در ۱۹۱۸ در جنوبیترین نقطۀ روسیۀ کنونی به دنیا آمد. دانشجوی ریاضیات و فلسفه بود که در مهیبترین جنگ دنیا، جنگ میان کمونیسمِ استالینی و فاشیسم هیتلری، باید به خدمت نظامی میرفت، در سال ۱۹۴۱٫ شوروی پیروز شد، اما قرار نبود او لذت پیروزی بر فاشیسم را بچشد، زیرا در ماههای پایانی جنگ سازمان ضدجاسوسی ارتش سرخ او را بازداشت کرد. او کمونیست بود اما گویا در نامههایش به دوستی از استالین انتقاد کرده بود. به دلیل همین انتقادها در نامههای خصوصی به ۸ سال زندان محکوم شد، و این یعنی سرنوشتی تاریک در انتظارش بود: اسارت در گولاگ!
ابتدا به اردوگاهی فرستاده شد که محل حبس کشیدن دانشمندان بود، سالها بعد تجربیات خود در این اردوگاه را در رمان «حلقۀ نخست جهنم» بازگو کرد. پس از آن به اردوگاهی در قزاقستان فرستاده شد و در آنجا در کارخانۀ ذوبآهن به بیگاری گمارده شد. در این اردوگاه، در این ذوبآهن، حین بیگاری چیزی نیز در وجود سولژنیتسین ذوب میشد و شکل جدیدی میگرفت: او که کمونیستی خداناباور بود در کشاکش دائمی با مرگ به یک مسیحی ضداستالین تبدیل شد. مردی که اکنون سرخی آهن مذاب در چشمانش منعکس میشد در چند دهۀ آتی به بزرگتر رسواکنندۀ استالینیسم تبدیل میشد. گویی شیطان حریفش را در کورۀ زندانش میساخت!
اما فروپاشی دیگری نیز در راه بود. چیزی به پایان محکومیتش نمانده بود که نامهای از عمهاش دریافت کرد که در آن نوشته بود: «ناتاشا از من خواهش کرد به شما خبر دهم او میتواند به تنهایی زندگیاش را سامان دهد». ناتاشا همسر الکساندر بود و این پیام معنایی جز این نداشت که ناتاشا از او جدا شده بود. ناتاشا میدانست زندگی با مردی با سابقۀ محکومیت سیاسی دردسرهای فراوانی داشت، پس…
در فوریۀ ۱۹۵۳ از زندان آزاد شد، اما باید تا آخر عمر در تبعید میماند. انتقاد از استالین، این پدر مهربان کارگران جهان، مجازاتی داشت که هیچ خدای هیچ دینی در هیچ جهنمی بر سر کافرانش نمیآورد. اما در مارس ۱۹۵۳ این بدکیفرترین خدای عالم اِمکان، استالین، چشم از جهان فروبست. سولژنیتسین در تبعید در قزاقستان ماند و به سختی (چون سابقهدار بود) شغلی به عنوان معلم یافت. مینویسد: «من ـ سر کلاس، با گچ در دست! این روز آزادی من بود… مسائل دیگر تبعید اصلاً برایم مهم نبود.»
دوران «استالینزدایی» در شوروی آغاز شده بود و الکساندر هم بهرۀ آن را چشید: در سال ۱۹۵۷ از او اعادۀ حیثیت شد و اکنون میتوانست به زندگی عادی بازگردد. ناتاشا هم بخشی از آن زندگی عادی بود. او دوباره با ناتاشا ازدواج کرد. اکنون دغدغۀ اصلی او این بود که صدای کسانی باشد که صدایشان خفه شده بود، یعنی صدای گذشتۀ خودش.
دوران رهبری خروشچوف بود و با اجازۀ او در سال ۱۹۶۲ کتابِ «یک روز از زندگی ایوان دِسینوویچ» به قلم سولژنیتسین منتشر شد؛ کتابی که روزمرههای جهنمی یک زندانی در گولاگ را شرح میداد. اما ۱۹۶۴ خروشچوف سقوط کرد و دردسرهای سولژنیتسین نیز دوباره آغاز شد. در سال ۱۹۷۰ وقتی جایزۀ نوبل ادبیات به او اعطا شد، خود برای دریافت جایزه نرفت، از بیم آنکه دیگر نتواند به کشور بازگردد. اما اکنون زمان آن بود که کاریترین ضربه را به قلب استالینیسم بزند: در ۱۹۷۳ کتابِ «مجمعالجزایر گولاگ» به طور غیرقانونی در شوروی منتشر شد؛ کتابی که همۀ ابعاد رعبآور نظام سرکوب استالینی را افشا میکرد. تاوان انتشار چنین کتابی چه بود؟
سولژنیتسین در سال ۱۹۷۴ از شوروی اخراج شد. اول به فرانکفورت رفت و مهمان هاینریش بُل، نویسندۀ نامدار آلمانی شد. اما در نهایت به آمریکا رفت و تا ۱۹۹۴ مهمان بزرگترین دشمن بلوک شرق بود. پس از فروپاشی اتحاد شوروی وقتی نخستین بار به خانه بازگشت استقبال باشکوهی از او انجام شد، مانند یک قهرمان ملی.
«گولاگ» مخفف این عنوان است: «ادارۀ کل اردوگاههای بازتربیت و کار». در واقع گولاگ نظام اردوگاههای شوروی بود. درست است که غرب برای رسوا کردن سوسیالیسم نهایت بهرهبرداری سیاسی را از کتاب سولژنیتسین کرد، اما بیتردید سولژنیتسین با آثارش بسیاری از هواداران سوسیالیسم را در جهان به فکر واداشت تا پیامدهای «غیرانسانی» ایدههای ظاهراً «انسانی» خود را ببینند.
سولژنیتسین در ۲۰۰۸ در روسیه درگذشت. او منتقد گورباچوف و یلتسین بود، اما به نظر پوتین را تا زنده بود میپسندید. در نوشتارهای دیگری به گولاگ خواهم پرداخت.
در فایل بالا ویدئویی میبینید از روزی که سولژنیتسین در سال ۱۹۷۴ به آلمان رفت و مهمان هاینریش بُل شد. در ادامه نیز گالری عکسی از وی را مشاهده میکنید