سالی دیگر بر ایران سپری شد. در عمر کشوری که چند هزار نوروز را جشن گرفته است، گذشت یک سال بس ناچیز مینماید.
بر همین دامنهٔ البرز، در همین خاک ری، سال نو در چه روزهای غمآلود یا شادیآوری آغاز گردیده، چه بیم و امیدها برانگیخته! بهارهایی با کامروایی و سربلندی و سبزبختی فراز آمده و بهارهایی با ماتم و خاموشی و شرمساری؛ لیکن همهٔ این روزهای شاد و ناشاد بر ایران کهنسال گذشته است، و ایران بهرغم همهٔ حادثات، بهرغم همهٔ افتادنها و برخاستنهایش، هنوز زنده است.
در افسانهها آمده است که ققنوس مرغی است خوش رنگ و خوش آواز که منقار او سیصد و شصت سوراخ دارد و بر کوه بلندی در مقابل باد نشیند و صداهای عجیب از منقار او بر آید.
گفته اند که هزار سال عمر کند و چون سال هزارم به سر آید و عمرش به آخر برسد، هیزم فراوانی گرد آورد و بر بالای آن بنشیند و شروع به خواندن بکند و مست گردد و بال بر هم بزند، بدان گونه که آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و آو در آتش خود بسوزد و از خاکسترش تخمی بیرون آید و از آن ققنوسی دیگر به وجود آید.
بین افسانه ققنوس و سرگذشت ایران تشابهی می توان دید. ایران نیز بارها به مانند آن مرغ در آتش خود سوخته و باز از خاکستر خویش زائیده شده است. ایران سرزمین شگفت آوری است. تاریخ او از نظر رنگارنگی و گوناگونی کم نظیر است. بزرگ ترین مردان و پست ترین مردان در این آب و خاک پرورده شده اند. حوادثی که بر سر او آمده بدان گونه است که در خور کشور برگزیده و بزرگی است. فتح های درخشان داشته است و شکست های شرم آور، مصیبت های بسیار و کامروائی های بسیار.
گوئی روزگار همه ی بلاها و بازی های خود را بر ایران آزموده است. او را بارها بر لب پرتگاه برده و باز از افتادن بازش داشته. ایران شاید جان سخت ترین کشور دنیا باشد، چون دوره هایی بوده است که با نیمه جانی زندگی کرده اما از نفس نیفتاده و چون بیمارانی که می خواهند نزدیکان خود را بیازمایند، درست در همان لحظه که همه از او امید بر گرفته بودند، چشم گشوده و زندگی را از سر گرفته است.
من در قعر ضمیر خود احساسی دارم، چون گواهی گوارا و مبهمی که گاه به گاه بر دل میگذرد، و آن این است که رسالت ایران به پایان نرسیده است، و شکوه و خرمی او باز خواهد گشت. من یقین دارم که ایران میتواند قد راست کند، کشوری نامآور و زیبا و سعادتمند گردد، و آنگونه که درخور تمدن و فرهنگ و سالخوردگی اوست، نکتههای بسیاری به جهان بیاموزد. این ادّعا بیشک کسانی را به لبخند خواهد آورد. گروهی هستند که اعتقاد به ایران را اعتقادی سادهلوحانه میپندارند؛ لیکن آنانکه ایران را میشناسند، هیچگاه از او امید برنخواهند گرفت.
ایران سرزمین شگفتآوری است. تاریخ او از نظر رنگارنگی و گوناگونی کمنظیر است. بزرگترین مردان و پستترین مردان در این آب و خاک پرورده شدهاند، حوادثی که بر سر او آمده بدانگونه است که درخور کشور برگزیده و بزرگی است؛ فتحهای درخشان داشته است و شکستهای شرمآور، مصیبتهای بسیار و کامرواییهای بسیار. گویی روزگار همهٔ بلاها و بازیهای خود را بر ایران آزموده است. او را بارها بر لب پرتگاه برده و باز از افتادن بازش داشته. ایران، شاید سختجانترین کشورهای دنیاست. دورههایی بوده است که با نیمهجانی زندگی کرده، اما از نفس نیفتاده؛ و چون بیمارانیکه میخواهند نزدیکان خود را بیازمایند، درست در همان لحظه که همه از او امید برگرفته بودند، چشم گشوده است و زندگی را از سر گرفته.
بهرغم تلخکامیها، ما حق داریم که به کشور خود بنازیم. کمر ما در زیر بار تاریخ خم شده است، ولی همین تاریخ به ما نیرو میدهد و ما را باز میدارد که از پای درافتیم. کسانی که در زندگی خویش رنج نکشیدهاند، سزاوار سعادت نیستند. تراژدی همواره در شأن سرنوشتهای بزرگ بوده است. ملتها نیز چنیناند. آنچه ملتی را آبدیده و پخته و شایستهٔ احترام میکند، تنها فیروزیها و گردنفرازیهای او نیست، مصیبتها و نامردیهای او نیز هست. از حاصل دورانهای خوش و ناخوش زندگی است که ملتی، شکیبایی و فرزانگی میآموزد. قوم ایرانی در سراسر تاریخ خود از اندیشیدن و چاره جستن باز نایستاده. دلیل زنده بودن ملتی نیز همین است. آنهمه مردان غیرتمند، آنهمه گوینده و نویسنده و حکیم و عارف، آنهمه سرهای ناآرام، پروردهٔ این آب و خاکاند و به تولّای نام اینان است که ما به ایرانی بودن افتخار میکنیم. چه موهبتی از این بزرگتر که کسی بتواند فردوسی و خیام و حافظ و مولوی را به زبان خود آنان بخواند؟ و برای آنکه بتوان آنان را تا مغز استخوان احساس کرد، همان بس نیست که فارسی بیاموزند، باید ایرانی بود. نباید بگذاریم که مشکلهای گذرنده و نهیبهای زمانه، گذشته را از یاد ما ببرد. ما امروز بیش از هر زمان دیگر نیازمند آنیم که از شکوه و غنای تاریخی خود الهام بگیریم، زیرا در آستانهٔ تحولی هستیم. خوشبختانه ضربههایی که بر سر ایران فرود آمده است، هرگز بدانگونه نبوده که او را از گذشتهٔ خود جدا سازد. حملهٔ تازیان، شاهنشاهی ساسانی را از هم فرو ریخت، کاخها خراب شد و گنجها بر باد رفت، اما روح ایرانی مسخر نگردید. ایران طی قرنها به دست فرمانروایان غیر ایرانی حکمگذاری شده است، ولی چه باک؟ عرب و ترک و غز و مغول و تاتار چون میهمانانی بودند که جند صباحی بر سر سفرهٔ ایران نشستند؛ آمدند و رفتند، بی آنکه بتوانند ایران را با خود ببرند. در همان زمانهایی که پیکر ایران لخته لخته شده بود و هر پارهٔ آن در سلطهٔ حاکم خودی یا بیگانهای بود، روح او پهناور و تجزیهناپذیر مانده بود. ایران واقعی تا بدان جا گسترده میشد که تمدن و فرهنگ و زبان او در زیر نگین داشت. ایران همواره استوارتر و ریشهدارتر از آن بوده است که به نژاد و مسلک سلطان یا خان یا فاتحی اعتنا کند؛ قلمرو ایران قلمرو فرهنگی بوده و تمدن و زبان، مرزهای او را مشخص میداشتهاند. تاریخ جاودانی هر ملتی، تاریخ تمدن و فکر اوست؛ مابقی وقایع گذرندهای هستند که ارزش آنها سنحیده نمیشود مگر در کمکی که به بهبود زندگی و تأمین رفاه مردم زمان خود کردهاند. تاریخ واقعی، تاریخ سیر بشریت به سوی ارتقا است. از اینرو، ما چون به گذشتهٔ خود نگاه میافکنیم، چندان بدان کاری نداریم که در فلان عهد، چه کسی بر ایران فرمان میرانده، یا مرزبانان این سرزمین در کدام خط پاسداری میکردهاند، سیر معنوی قوم ایرانی و جنبشها و کوششهای او برای ما مهم است. ما دوران اعتلای ایران را دورانی میدانیم که تمدن و فرهنگ به شکفتگی گراییده، و دوران انحطاط او را در دورانی که تمدن و فرهنگ دستخوش رکود و فساد گردیده. برای نمونه، عصر سامانی به مراتب درخشانتر از دوران نادرشاه افشار است، و زیان خاندان صفوی برای ایران کمتر از سود آنان نیست.
اظهار نظرهای پراکنده، گاهی غرضآلود و احیاناً نادرست دربارهٔ تاریخ ایران، مردم کشور ما را در تقویم ارزش وقایع تاریخی گمراه کرده است. در گفتوگو با بسیاری از«روشنفکران» کنونی، غالباً با یکی از این دو عقیدهٔ متناقض نسبت به گذشتهٔ ایران روبهرو میشویم: گروهی همهٔ فضایل قوم ایرانی را در همهٔ دورانها انکار میکنند؛ شاید تجربههای تلخی که در عمر خود اندوختهاند، آنان را در شکلگیری این عقیده یاری کرده است. گروهی دیگر با تعصب و غلوّ به سوابق تاریخیای مینازند که چندان شایستهٔ نازش نیست. این امر که خشایارشا بر دریا تازیانه زد، یا شاپور کتف اعراب را سوراخ کرد، یا نادر تا قلب هندوستان پیش رفت، برای کودکان دبستانی روایتی دلنشین میتواند بود، اما به خودی خود برای قوم ایرانی مایهٔ مباهاتی نیست. اگر سرهها و ناسرههای تاریخ از هم جدا شده بود، این عقیدهٔ ناروا در میان عدهای شیوع نمییافت که برای همآهنگی با دنیای جدید باید از گذشتهٔ خود ببریم و لایلای افتخارهای پیشین را که ما را در خواب نگاه داشته از گوش به در کنیم. اگر منظور از افتخارات پیشین، کشورگشاییها و یا شقاوتهای بعضی از امیران قدیم ایران است، پس باید گفت که هیچ تاریخی در جهان درخشانتر از تاریخ قوم مغول نیست. اما اگر مقصود سرمایهٔ معنوی و فرهنگی ماست، چون آنها را از دست بنهیم دیگر برای ما چه خواهد ماند؟ آنگاه ما خواهیم ماند و سرزمینی ناآباد، با مشتی مردم فقیر و رنجور که سرهایی دارند انباشته از اوهام و خرافات، و دستهایی که تنها هنر آنها بیلزدن است.
اگر گمان بریم که کهنگی کشور ایران مانع میگردد که ما نو شویم و با نیازمندیهای دنیای امروز همآهنگی یابیم، اشتباه بزرگی است. برعکس، گذشتهٔ بارور کشور ما، پایهٔ محکمی است برای آنکه ستونهای آینده بر آن قرار گیرد. ما هر چه در اقتباس تمدن و علم و فن جدید بیشتر بکوشیم، بیشتر احتیاج خواهیم داشت که از گذشتهٔ خود مدد و نیرو بگیریم؛ برای آنکه پایمان نلغزد، برای آنکه خود را نبازیم و سرگردان نشویم، برای آنکه در دنیای ماشینی و یکنواخت و سرد، احساس غربت و دلزدگی و ملال نکنیم. از سوی دیگر، ذخایر فکری و معنوی کشور ما، کارنامهٔ چند هزار سالهٔ پداران ما و شرح مردانگیها و کوششها و خطاها و شکستها و توفیقهای آنان، ما را برمیانگیزد که ایران را بدانگونه که شایستهٔ نام بلند او و مقتضای دنیای امروز است بسازیم. ایران سزاوار آن است که خوشبخت و سرفراز باشد، و برای آنکه خوشبخت و سرفراز گردد، باید هم به خود وفادار بماند و هم به استیلای علم بر جهان کنونی ایمان بیاورد، و در آموختن آنچه نمیداند غفلت نورزد.
ما فرزندان کنونی ایران موهبت آن را یافتهایم که در یکی از دورانهای رستاخیز این کشور زندگی کنیم، این امر، هم موهبتی است و هم مسؤولیتی گران بر شانهٔ ما مینهد. نخستین نشانهٔ توجه به این مسؤولیت آن است که امیدوار بمانیم و صبور باشیم. این گفتهٔ تولستوی را از یاد نبریم: «نیرویی برتر از نیرویی این دو جنگاور نیست: یکی زمان و دیگری شکیبایی».
محمدعلی اسلامی ندوشن، این نوشتار؛ نخستین بار در شمارهٔ فروردین ۱۳۳۹ مجلهٔ یغما انتشار یافته است.