در سنت مملکتداری ایران، جامعه بهعنوان «رمه» یا بعدها «امت» را در مقام استعاری، کلّیتی چون چارچوب بدن انسان در نظر میگرفتند. از اعضای بدن، سر به مثابهی جایگاه فکر و مغز، مهمتر از همه تلقی میشد؛ جاییکه سرنوشت کلیّت اعضاء در آن تعیین میشود و سلامتاش با سلامت کلّ بدن برابر است!
دور از واقع نیست که این استعاره را چکیدهی سیاستورزی ایرانی بدانیم. مطابق همین ایده است که هر چه در بطن جامعه ناهنجاریای بهوجود میآید، بلافاصله رأس هرم مورد هجوم واقع میشود. قرینههای «سر- اعضای بدن»، «چوپان- رمه»، «رأس- قاعده» و نیز «رهبر- امت»، الگوهای سنتی از تحلیلهای اجتماعی است و خودبهخود، شرایط مطلوب یا نامطلوب جامعه طبق این قاعده سنجیده میشود.
فراتر از اینکه ارتباط بین دو سوی الگو، یک امر غیرانتخابیست، چنان مینماید که پایهی این امر نیز براساس «اصل و فرع کردن» و ترجیح یکی بر دیگری شکل میگیرد. آیا تصور اینکه یکی اصل و دیگری همواره فرع است؛ خود، عامل هرجو مرج و نیز فقدان امید به بهبود شرایط نیست؟
متأسفانه، علیرغم تغییر ساخت مدیریتی در دنیای امروز، هنوز الگوی «اصل و فرع» بر سیستم ایران حاکم است.
امروزه ساختارها بهعلت تغییر همین مناسبتها شکل دیگری یافتهاند و مراتب در ساختارهای سازمانی معمولاً با تقسیم کار برحسب شایستهسالاری و نیز، امکان پیگیری راهبردها و اهداف صورت میپذیرد، اما در ایران بهرغم پذیرش تعریف ساختارهای جدید، حاکمیتِ تعریف و نگاه سنتی آن نیز دیده میشود؛ همین امر نوعی از تعلیق و بلاتکلیفی در ایدهها، دیدگاهها و تناقض در عملکردها را در پی داشته است (گویا جایگاهها همچنان به مثابهی یک ظرف تلقی میگردد که هرگز نباید تغییری در آن رخ دهد؛ بلکه این مظروف است که باید جابهجا شود)!
از سوی دیگر، با نگاههای سازمانی جدید نمیتوان همهی کاستیها را به یک بخش از ساختار نسبت داد؛ زیرا ایده و رفتار، درون و بیرون، ذهن و عین، فرد و جمعِ این ساختار بهعنوان یک کلیت عمل میکنند. بنابراین، امکان تجمیع منابع قدرت در یک بخش نیز پایین میآید اما در ایران، سیستم مدیریتی بهدلیل تکوین معیوب و وجود تناقضهای ساختاری، قادر به دستیابی به این امر مهم نیست. اِجماع منابع قدرت (سرمایه، اطلاعات، اختیارات و انواع امکانات) در یک بخش و حتی در یک جایگاه (ظرف)، مقولهای است که به ماندگاری فساد و نیز نومیدی عمومی دامن زده است؛ و اما فراسوی این انجماد تاریخی که سال به سال را تاریکتر کرده؛ اتفاقات دیگری نیز میافتد.
ما در مناسبات اجتماعی، هویت میگیریم و هویت میبخشیم. “من”، ماهیتی گسسته و چندپاره است که “دیگری” در فواصل آن مینشیند و وحدتزاست. ما با تأیید دیگران و یا تحقیر دیگری در سالهای ابتدایی رشد، مفهومی از خود را بهصورت ذهنی ساخته و درواقع، با بازنمایی بازخوردی که از دیگران میگیریم، وضعیت ذهنیای نسبت به آنچه هستیم را سازمند میکنیم و از همینروست که بهتنهایی نمیتوانیم به “خود”، بهمثابهی “محل کشف” نگاه کنیم.
“من” در مراوده با “بیرون” شکل میگیرد و در تعامل است که تعریف میشود. بنابراین هویت من بهعنوان یک فرد، رابطهی بلاانکاری با من بهمثابهی عضوی از اجتماع دارد؛ از همینروست که “کشور”، تنها یک دال سیاسی نیست! شکلگیری مفهوم سیاسی “وطن” در بزنگاه تاریخی مشروطه، امروزه به امری سیاسی- اجتماعی- فردی تبدیل شده است.
وطن، تنها یک امر استعلایی نیست؛ وطن در دست سیاستمداران، جزئی میشود. وطن با رفتار مسؤولین، قابل عرضه به دنیا میگردد و با شکل سیاسی و خصوصیاش به یک نسبت، با فرد مراوده میکند. “مذاکره”، مسیر ارتباط ما با دنیاست؛ با دیگرانی که میتوانند هویت ما را مخدوش و عزتنفسمان را لگدکوب کنند و یا با احترام، جهان ذهنی امنتری را برایمان بسازند و از طرفی، به حضور ما در دنیا رسمیّت داده و دانهی بودنمان را در چرتکهی بزرگاش بیندازند.
دنیا هم پنجرههای شکسته ندارد؛ دنیا در عصر ارتباطات، رو به ما باز است. “دیگران” با چشمهای کنجکاو خود، کلیّتی به نام “ایران” را فهم میکنند و انسان ایرانی نیز در همین کُل است که جزئی میشود و به “عصبانی”، “غمگین”، “تروریست” و… متصّف میگردد. از همین جهت هم هست که نمادها مهّماند؛ هر چقدر ما در کنار وجوه یا باصطلاح نمادهای دموکراسی چون: پارلمان و شورا، مطبوعات و گردش آزاد اطلاعات، قوه قضائیهی مستقل، احزاب فعال و از ایندست، همتراز بایستیم، “دیگری” به مثابهی “جهان اول” نیز از همین گذار ما را میفهمد؛ خودش جزئی میشود و مورد فهممان قرار میگیرد.
“شفافیت”، راه سرراست این مراوده است؛ دنیا با پیشبینیپذیر بودن ما، ارتباطاش را شروع میکند و وارد فرآیند اعتماد کردن و تعامل میشود؛ و نزدیکترین راه به این هدف نیز، از طریق دوربینیست که روی شرایط داخلی یک کشور تنظیم میگردد. حال، شرایطی که برای خود ما نهتنها پیشبینیپذیر نیست؛ بلکه در هالهای پلیسی، میان امروز و فردا پلی از ناامنی و نومیدی میکِشد، چقدر میتواند فهمی از امنیت حضور ما را به “دیگران” ببخشد؟
آنها که رمانخوان هستند، در نوار زمانشان شاید از “شرق بنفشه” و داستان “ذبیح و ارغوان” (اثر شهریار مندنیپور) یادی مانده باشد؛ آنجا که ذبیح به مادرش، بیبیعطری میگوید: «تو با این پاهای علیلت کجا میخواهی بروی؟! دنیا خیلی دور است از خانهی ما!» که انگار صدای ماست؛ مایی که محتوای فرمی جامانده در پستوهای تاریخیم و به “حق” با تمام چشماندازها و امکانهای انسان در جهان هم فکر میکنیم!