نظریه اکولوژیکی جریان اصلی تاکنون آثار مارکس را نادیده گرفته ولی در دهههای اخیر پژوهشهای قابل توجهی برخی از وجوه بسیار مهم نظریات او را درباره مسائل اکولوژیکی آشکار کرده است. از پیشگامان این تحقیقات جیمز اوکانر و «نشریه سرمایهداری، طبیعت و سوسیالیسم» بودهاند و بعدها جوئل کاول ادامهدهنده این سنت شد. اما تحقیقیترین مطالعه نظاممند دیدگاههای اکولوژیکی مارکس را جان بلامی فاستر و دوستانش در نشریه «مانتلی ریویو» انجام دادهاند.
بسیاری از اکولوژیستها مارکس را متهم میکنند به «تولیدگرایی». آیا این اتهامی موجه است؟ خیر. چرا که هیچکس تاکنون مانند مارکس منطق نظام سرمایهداری را نکوهش نکرده است، منطق تولید برای تولید، انباشت سرمایه، ثروت و کالا به عنوانی هدفی فینفسه. ایده بنیادین اقتصاد سوسیالیستی، برخلاف کاریکاتورهای بوروکراتیک فاجعهبار آن [سوسیالیسم واقعا موجود]، تولید ارزش مصرف و کالاهایی است که برای برآوردن نیازهای انسانی ضروری است. فراتر از آن، اهمیت اصلی پیشرفت تکنیکی برای مارکس نه افزایش رشد نامحدود کالاها («داشتن») که کاهش کار روزانه و افزایش اوقات فراغت («بودن») است. اختلاف بین دو مفهومِ «داشتن» و «بودن» به کرات در «دستنوشتههای ۱۸۴۴» دیده میشود. در جلد سوم «سرمایه»، مارکس بر اوقات فراغت به عنوان بنیاد «قلمروی آزادی» سوسیالیستی تاکید میورزد. همانطور که پل بارکت [استاد اقتصاد در دانشگاه ایالتی ایندیانا در کتاب خود «اقتصادهای اکولوژیکی، به سوی اقتصاد سیاسی سرخ و سبز»]، نشان میدهد تاکید مارکس بر رشد همهجانبه استعدادهای خلاق آدمی در کمونیسم، تأکید او بر داشتن وقت آزاد برای فعالیتهای هنری، عاشقانه یا فکری، در تقابل با وسواس سرمایهداری به مصرف بیشتر کالاهای مادی، در نهایت منجر به کاهش تاثیرگذار فشار تولید بر منابع طبیعی خواهد شد.
ولی این هم درست است که در برخی آثار مارکس، و جریانهای مارکسیستی مسلط پس از او، میتوان شاهد موضعی نسبتا غیرانتقادی به نیروهای مولده سرمایهداری بود و نیز گرایش به محوریدانستن رشد نیروهای مولده در پیشرفت انسانی. مرجع اصلی چنین نگرشی کتاب مشهور اوست با عنوان «مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی» (۱۸۵۹)، یکی از نوشتههای مارکس که پر است از نوعی تکاملگرایی، باور به پیشرفت اجتنابناپذیر تاریخ و نگرشی خوشباورانه و بدون مسأله به نیروهای مولده کنونی: «نیروهای مولده مادی در مرحله مشخصی از رشد خود با مناسبات تولید موجود در تضاد میافتند… این مناسبات که ابتدا شکلهای رشد نیروهای مولده بودهاند بدل به مانعی بر سر راه آنها میشوند. آنگاه عصر انقلاب اجتماعی فرا میرسد… هیچ نظام اجتماعی هرگز فرو نمیریزد پیش از آنکه همه نیروهای مولدهای که آن نظام برای توسعهشان کفایت میکند رشد کرده باشند.»
در این قطعه مشهور، نیروهای مولده سرمایه عنصری خنثی در نظر گرفته میشود بهطوریکه وظیفه انقلاب تنها ازبینبردن آن مناسبات تولیدی است که به شکل غلوزنجیر و مانع بر سر راه رشد بیشتر (نامحدود؟) نیروهای مولد درآمده است.
شکاف سوختوسازی
البته در چند نوشته دیگر و به ویژه بخشهای مرتبط با کشاورزی در سه جلد کتاب «سرمایه»، میتوان از طریق نقد رادیکال پیامدهای فاجعهبار تولیدگرایی سرمایهداری به مولفههای اصلی رویکردی حقیقتا اکولوژیکی رسید. همانگونه که جان بلامی فاستر در کتاب «اکولوژی مارکس، ماتریالیسم و طبیعت» [ترجمه فارسی: اکبر معصومبیگی، نشر دیگر]، به فراست نشان داده در نوشتههای مارکس میتوان نظریهای درباره شکاف سوختوسازی میان جوامع انسانی و طبیعت به عنوان پیامد منطق مخرب سرمایه یافت. اصطلاح شکاف سوختوسازی، که ناظر است به شکست مبادله مادی مابین بشر و طبیعت، برای مثال در فصل ۴۷ جلد سوم سرمایه تحت عنوان «پیدایش رانت ارضی سرمایهدارانه» به این شرح ظاهر میشود:
«مالکیت ارضی در مقیاس بزرگ جمعیت کشاورز را بهطور مدام به حداقل ممکن کاهش میدهد و آن را در مقابل جمعیت صنعتی پیوسته روبهرشد قرار میدهد که در شهرهای بزرگ ازدحام یافتهاند؛ بدینسان وضعیتی شکل میگیرد که شکافی ترمیمناپذیر در فرآیند بههموابسته سوختوساز اجتماعی به وجود میآورد، سوختوسازی که برآمده از قوانین طبیعی خود زندگی است». [ترجمه فارسی: حسن مرتضوی، نشر لاهیتا، ص ۸۱۹]
همین موضوع شکاف سوختوسازی را میتوان در قطعه مشهور دیگری از جلد اول «سرمایه» دید، در نتیجهگیری مبحث مربوط به صنعت بزرگ و کشاورزی. این یکی از قطعات مهم مارکس است چراکه حامل دیدی دیالکتیکی به تضاد «پیشرفت» و تبعات مخرب آن برای محیط زیست طبیعی تحت قوانین سرمایهداری است:
«تولید سرمایهداری… تعامل سوختوسازی انسان و زمین را مختل میکند، یعنی مانع از بازگشت عناصر سازنده خاک که بشر به شکل غذا و پوشاک مصرف کرده بود، به آن میشود؛ در نتیجه، مانع از عملکرد شرایط طبیعی و همیشگی برای حاصلخیزی پایدار خاک میشود… هر نوع پیشرفت در کشاورزی سرمایهدارانه نه تنها پیشرفت در هنرِ غارت کارگر که در عین حال پیشرفت در هنر تاراج خاک است؛ و هرگونه پیشرفت در افزایش حاصلخیزی خاک در زمانی معین، پیشرفتی است در جهت تخریب منابع پایدار این حاصلخیزی. هرچه کشوری، مانند آمریکا، بیشتر توسعه خود را بر مبنای صنایع بزرگ قرار دهد این روند تخریبی سریعتر اتفاق میافتد. بنابراین، تولید سرمایهداری فنون و میزان ترکیب فرایند اجتماعی تولید را تنها با نابودی همزمان سرچشمه تمامی ثروتها تکامل میبخشد: خاک و کارگر.» [ترجمه فارسی: حسن مرتضوی، نشر لاهیتا، ص ۵۱۹]
چند نکته بااهمیت را میتوان در این قطعه برشمرد. اول از همه این ایده که پیشرفت میتواند مخرب باشد: نوعی «پیشرفت» در روند تخریب و به تباهیکشاندن محیط زیست طبیعی. مارکس با مثالی محدود، یعنی ازبینرفتن حاصلخیزی خاک، منظورش را بیان میکند، ولی همین مثال موجب میشود او موضوع مهمتری را پیش بکشد: هجوم تولید سرمایهداری به طبیعت، به «شرایط طبیعی و همیشگی». نکته دوم اینکه، استثمار و درهمشکستن کارگران و طبیعت از یک سرچشمه واحد نشئت میگیرد، نتیجه همان منطق غارتگر است، منطق صنعت بزرگ سرمایهداری و کشاورزی صنعتی. این مسئله اغلب در کتاب «سرمایه» مطرح شده است، مثلا در بخشهایی از فصل مربوط به زمان کار روزانه:
«محدودیت کار کارخانهای از همان ضرورتی برخاسته که شیوع استفاده از گوانو [کود پرندگان] را در زمینهای انگلستان موجب شده بود. همان ولع غارتگرانهای که از یکسو شیره زمین را میکشد از سوی دیگر ریشههای حیات مردم را میخشکاند … در این طمعکاری کور و بیاندازه، در این حرص گرگصفتانه برای کار اضافه، سرمایه نه تنها محدودیتهای اخلاقی که محدودیتهای جسمانی کار روزانه را هم زیر پا میگذارد … و برای دریافت کار بیشتر از زندگی کارگر میزند، همچون زمیندار طماعی که افزایش بازدهی را از طریق کاهش حاصلخیزی خاک به دست میآورد.»
این ارتباط مستقیم بین استثمار بیرحمانه کارگران توسط سرمایهداری و بهرهبرداری از زمین زمینهای نظری میگستراند برای راهبردی که نبرد طبقاتی و مبارزه زیستمحیطی/اکولوژیکی را در متن یک پیکار مشترک علیه سلطه نظام سرمایهداری به هم پیوند دهد.
محافظت از طبیعت
مارکس حفاظت از محیط طبیعی را یکی از وظایف اساسی سوسیالیسم میدانست. در جلد سوم «سرمایه»، او در مخالفت با منطق کشاورزی سرمایهداری که مبتنی بر بهرهبرداری بیرحمانه از خاک است، منطق سوسیالیستی سراسر متفاوتی پیش مینهد بر پایه «رفتاری آگاهانه و عقلانی با زمین به عنوان دارایی دائمی جمعی»، رفتاری که زمین را نه به شکل منبعی لایزال برای سودورزی کوتاهمدت که به صورت «شرایطی سلبناشدنی از بشر برای زیست و بازتولید نسلهای متوالی در نظر میگیرد». کمی قبلتر در همین کتاب، با عباراتی مهم مواجه میشویم که به طور مستقیم غلبه بر مالکیت خصوصی را با محافظت از طبیعت همراستا میداند: «از منظر یک صورتبندی اقتصادی/اجتماعی برتر، مالکیت خصوصی افراد خاص بر کره زمین همانقدر نامعقول و بیمعناست که مالکیت خصوصی یک انسان بر انسان دیگر. حتی کل یک جامعه، یک ملت، یا همه جوامع موجود نیز مالک کره زمین نیستند. آنها تنها متصرفان و بهرهبرداران مواهب زمیناند که باید آن را همچون پدری مهربان در وضعیتی بهتر به نسلهای پس از خود بسپارند».
نتیجه اینکه در قرن بیستویکم اکوسوسیالیستها نمیتوانند خود را تنها با میراث اکولوژیکی قرن نوزدهمی مارکسیسم سرگرم کنند و میبایست از برخی محدودیتهای آن به شکلی انتقادی فاصله بگیرند. بااینحال از سوی دیگر اکولوژی قادر نخواهد بود بدون نقد اقتصاد سیاسی مارکسیستی و تحلیل مهم آن از منطق مخربی که ذاتیِ انباشت نامحدود سرمایه است، از پس چالشهای دوران معاصر برآید.
آن نوع اکولوژی که مارکس را نادیده میگیرد یا به نظریه ارزش یا نقدش بر بتوارگی کالایی و شیءشدگی به دیده تحقیر مینگرد محکوم است به نسخه «اصلاحشدهای» از «افراطهای» تولیدگرایی سرمایهداری بسنده کند. اکوسوسیالیستهای امروز میتوانند با استناد به دعاوی پیشرفتهتر و منسجمتر مارکس و انگلس برای دستیابی به موارد زیر تلاش کنند:
– بنیاننهادن فهمی حقیقتا ماتریالیستی از پویاییهای معیوب سیستم
– بسط نقدی رادیکال بر تخریب محیط زیست توسط سرمایهداری
– پیشنهادن چشمانداز جامعهای سوسیالیستی که «شرایط بیگانهنشدنی» زندگی روی زمین را در نظر بگیرد.