرفتنِ گروهی «مالک» ذیل دستهی طبقهی اکتسابی، بهنظرشان عجیب بیاید. واژهنامه Duden در مقابل کلمهی Reeder از دو معادل نام بردهاست: ۱. Schifffahrtsunternehmerو ۲. Schiffseigner. احتمالاً معنای نخست که میتوان معادل «کارفرمای کشتیران» را برایش انتخاب کرد، معنای نزدیکتر با منطق دستهبندی وبر است، تا معنای دوم که معنای «مالک کشتی» میدهد. درصورت خطا بودن این گمان، لابد در مقطع زمانی مورد نظر وبر، تمایزی میان سودبری مالکان از کشتیها با سایر مالکان وجود داشته است که از نظر او این گروه را بیشتر به کارفرمایان شبیه میکرده که سود و منافعشان از قبل جایگاهِ کارفرمایی و مدیریتی تأمین میشده است.
- ارزیابی دقیقتر این مسائل هنگامی میسر میشود که به طرحهای واکاوی وبریای رجوع کنیم که از تکاملیافتگی بیشتری برخوردارند. برای مثال، مسئلهی تبدیل انواع سرمایه در بوردیو به روشنی نشان میدهد که دستآخر، پول و سرمایهی اقتصادی است که میتواند سرمایهی فرهنگی، نمادین و حتی اجتماعی را برای فرد به دنبال بیاورد.
- رِمان در اثر بینظیر خود رابطهی وبر با نظم فوردیستی اقتصاد آمریکایی را پس از سفرش به این کشور بهتفصیل مورد بررسی قرار داده است. اما موضوع دیگری که نیازمند بررسی است، ترجمهی وبر به انگلیسی از سوی نظریهپردازانی همچون پارسونز و بهکارگیری هرچه بیشتر وبر برای کنار گذاشتنِ مارکس از واکاوی طبقاتی از سوی سنت جامعهشناسی آمریکایی است. تفاوتهای موجود در ترجمهی انگلیسی با متن المانی وبر، از سطح بیدقتی فراتر میروند. برای مثال در مورد همین گروه ج، مترجمان انگلیسی از اصطلاح «کارکنان یقهسفید» استفاده میکنند، اصطلاحی که در متن آلمانی وجود ندارد. این وبریزه کردن مطالعات اقتصادی، بعدها با آثار معروف پارسونز، «ساختار کنش اجتماعی» و «بهسوی نظریهی عمومی کنش» به غایت میرسد. شایان ذکر است که نخستین ترجمهی انگلیسی از «اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری» وبر نیز در ۱۹۳۰ از سوی پارسونز صورت گرفت، اثری که از نظر رِمان هدف اصلی وبر در آن، در مقام یک «اصلاحگر اخلاقیـسیاسی» پیشبُرد پروژهی مدرنیزه کردنِ سرمایهداری آلمان مطابق با الگوی پیوریتنیـآمریکاییِ نظام فوردیستی بود. از نظر او، وبر در این اثر، ریاضتکشی پروتستانی را بهشیوهای تعریف میکند که بهکار شکلدهی به بلوک فوردیستی بیاید، یعی شکلدهی به یک بورژوازی صنعتی در ائتلاف با یک «اشرافیت کارگری» (رِمان،۲۰۱۳: ده، ۳۷۸-۳۸۴). همچنین برای نقدی درخشان به خوانش دلبخواهانهی وبر از اصول کالونیسم و مغایرت تز وبری با دادههای تاریخی اقتصادی، نک به پلیکانی،۱۹۸۸.
- برای تفسیری از منظر راست از وبر نک به (پارکین،۱۳۸۴). او مشخصاً اشاره میکند که «قصد وبر از داخل کردن مفهوم منزلت و گروههای منزلتی در نظریهی قشربندی آن بود که از آن به مثابهی پادزهری برای تحلیل طبقاتی محض استفاده کند. بهطور خاص، وبر آنرا برای تردید در تز مارکس دربارهی تقسیم طبقات به دو قطب مخالف بهکار گرفت» (پارکین،۱۳۸۴: ۱۴۰). در مقابل، برای تفسیری انتقادیتر نک به (آلن،۲۰۰۴). او نیز این مبحث را چنین جمعبندی میکند: «بنابراین، استدلال کلی وبر این بود که بازیگران اصلیِ حاضر در نظام موجود را نمیتوان سرمایه و نیروی کار دانست. هر گروه از درون به بخشهای مختلفی تقسیم شدهاند و «تعارض طبقاتی» بینِ طیف گوناگونی از گروههایی که در بازار شکل گرفتهاند رُخ میدهد. بر این اساس، کارگران منافع مشترک اندکی دارند، چراکه این بازار است که در مرکز بحث قرار گرفته و نه استثمارِ موجود در سپهر تولید» (آلن،۲۰۰۴: ۸۶).
- این برداشت حداقلی از کارکرد و نقش علم، توامان حاصل بیگانگی و توجیهکنندهی آن است و علم را صرفاً معادل تخصص در یک رشتهی مشخص میداند. هورکهایمر، ذیل نقد نظریه سنتی دربرابر نظریهی انتقادی، این برداشت حداقلی را اینگونه نقد میکند: «پیشرفتهای تکنولوژیک دورهی بورژوازی پیوند تفکیکناپذیری با این کارکردِ پیشهی علم دارد. از یکسو، واقعیتهایی را میسازد که برای آن قسم از معرفتِ علمی که کاربردهای عملی دارد ثمربخش است، و از طرفدیگر، کاربرد معرفت موجود را امکانپذیر میسازد. … مفهوم سنتی نظریه مبتنی است بر فعالیت علمی در نظام تقسیم کار در مرحلهی معینی از رشد و تحول این نظام. … این دیدگاه هیچچیز دربارهی معنای نظریه در زندگی انسانی نمیگوید، بلکه فقط دربارهی معنای نظریه در حوزهی مجزایی سخن میگوید که بنا به دلایل تاریخی، نظریه در آن پا به عرصه گذارده است. اما واقعیت این است که حیات جامعه نتیجهی همهی کاری است که در بخشهای گوناگون تولید انجام میگیرد» (هورکهایمر،۱۳۸۸: ۲۴۸).
- برای یک نمونه نک به (اندرسون،۱۳۹۲: ۵۸۱) که درعینحال که دقتنظر وبر در فهم تمایزات فئودالیسم و سلطنتهای پدرسالار را میستاید، نحوهی بهکارگیری آنرا ذیل چارچوب فرمالیستی «تیپایدهآل» مورد نقد قرار میدهد. نمونههای دیگر در استفاده از وبر در مقام منبع توصیفیـتاریخی، صفحات:۴۶، ۱۶۲، ۲۱۷، ۳۷۴، ۵۲۸.
منابع
- آراتو، اندرو (۱۳۸۵)، تفکر نوکانتی: حلقهی مفقودهی نظریهی انتقادی، ترجمه امید مهرگان، چاپ نخست، گام نو، تهران.
- آندرسون، پری (۱۳۹۲)، تبارهای دولت استبدادی، ترجمه حسن مرتضوی، چاپ دوم، نشر ثالث، تهران.
- برین، ریچارد (۱۳۹۵)، پایههای تحلیل طبقاتی نووبری، در «رویکردهایی به تحلیل طبقاتی»، ترجمهی یوسف صفاری، چاپ نخست، انتشارات لاهیتا، تهران
- بندیکس، راینهارد (۱۳۸۲)، سیمای فکری ماکس وبر، ترجمه محمود رامبُد، چاپ اول، انتشارات هرمس، تهران.
- بیتهام، دیوید (۱۳۹۲)، ماکس وبر و نظریهی سیاست مدرن، ترجمه هادی نوری، چاپ نخست، انتشارات ققنوس، تهران.
- پارکین، فرانک (۱۳۸۴)، ماکس وبر، ترجمه شهناز مسمیپرست، چاپ اول، انتشارات ققنوس، تهران
- کالینیکوس، اَلکس (۱۳۹۲)، درآمدی تاریخی بر نظریهی اجتماعی، ترجمه اکبر معصومبیگی، چاپ چهارم، نشر آگه، تهران.
- لوویت، کارل (۱۳۹۳)، مارکس وبر و کار مارکس، ترجمه شهناز مسمیپرست، چاپ سوم، انتشارات ققنوس، تهران.
- وبر، ماکس (۱۳۹۲)، دین، قدرت، جامعه، ترجمه احمد تدین، چاپ پنجم، نشر هرمس، تهران.
- هورکهایمر، ماکس (۱۳۹۰)، نظریه سنتی و نظریه انتقادی در «جامعهشناسی انتقادی»، ویراستار پل کانرتون، ترجمه حسن چاووشیان، چاپ سوم، نشر آمه، تهران.
- Adorno, Theodor and et al (1977),The Positivist Dispute in German Sociology, Trans by Glyn Adey and David Frisby, Heinemann Publication, London.
- Allen, Kieran (2004), Max Weber; A critical introduction, Pluto Press.
- Clark, Simon (1991), Marx, Marginalism and Modern Sociology, ۲nd edition, Macmillan Academic and Professional LTD, London.
- Marcuse, Herbert (2009), Industrialization and Capitalism in the Work of Max Weber, in Negations; Essays in Critical Theory, pp 151-170, trans by Jeremy J. Shapiro, MayFly Books, London
- Pellicani, Luciano (1988), Weber and the Myth of Calvinism, Telos n 75, pp 57-85.
- Rehmann, Jan (2013). Max Weber: Modernisation as Passive Revolution, Trans by Max Henniger, Brill pub, Leiden and Boston.
- Shionoya, Yuichi (2005). The Soul of the German Historical School, Springer Science and Business Media, Inc. Boston.
- Therborn, Göran (1976), Science, Class and Society; on the formation of sociology and historical materialism, NLB publications, London.
- Weber, Max (1922), Grundriss der Sozialökonomik, III Abteilung; Wirtschaft und Gessellschaft, Verlag von J.C.B. Mohr (Paul Siebeck), Tübingen.
- Weber, Max (1978), Economy and Society, edited by Guenther Roth and Claus Wittich, University of California Press, Berkley.