بنیانگذاران اصلی جامعهشناسی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، یکی در آلمان، ماکس وبر، و دیگری در فرانسه، دورکهایم، هر دو معتقد به جامعهشناسی تطبیقی بودند. تا آنجا که دورکهایم حتی میگوید که جامعهشناسی تطبیقی شعبهای از جامعهشناسی نیست، بلکه در واقع تمام جامعهشناسی تطبیقی است.
ماکس وبر حتی بیش از دورکهایم به جامعهشناسی تطبیقی و تاریخی توجه داشت. ولی نفوذ او بیشتر در نسل دوم جامعهشناسان تاریخی و تطبیقی بروز مییابد. نسل دوم جامعهشناسان تاریخی و تطبیقی از بعد از جنگ دوم جهانی – بیشتر در آمریکا – با کار رابرت ردفیلد شروع میشود. هدف ردفیلد در واقع پیوند تئوری اجتماعی است با مطالعات منطقهای: شرقشناسی، ایرانشناسی، هندشناسی و غیره. به این معنی که او فکر میکند با این کار میتواند تئوری اجتماعی را از یکطرفه بودن و غربی بودن نجات بدهد. اما چرا این جریان به بنبست رسید، نه اینکه از بین برود. علت به بنبست رسیدنش بیشتر، به نظر من، فرارسیدن جنگ سرد بود که در نتیجه آن جهان تقسیم شد.
بین دنیای اول، دنیای دوم و دنیای سوم. هرچه که پیشرفته بود، دموکراسی، کاپیتالیسم، حقوق بشر و نظیر اینها را در دنیای اول گذاشتند. دنیای دوم هم که دنیای سوسیالیست بود، تقریبا تقلیدی از آن بود و تئوریهایی بود که این دو به هم نزدیک میشوند. اما دنیای سوم: هرچه که سنت و خرافات و دین و مذهب و غیر بود گذاشتند در این دسته.
بنابراین به نظر من این تقسیم سهگانه باعث شد که پروژه مطالعه تطبیقی تمدنها صدمه جدی ببیند یا حتی از بین برود. نسل سوم جامعهشناسان تطبیقی – که با آیزنشتاد شروع میشود و من هم خودم را متعلق به آن میدانم – سعی دارند دوباره جامعهشناسی تاریخی-تطبیقی را زنده کنند. به این معنی که آیزنشتاد دو مفهوم جدید طرح میکند: یکی تمدنهای محوری یا axial civilisations، و دیگری مدرنیتههای چندگانه یا چندگونه، multiple modernities. این به نظر من راه را برای بازبینی تحلیل تمدنی و جامعهشناسی تطبیقی گشوده. علت مساعد بودن موقعیت دنیا برای نسل سوم جهانی بودن است و جهانی شدن این عصر. البته، باز هم موانعی هست: مثل اسلاموفوبی (اسلامهراسی) و از این دست چیزها که قابل انکار نیستند و بار بسیار منفی دارند. معالوصف به نظر من در عصر جهانی نسل سوم جامعهشناسان تطبیقی بخت بهمراتب بهتری برای به نتیجه رساندن هدفهاش در این رشته دارد.