پل والری، شاعر و نویسندهی فرانسوی، نثر را با قدمزدن و شعر را با رقصیدن قیاس میکند و میگوید، راهرفتن بهسوی مقصدی است؛ حالآنکه رقص مقصدی ندارد و رقصکنان به جاییرفتن بیمعناست، پس: «هدف رقص، خود رقص است»؛ ایدهای که گزارشگران فوتبال از صداوسیما -که لبِ تکگوی گفتمان رسمیست- با توسل به آن، زمین چمن فوتبال را مرتع سیاسی کردهاند؛ آنها در فاصلهای بعید از نفس رقابت و مسابقه که نتیجهگراست، روی سیاستی را نشان میدهند که همچنان به “جنگیدن” ارزشمدارانه نگاه میکند و نبرد را به مثابهی خود هدف تلقی کرده که ماحصل و هزینههایش چیست؟، در مراتب بعدی قرار میگیرد!
گزارشهای تلویزیون از تمامیِ بازیهای سرنوشتساز ایران، درواقع گزارش تاریخ ملتیست که همواره به میادین جنگ فراخوانده شدهاند، بیاینکه چندان فرقی داشته باشد که میان جنون خاورمیانه گرفتار آیند یا در کورهی یک اجماع جهانی! زیر رگبار باروت جان دهند یا بوران تحریم و تحقیر؛ مهم تنها رقص آنها در میانهی میدان است؛ رقصی از شتکهای خون و دودی از خاکستر!
اینان مدام با تأکید بر اینکه: “این باخت چیزی از ارزشهای بچهها کم نمیکند” تصویر ایرانِ قهرمان اما شکستخورده را بر قاب تلویزیون میکشند تا بار دیگر از برساخت فرهنگیای گفته باشند که انسان ایرانی را عرقریز و نفسنفسزن میخواهد تا رقصکنان در میدان، شعری از جنگجویی را تا آخرین دم حیاتاش برقصد؛ بیاینکه هدف این جنگ و چشمانداز غنیمت و هزیمتاش در طولای نفسگیر میدان، چندان روشن باشد!
اگر به ادبیات علاقه داشته باشید و اگر شعر دههی چهلو پنجاه را خوانده باشید، “نصرت رحمانی” را با این شعرش به یاد خواهید آورد:
یاران!
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
یک جنگجو که نجنگید
اما، شکست خورد!
صدایی که میگوید: «آغاز انهدام چنین است!» و جنگیدن را فضیلت غایبی میشناسد که پیش از شکست یا پیروزی مینشیند؛ ایدهای که انجام انسان ایرانی را از هاویهی آتش و خون بیرون میکشد و به امیدِ در راه ماندهاش، نشان «طلای برزخ» میدهد!
“مارشال برمن” در کتاب “تجربهی مدرنیته” به فارسیِ “مراد فرهادپور” از فرآیند مدرنیزاسیون در جهان سوم و غرب میگوید و دو شکل از گذار را در برابر هم قرار میدهد که اگر در جهان سوم (روسیه را مثال میآورد) با تنهزدن به خود شکل گرفت؛ در غرب، جریانی طبیعی بوده که همشانهگی با چشماندازهای گوناگون، قابل حصولاش کرده است.
برمن، شکلهای مقاومت در زندگی روزمره را میان فرصت کتاباش به بحث میگذارد و مدرنبودن را اینطور فهم میکند: «زیستن یک زندگی سرشار از معما و تناقض، اسیر شدن در چنگ سازمانهای عظیمی که قادر به کنترل و غالباً قادر به تخریب همهی اجتماعات، ارزشها و جانها هستند و با اینهمه، دستبسته نبودن در پیگیری عزم راسخ خویش برای مقابله با این نیروها، جنگیدن به قصد تغییر جهان و تغییر این نیروها و تصاحب آن برای خودمان!»
وی درواقع شکلی از بودن را تصویر میکند که بیشک زیر زبان زندگی ایرانی مزه نشده است؛ زیستی که در استیلای برساختهای فرهنگی، تشویق به تندادن به جنون جنگ شده، مظلومیت ملی در آن ارزش است و درنهایت، مردن در میانهی میدان با یکدست که جامی خالی از شور زندگی دارد و دستی دیگر که رو به یار منتظر در خلأ میماند. دستهای بیجانی که بهعنوان قهرمان بالا میروند و نجاتدهندهای که در خاک سرد پذیرنده آرام میگیرد، تصویر نهایی جنگجوییست که گفتمان رسمی تحسیناش کرده و ادامهی راهاش را از “میدانهای جنگ و شکست” تا “زمین چمن و شکست” تشویق نموده است!
گزارشگریِ فوتبال روی آنتن، تنها یک گزارشگوییِ ورزشی نیست. تسلای آنها به بازیکنان گریان آخر بازی که «بلند شو مرد! شما برندهی واقعی هستید!» روایت تاریخ ایرانیهاست با تمدنی که دَلوش از ته زخمها بالا آمده است اما درمقابل؛ فضای مجازی با حجمی از استوری و پستهای پرسش و مطالبه، برونریزی ملتی شده که دیگر میخواهد “پیروز” باشد و “جنگجنگ تا پیروزی” را سرود جاناش کرده؛ ملتی که نمیخواهد نه یک شکستخوردهی نجنگیده باشد و نه جنگجویی که کنار تشکها و زمینها صدای “بباز-بباز” را بهعنوان ندای وجدانیاش میفهمد؛ مردمی که دوست دارند دیگر “بچههای آسمان” باشند و در آخرین سکانس هر رقابتی، پای تاولزدهشان را در حوض پیروزی فرو کرده و به ماهیهای کوچولویی نگاه کنند که چشمهای تکتک مردم دنیاست!