معمولاً در تصور ما از مرگ، عدم، نیستی، فقدان، نبودن و از بین رفتن به ذهن میآید. این تصور امری بینالاذهانی، مشترک و معمول از مرگ است. در اینجا، عمدتاً مرگ ردای زیست شناختی بر تن دارد که از فرسایشی زیستی و فیزیکی حکایت میکند. این تصور از مرگ، با مفروضات هستیشناختی و معرفت شناختی خاصی همراه است که میتوان آن را پارادایم «زیست پزشکی» نامید. تقلیل مرگ به زیست بدنی و در مواردی سنجش آن با تکنیکها و ابزارها و تکنولوژی-های روز و حتی تعیین دقیق مرگ یک شخص همه چیز را در مرگابه تکنیک و بدن فرو میکاهد. علتگرایی و فردگرایی در تعیین مرگ از مهمترین مکانیسمهای انضباط بخش این تلقی از مرگ هستند. علتگرایی در پی تبیین مرگ بر اساس خواص بیوشیمی و بیوفیزیک است و رابطهای خطی بین بیماری و مرگ برقرار میسازد. فیالواقع، هر چه است از دلتای فرد-جسم-بیماری خارج نیست. فرد در اثر فقدان استراتژیهای حیات بخش نظیر بهداشت و تغذیه مناسب و یا مواردی همچون تصادف (که در نهایت در همان دلتا قرار میگیرد، چون فرد عامل خطر زا را مراعات نمی کند) با نیستی و نابودی روبرو میشود.
پارادایم زیست پزشکی با خلاءهای راهبردی بسیاری همراه است. این خلاءها هم در مفروضات آن است و هم در فهم معنای مرگ. افزون بر این، این پارادایم قدرتمدار هم هست و زندگیها را کنترل میکند. کنترل جمعیتها و فروکاست انسان به سوژه یکی از این خلاءها است. به باور فیلسوف پست مدرن قدرت، میشل فوکو، این روند به ظهور نهادهای کنترلکنندهای انجامیده که جامعه انضباطی را مستقر کرده و تمام وجوه شخصیتی و اجتماعی افراد را زیر ذرهبین قرار می-دهد. برایند این تفکر استیلای “حاکمیت نگاه” در گرانیگاه مکانی به اسم درمانگاه و بیمارستان است. تداوم حاکمیت نگاه در این پارادایم به ظهور افرادی انجامیده است که شغل آنها مداخلهکردن در شیوه زندگی، یا هستی و نسیتی دیگران است. نتیجه اینکه، نوعی از حکومتکردن بر بدنها و ذهنها به وجود میآید که میبایست اخلاق فردی را اصلاح کند، فقیران و بیماران را آموزش دهد و آنها را بههنجار سازد تا از مرگ دور شوند و به آسایش و فراغت برسند. باید در زیست-قدرت و انضباط برآمده از آن همه شئونات زندگی افراد عقلاتی شود تا زیستجهانهای فردی و جمعیتها از مرگ و نیستی دور شوند.
اما، مرگ دارای معنای اجتماعی-فلسفی و عمق روانشناختی خاص خود است. همانقدر که زیستی و فیزیکی است، فرهنگی و نمادین هم هست. یکی از مهمترین انتقاداتی که به پارادایم زیست پزشکی میتوان کرد این است که به هرمنوتیک مرگ بی توجه است. تحلیل هزینه- فایده از مرگ رحجان دارد و ذوب افق ها در آن صورت نمیگیرد. مردم مشتریان بخش سلامت و پژشکی تلقی میشوند و پس از پرداخت هزینهها، خدمات عمومی دریافت میکنند و در نهایت از مرگ دوری جسته و به سلامت نزدیک می شوند. در نتیجه، رابطه سوژه-ابژه برقرار میکند. در فقدان هرمنوتیک مرگ، واقعیت مرگ بیرون از ما (منظور در جسم ما) جستجو میشود و در ذهن، فرهنگ و زیستجهان افراد نیست. اما، هرمنوتیک مرگ میگوید: افزون بر اینکه یک فرد یا پدیده زنده حیاتی زیستشناختی دارد، حیاتی فرهنگی و معنایی نیز دارد که برای فهم دلالتهای آن باید غوطهوری در زندگینامه فردی و اجتماعی او نیز داشت. درست است که از حرکت ایستادن مغز و اعصاب یک موجود، زیست مادی آن را از حرکت باز گرفته است، اما به زعم پدیدارشناسان، آگاهی که همراه با التفات، قصدمندی و هدف همراه است، امری زیستی نیست. مرگ یعنی فقدان اگاهی. باید این آگاهی و التفات رو بازشناخت تا مرگ را فهمی عمیق کرد. باید «موجود بهماهو موجود» را کنار گذاشت و به «وجود بما هو وجود» پرداخت. انگاره اول، به موجود و سطح میپردازد که به زعم هایدگر برای شناخت انسان و یک موجود، تکنیک و تخنه و تکنولوزی را بکار می گمارد. اما، در انگاره دوم، وجود که امری مستتر است و نیازمند کاوش و غور فرهنگی و فلسفی، نیازمند فرارفتن از فیزیک و روزمرگی و رسیدن به عمق و کیفیت است. با اندکی تسامح می توان گفت که در پارادایم زیست پزشکیِ مرگ، با متافیزیک حضور روبرو هستیم: حضورِ غایب. حضور و سلطه پارادایم زیست پزشکی و سیطره موجود بر وجود، در فهم مرگ غلبه صورت را بر معنا هموار ساخته است. به سخن دیگر، فیزیک و جسم را معیار قرار داده است و بر آنچه بر اندرون یک پدیده و فرد انسانی گذشته است، وقعی نمی نهد. برای درک مرگ، نگاه انقطاعی و فضایی بسته فارغ از ارزش و باور وجود داد که به زعم صاحبنظران این شعار را در دستور کار قرار میدهد که «من یک درمانگرم نه یک روحانی». این عبارت این را میرساند که یک فرد یک شی است که باید با ابزارهای خاص آن به سروقت آن رفت. یک کالبد است که روح و اگاهی در بودن یا نبود آن تاثیری ندارد.
هر چه هست، این چیزی است که دیده و مشاهده میشود که میتوان ابعاد و طول و عرض آن را به سهولت اندازه گرفت.
پارادایم اجتماعی-فلسفی میگوید، مرگ علاوه بر اینکه دلالتهای زیستی دارد (که اتفاقاً این دلالتها قوی هم هستند)، دلالتهای هستیشناسانه محکمی دارند که مرگ را به مثابه «مرگ بما هو مرگ» میبیند که زمانی رخ میدهد که سازوکارهای معنابخش و هویتگرای یک جامعه (نه فرد) با خلل وارد شود. معنا یعنی داشتن افق و اینکه آینده و دورنمایی هست که بتوان سلامت جسمی و اجتماعی خود را در آن بازیافت. معنا برای افراد قدرت انطباق و انسجام ایجاد میکند که در یک بازده زمانی میتواند به خودشکوفائی افراد و جامعه منجر شود.
تقابلهای این دو را میتوان در “بودن و “شدن” معنا کرد. تقابل این دو تقابلی از جنس روزمرهگی و هستیشناختی است. تقابل فیزیک و متافیزیک است (منظور از متافیزیک لزوما امر قدسی، دینی و مذهبی نیست)؛ در بودن که نقطه مقابل آن نبودن و فقدان است، مرگ یک فرد یا پدیده با خلاء فیزیکی آن درک و فهم میشود. اما، در شدن (که یک فرایند، پروسه و صیرورت است که در بطن خود یک حرکت جوهری دارد)، با توقف همراه هستیم. توقفی که لزوماً با نیستی همراه نیست. به سخن دیگر، زمانی که یک هستی و یک پدیده و حتی یک فرد در صیرورت و شدن با توقف روبرو شود، مرگ آن رخ داده است. توقف معنایی بر سر نداشتن یک انگیزه و یک سازکار امیدبخش است که فیزیک را به حرکت بیندازد. این چیزی نیست جزء همان نداشتن معنا. وانگهی، زمانی که یک پدیده با توقف روبرو شود و صیرورت و جوهر آن از تکوین و حرکت بیستد، با مرگ آن به مثابه امری اجتماعی-فلسفی روبرو هستیم. در اینجا، با علت یا علتها روبرو نیستیم، با جبر و رابطه خطی سروکار نداریم، با فرد فیزیکی نیز ارتباط کمی داریم، بلکه با جامعه و فلسفه و جهانبینی آن روبرو هستیم که صیرورت را از حرکت باز داشته است.
مرگ به مثابه امری اجتماعی-فلسفی این دلالت را برای زندگی و مرگ یک پدیده به همراه دارد که مرگ امری صرفاً زیستی نیست که باید علل آن را در جسم و کالبد جستجو کرد. بلکه، مرگ فرایندی است که ابتدا و انتهایی دارد که انگیزهها، معنا، بودن و یافتن انطباق اجتماعی و از همه مهمتر امید اجتماعی در آن مهم و بااهمیت تلقی میشوند. در اینجا، مرگ دیگر معنایی فردی ندارد، امری اجتماعی است که بار فلسفی عمیقی دارد و زندگی انسان ها را به علتها و تصادف فرو نمیکاهد. مرگ به مثابه امری اجتماعی-فلسفی میگوید مرگ امری است که در کورشدن آگاهی جمعی و محدودیت رابطهای و انسداد در بودن در جهان ناشی میشود. جامعه و فردی زنده است که اگاهی دارد و این اگاهی برای او ذخایری از امید در زیست جهانش تولید میکند. دلتایی که در این فهم از مرگ شکل میگیرد را میتوان اینگونه ترسیم کرد: جامعه-امید اجتماعی-آگاهی. برخلاف دلتای پارادایم زیست پژشکی که بر محور فرد –بیماری-جسم قرار دارد، محوریت بر آگاهی و گسست و عدم توقف است. گسست از هر آنچه که محدودیت و انسداد اجتماعی و فرهنگی ایجاد میکند به معنای زیستن و زندگی خوب است، و بر عکس ماندن بر هر چیزی که تاریخمندی و آگاهی را از یک هستی اجتماعی میگیرد، دقیقاً عین مرگ است. گسست از خود و فروریختن فاشیسم درونی و برونی است، زندگی است؛ هویتیابی مجدد است.
با این تصویری که ایجاد شد، باید روشن شده باشد که مرگ زیستی امری طبیعی و غیرقابل اجتناب است که نمیتوان آن را نادیده گرفت. اما، مرگ اجتماعی-فلسفی، غیرطبیعی و ناشی از جهانبینی و فقدان التفاف به خود و دیگری در مرگابه فقدان امید است. زمانی که یک جامعه در بزنگاه تاریخی خود، برای این پرسشها که انسان چیست؟ جایگاه من در این هستی کجاست؟ چگونه میتوان با دیگری با حفظ هویت و تاریخ ارتباط برقرار کرد؟ و پرسشهای از این قبیل، پاسخی نیابد با مرگ اجتماعی و فلسفی روبرو است. زمانی یک تمدن برای شدن و صیروت و به جریان انداختن جوهر خویش، به بعد زیستی خویش پناه میبرد و وجود را تعلیق میکند، در یاس و فروخوردگی عمیقی به سر می برد که فقط مرگ حاکم مطلق آن است (برای مثال، زیباییهای صورت و دماغ را ببینید. منظور از موجود در اینجا هر آن چیزی است که می توان مشاهده کرد و دید. اما، وجود بر آگاهی و فهم ما از جهان دلالت دارد. صورت موجود است و اندرون وجود آدمی). نگاه اجتماعی – فلسفی بر این فرض تاکید دارد که جامعه «ساخته دست بشر است» و باید در عصر عدم قطعیتها فعالانه اعتماد و امید ومعنا را بازیافت و دائماً بازاندیشی کرد و بر زیستن در وضعیت موقتی الینهکننده غلبه کرد.