۱.
مرادم از کنش نوعی مواجهه با جهان از جنس پراتیک و درگیری و همکنشی با ابژه قدرت، چه در سطح خرد و چه در سطح ساختاری است. البته مرادم از قدرت تصوری از نیرو است که تلاش میکند در میدان نزاعهای رخ داده شده، گفتار و کردار خود را در یک گفتمان تاریخی به وساطت نیروهای موجود در جهان و میدان اجتماعی سامان دهد و اراده خود را به یک اراده غالب تبدیل کند. کنش یا کنش فرد در یک میدان و فضاهای مشخص و تاریخمند خود را آشکار میکند و بهطور مشخص کرانههای یک کنش محدود به جهان و موقعیتهای خاص جهان خود است. سوژه در چنین فضای برساخته میشود و در این مناسبات (اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی) به یک سوژه تکین یا منحصربهفرد تبدیل میشود. هر چند بهطور طبیعی سوژه اساساً ناب نیست و در یک باهم بودگی تاریخی موجودیت خود را سامان میدهد و بهطور مشخص «سوژگی» میکند. میتوانم بگویم کنش با این پیشفرضها اساساً نمیتواند پراکسیس نسبتی نداشته باشد، اساساً کنش معطوف به پراکسیس است که انسان و هستی او را سامان میدهد و مناسبات او کرانههای تفکر او را محدود یا نامحدود میکند. شاید مهمترین و اساسیترین امر انضمامی و آنجا که یکچیز خود را به وساطت آن نشان میدهد، عینیت و پدیدار بیرونیِ محقق شده در تاریخ است. امری که در بیرون از کرانههای تاریخ زیسته قرار دارد را نمیتوان بهمثابه یک امر مسئلهمند مورد تأمل قرار داد، زیرا حتی انتزاعیترین مفاهیم همچون مفهوم متافیزیک، امر استعلایی دقیقاً به خاطر مسئلهمندی برای سوژه انسانی واجد اهمیت شدهاند و متفکران تلاش کردهاند با پیشفرضهای خود پاسخی به این مفاهیم بدهند.
۲.
متفکران از چه چیز سخن میگویند؟ این پرسش مشخصاً در ظاهر امر یک پرسش ابتدایی و پاسخی مشخص دارد، ولی به گمان من به هر امر بدیهی باید شک کرد و امر بدیهی را باید مورد تأمل واکاوی و بازخوانی دوباره قرار داد. تا آنجا که به ذهن من میرسد، تمام اندیشمندان به پرسش و پرسشهای میاندیشیدند که به انسان یا ارتباط مستقیم دارد و یا با یک واسطه انسان در مقام پرسش قرار میگیرد. افلاطون تمام تلاشش پرداختن و ساختن ایدهای بود که انسان بتواند زندگی نیک و ایده نیک را پرورش دهد. تمام تلاش مارکس رهایی سوژهای به نام کارگر از بند استثمار و بیان ایدهای که کارگر بهواسطه آن از بند مناسبات یکطرفه رهایی یابد. مارکس در فصل اول سرمایه به مفهوم کالا میپردازد و قرار است در خلال این مفهوم دقیقاً راه رهایی انسان را در نقد بتوارگی کالا نشان دهد. برای مارکس کالا یک مفهوم انتزاعی نبود، کالا دقیقاً از دل مفهومی برساخته شده بود که انسان کنشگر در مواجهه با آن دچار استیصال شده بود و کالا بهمثابه یک بت کلیت پراکسیسهای انسان و طرحاندازهای انسان را مورد تهاجم قرار داده بود. مارکس برای رهایی از این وضعیت یک سوژه مشخص دارد و آن کارگر است. وقتی میگویم کارگر با یک مفهوم انتزاعی مواجه نیستیم، کارگر دقیقاً یک انسانی است مثل من و یا تو، کارگر یک مفهوم انتزاعی نیست دقیقاً همان سوژه قهرمانی است که به خاطر تصلب وضعیت زمانه و زمینه امکانیابی زندگی برایش ناممکن و تلخ شده است؛ بنابراین برای مارکس یک کنشگر تاریخی و انضمامی وجود دارد که به وساطت پراکسیس تاریخی در برابر قدرت (بورژوازی) قرار میگیرد و قرار است با کردارهای عملی و دقیقاً با بدنهای نحیف خود به قصه نابرابری پایان بدهد. میشل فوکو در تولد زندان ساخته شدن نهاد زندان و نسبت آن با بدن محکومان را تبارشناسی میکند، در نگاه او مسئله فهم و چگونگی تأثیر رژیمهای حاکم بر بدن سوژههای است که در زندان بهمثابه یک ابژه کلان و ساختارمند مورد تعرض قرارگرفتهاند و او تلاش دارد بهطور ساختاری روندهای تغییر و دگردیسی و برساخته شدن آن را نشان دهد. هگل نیز در کتاب پدیدارشناسی روح تمام تلاشش شرح و توضیح نسبت عقل و ایمان است (طباطبائی. تفسیر پدیدارشناسی روح). دقیقاً او از کدام عقل و نسبتش با کدام ایمان سخن میگوید. پاسخ دمدستی عقل زمان خودش، همان عقلی که مناسبات زیستی و روزمره مردم را سامان میداد و ایمان نیز دقیقاً همان ایمانی بود که در پیوند با تاریخ مسیح و رخدادهای تاریخی ذهن در تاریخ خود را محقق کرده بود سخن گفته است، قابل خوانش است. میتوان این قصه را ادامه داد و در تکتک ایدههای متفکران خطوط بنیادین را کشف کرد. خطوط بنیادین همان سوژههای هستند که در روند تاریخ کنشگری میکنند و متفکران تلاش میکنند نماهای این کنش را نشان دهند. هر چند در اینجا باید تذکر و یادآوری را به خاطر آورد و میان اندیشمندان هستی نگر و هستی اندیش و اومانیسم (به معنای سروری انسان در سلسلهمراتب هستی نیست) فاصلهای ایجاد کرد. هایدگر بهمثابه نماد یک متفکر هستی اندیش که محور اندیشه او در کتابی که در سال ۱۹۲۷ تدوین کرده است فاصله زیادی با ایده و تاریخ اومانیسم و اولویت سوژه در روند تاریخ دارد. حتی هایدگر بهمثابه یک متفکر هستیاندیش در تدوین اثر خود دقیقاً سویههای انضمامی را لحاظ داشته است، میتوان رد پای ایدههای او را در خلال متونش نشان داد واکاوی کرد که برساخته کدام وضعیت اجتماعی و تاریخی بود.
نتایج تاریخی یک ایده را در قسمتی از تصمیمات سیاسی و پراکسیسهای سیاسی یک فرد باید خوانش کرد. «هایدگر در ۲۱ آوریل ۱۹۳۳ به هنگام تسلط رایش سوم بر آلمان به ریاست دانشگاه فرایبورگ منصوب شد و به زبان دیگر از قبول این منصب که پیامدهای ننگآوری چون شرکت در مراسم کتابسوزان جوانان هیتلری، اخراج استادان یهودی و چسباندن پلاکاردهای ضدیهودی و مانند آنها داشت، سر باز نزد و در نطقی به همین مناسبت تلویحاً حمایت خود را از رهبری هیتلر اعلام کرد… پیوستن هایدگر به حزب نازی در زمانی رخ داد که بیش از پنج سال از نوشتن کتاب بزرگ و اصلی او یعنی وجود و زمان میگذشت.»(جمادی، ۱۳۸۱) در گفتگوی که بین هایدگر و یاسپرس رخ میدهد نویسنده هستیمدار در پاسخ یاسپرس که میپرسد «مرد بیفرهنگی چون هیتلر چگونه میخواهد آلمان را اداره کند؟ گفت: فرهنگ و تربیت مهم نیست. به دستهای جذابش نگاه کنید». (جمادی، ۱۳۸۱) یاسپرس در ادامه تلاش میکند نسبت ایده با عمل را نشان دهد، او میگوید «فکر فلسفی را باید در ارتباط با عمل صاحب فکر فهمید» مراد یاسپرس دقیقاً کتاب هستی و زمان که بهزعم او خالی از محتوای قابلتوجهی است، باید تعبیر کرد.
مرادم از آوردن چنین گزارههایی نادیده گرفتن کل ایده یک اندیشمند نیست بلکه تلاش برای نشان دادن پراکسیسهای تاریخی افراد و برساخته شدن ایدهها در روند تاریخِ بودن آنها است؛ بنابراین متفکران هستی نگر نیز برای تدوین تاریخ هستی و برای نشان دادن چنین تاریخی نیاز به کردار مشخص دارند چنانکه پدیدار پراکسیس تاریخمند برای هایدگر، هیتلر است، نزد هگل ناپلئون و نزد مارکسِ اومانیسم کارگر.
۳.
بگذارید کمی محل نزاع را مشخصتر کنم و به دقایق انضمامیتر مسئله بپردازم. به گمانم نظام معرفتی پارهای از ایدهها که برساخت هستی شناسانه دارند، نوعی روایت خاص را از تاریخ سوژه و سوژهمندی را در دستگاه معرفتی خود پیشفرض گرفتهاند که نتایج آن میتواند محل نزاع را آشکار کند. تصور میکنم با توجه به اینکه نگاه و رویکرد هستیشناسانه از یک رویکرد دروننگرانه وجود گرایانه نشات میگیرد، در تحلیلهای اجتماعی و تاریخی، تاریخ و کنشهای تاریخی زیر سلطه امری کلان بنام هستی یا وجود و یا هر نام شبه کلان روایتی، شبیه به این امر در محاق قرار میگیرد. گویا در این نگاه جهان چونان یک نظام ریاضی گونه است و سوژه هیچ مداخله و کنشگری عملگرایانهای در روند تاریخ اجتماعی ندارند و آنچه تاریخ و روندهای تاریخی را شکل میدهد، امری رازآلود و روندهای رازواره تاریخ هستند که تقدیر را در مراحل تاریخی بهپیش میبرند. وبر در اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری نشان میدهد که چگونه یک تفکر در جهان غرب بنام سرمایهداری رشد کرد. او شکلگیری یک روحیه اقتصادی را در پروتستانها کشف کرد. بهزعم وبر پروتستانها چه در موضع محکوم و چه در مقام اکثریت و اقلیت اساساً گرایشی خاص به عقلگرایی اقتصادی داشتهاند. وبر دقیقاً وقتی به زیست جهان پروتستانها مینگرد با مفاهیمی همچون «وقت طلاست»«اعتبار طلاست»«پول مولد است» و غیره مواجهه میشود. چنین روحیهای دقیقاً همان کنشگری پراتیکی است که یک فرد مذهبی با توجه به قرائتی که از مذهب دارد از خود پدیدار میکند. چنین کنشورزیهای خُرد در رفتار سوژهها در جهان تاریخی انسانها در سطحی کلان نظامها و مناسبات تازهای را خلق میکنند. کنش و پراکسیسها و مقاومتهای حداقلی هر فرد، دگردیسی و تحول را در مناسبات اجتماعی به وجود میآورد. خلاف عادتهای روزمره و گونهای رفتار متفاوت از روندهای هنجارمند در منطق اجتماعی، در گسترهی جامعه آرامآرام در هیئت یک وضعیت جدید وابسته به پراکسیسهای سوژه خود را نمایان میکند. میتوان گفت وضعیتها محصول و برساخت مقاومتهای حداقلی و پراکسیسهای انضمامی افراد در جهان اجتماعی هستند و کار یک متفکر تبیین چنین وضعیتی است.
۴.
هر چند نوشتن یک کنش محسوب میشود و نگارنده در امر نوشتن، جهان را در متن به تصویر میکشد، ولی کنش وجودی وابسته به بدن در مکان و زمانی انضمامی و بهواسطه ای سوژههای مشخص رخ میدهد. نویسنده هر چند میتواند یک کنشگر انضمامی باشد، ولی نویسنده در مقام نویسنده اساساً موجودی است که کنش و کنشگران را در میدانهای مختلف اجتماعی تبیین، توصیف و تفسیر میکند. بهعنوانمثال در تحلیل یک رخ داد انقلابی نویسنده صرفاً تلاش میکند از بیرون دلایل و نظامهای معرفتی چنین وضعیتی را شرح دهد. چنانکه میدانیم پراکسیس و کنشگری در دل مناسبات و دلایل اقتصادی، تبعیض و هزاران پارامتری که اتفاقاً به سوژهها فشار وارد میکند در حال شکلگیری است و این سوژه در حال شدن است که در مقام یک موجود کردارمند رفتار و کنش قدرت را تحت تأثیر خود قرار میدهد و آن را از خود متأثر میکند. رفتارهای هنجارشکن و خلاف قاعدههای پذیرفتهشده جامعه، نه از هستی انتزاعی و موهوم، بلکه از درگیری وجودی فرد با کلیات جامعه برساخته میشود. آغازگاه این برساخته شدن دقیقاً از کنشگرانی برساخته میشود که اساساً مرزبندیهای معرفتی خود را در سامان کنش انضمامی و یا نهادمند و زمانمند در مکانمندی معین بهواسطه مقاومت نشان میدهند.
۵.
عنصر مهمی که در کنش انضمامی بهمثابه یک وضعیت تدریجی اهمیت دارد، کنش معطوف به امر شجاعانه است. آنچنانکه میدانیم زبان امری خصوصی نیست و زبان بودگی در یک عرصه عمومی و فضا و کنش جمعی شکل میگیرد. سخن معنادار و قابل فهم نیز در یک بستر زبانی همگانی قابلیت فهم و درک دارد. مفهوم شجاع و شجاعت نیز در غالب یک گفتمان مشخصِ سنتمند تاریخی قابل فهم است. نمیتوان از شجاعت معنای غیر تاریخی از شجاعت مراد کرد. به گمانم شجاعت و انسان شجاع در تاریخ و با توجه به مناسبات تاریخ و پراکسیسهای تاریخی فرد خود را پدیدار میکند. نمونههای انسانهای شجاع در تاریخ، دقیقاً کسانی بودند که در برابر یک وضعیت متصلب و مشخص تاریخی چه با بدن و چه با زبان در میدان اجتماعی خود را آشکار کردهاند. تاریخ زبان، مفاهیم و مصادیق معنای کنشهای انسان را در روند زندگی اجتماعی نشان میدهد و چنین است که سوژهها بدون تأمل و در یک دیالکتیک تاریخی، امر و کنش شجاعانه را تشخیص میدهند. زبان شکل گرفته در ساختارِ زندگی، به پارهای از افراد لقب شجاع میدهد، به پارهای از افراد لقب متفکر و این نامها و القاب اموری هستند که به وساطت زبان تاریخی و منطقهای اخلاقی جامعه برساخته میشوند.
سلام و عرض ادب. سوالی دارم: آیا چنین ثقیل نوشتن ضرورتی دارد؟ آیا گرهای باز میکند یا مخاطب بیشتری را درگیر کرده و همراه میسازد؟ راز استفادۀ عزیزان ما در حوزۀ علوم انسانی از زبانی جدای از زبان مردم، چیست؟
سلام
مخاطبین انگاره، دستهای از فعالان حوزههای مختلف علوم اجتماعی هستند که قاعدتا یادداشتها با زبان علمیتر نوشته میشه و بخش اعظم یادداشتها که به زبان سادهتری نوشته شده و اصطلاحا ژورنالیستی میشه گفت برای مخاطب عام نوشته شدهاست.