سال ۱۹۰۲، دانشگاه بروکسل گزارشی به دانشگاه رسیده که خطاب به همه جهان است و گزارشی که اگر گزارش دهنده اش کسی دیگر بود ، یکراست روانه زباله دان می شد — اصل گزارش، روانه زباله دان دانشگاه و صاحب گزارش، روانه زباله دان تاریخ، یعنی دیوانه خانه.
اما گزارش از آ.لمر ، جانورشناس پرآوازه بلژیکی است و از این میگوید که جهانیان، هشدار ، گورخر در شرف نابودی کامل است. دست از کشتار بردارید!
نمی دانم سرانجام این گزارش چه شد و آیا دانشگاه و دانشگاهیان هشدار لمر را جدی گرفتند یا نه. شاید نگرفتند زیرا همچنان که امروز کم نیستند دانشمندانی که کارشان می رسد به جنون، یقین در آن روزگار هم پیدا می شدند از این گونه دانشمندان و لمر، هر چند بزرگ و نامدار، در غایت انسان بود و می شد تصور کرد که اگر هم کارش به جنون نرسیده، در گزارشش از حدود اعتدال بیرون آمده است. شاید هم دانشگاه و دانشگاهیان هشدار او را جدی گرفتند: اما به قول معروف دستشان به جایی نرسید.
آنقدر هست که به این گزارش ترتیب اثر داده نشد.
دهها هزار سال بود که گورخران آفریقایی بومیان قاره را خوراک می دادند و دهها هزار سال بود که انسان و جانور در کنار هم میزیستند . البته رابطه میان آنان رابطه شکارچی با شکار بود و انسان ، گورخرها را می کشت ، اما تنها به اندازه نیازش و نه بیشتر. ر و با استعمار و آغاز بهره برداری از کانهای افریقا ، نیاز به خوراک برای تامین غذای کارگران برده (یا بردگان کارگر ) بیشتر شد و چه خوراکی سهلالوصولتر و دم دست تر از گوشت گورخر؟ و گورخری که هزارها سال بود با نیزه و تیر شکار می شد، قربانی تفنگهای خودکار شد . اما کار به همین جا ختم نشد و انسان آزمند و شکارچیانی که گوشت گورخر را کیلویی نه، خروار خروار به شرکتهای معدن می فروختند، گله های گورخر را رماندند، به سوی پرتگاهها راندند، در درون پرتگاهها انداختند و رفتند گوشت جانوران سر و دست و پا شکسته را از درون پرتگاهها جمع کردند و بار کامیونها کردند و فروختند. حال اگر ده برابر کشته بودند چه باک؟ مهم این بود که گوشت شرکتها مرتب تامین می شد و جیب آنان خالی نمی ماند .
کمتر از بیست سال بعد ، پیش بینی لمر تحقق یافته بود .
راستی، کجایند آن گورخرهایی که رستم : شاهنامه شکار می کرد؟
نمی دانم آیا تاکنون در سینما و تلویزیون شیر دیده اید یا نه؟ ولی مطمئنا در طبیعت با در باغ وحش ندیده اید، چون یافتن یک شیر زنده امروز خیلی بخت و اقبال می خواهد . می دانید چرا شیر را سلطان جانوران می نامیدند؟ به خاطر زورش؟ نه. ببر از شیر خیلی قویتر است . به خاطر چابکی اش؟ نه. یوزپلنگ از شیر خیلی چابکتر است. به خاطر وزنش؟ باز هم نه . خرس ،
فیل، کرگدن و حتی ببر از شیر سنگینترند، پس به خاطر چه؟ تنها به خاطر وقارش: شیر نه حیلهگری می کند و نه اهل کمین است . وقتی شیر عزم شکار دارد ، نخست غرشی می کند تا همه بفهمند سلطان میل شکار دارد (جانوران نیز البته با شنیدن صدای غرش او می گریزند ) و مهمتر آنکه وقتی شیر شکار کرد: همهء جانوران برمی گردند و حتی در نزدیکی او می خرامند و چرا می کنند، زیرا می دانند شیر دیگر با آنها کاری ندارد.
شیر در گذشته ها هم در افریقا می زیست و هم در آسیا و اروپا . اسم شیر مازندران را هم حتما شنیده اید — میدانم ندیده اید چون نیم قرنی می شود که دیگر یا در مازندران نیست یا اگر هم هست ، جرات نطق کشیدن ندارد .
باری وقتی گورخرها و زرافه ها و آهوها و گوزنها — همه قربانی آز بی رویه انسان شدند، شکار کم شد و شیر هم از غریدن افتاد. حیلهگری آموخت و همانند روباهی مکار نه تنها موذیانه شکار کرد که حتی، باز مانند روباه کارش به مرغ دزدی رسید تا بدانجا که حتی روستانشینان نیز به جانش افتادند.
چرندگان رفتند و چون چرندگان رفتند ، سرانجامشان مرگ شد. درندگان مغرور کارشان به دریوزگی رسید و اما این حقیقتی نیست که بر کسی نامعلوم باشد: بقای شکارچی به بقای شکار وابسته است و اگر شکار نباشد، گذشته از سلطان جانوران، یعنی شیر ، حتی روباه حیله گر نیز خوراکش را در سطل زباله ها خواهد جست و جانوران نیز یوغ شهرنشینی را گردن می گذارند و آن وقت است که گذشته از برنامه ریزی برای جلوگیری از مهاجرت روستاییان به شهرها، باید برای جلوگیری از مهاجرت روباه و شیر و پلنگ و خرس و … به شهرها هم برنامه بریزیم . البته اگر تا آن روز جانوری باقی بماند .
شاید بگویید گیریم شیر و ببر و پلنگ آدمخوار و روباه مرغ دزد و گرگ گوسفند خوار و … از میان بروند ، دلسوزی از برای دشمن تیزدندان چرا ؟ مگر نه آنکه سعدی بزرگ گفته است:
ترحم بر پلنگ تیز دندان، ستمکاری بود بر گوسپندان
چه بسا ندانید اما شیخ سعدی و بخصوص این پند او نه تنها در ایران که در سرتاسر جهان مریدانی پروپاقرص داشت و متاسفانه هنوز هم دارد .
از جمله مریدان خارجی شیخ سعدی، یکی از پروپاقرص ترین آنها، کانادایی ها بودند که از ۱۹۵۳ تا ۱۹۵۸ بیش از ۶۵۰۰ گرگ را کشتند — به آنها خرده نگیرید که چرا به جای ببر ، گرگ کشتند چون یکم اینکه در مثل مناقشه نیست و دوم آنکه هدفشان نجات گوسفند نبود، بلکه “کاریبو” یا گوزن بومی کانادا بود .
در پی این کشتار، شمار کاریبو در سالهای ۱۹۵۸ و ۱۹۵۹ چند برابر شد تا در ۱۹۶۰ به خیلی کمتر از سال ۱۹۵۳ و زیر ۲۰۰ هزار راس برسد : کاریبوهای آسوده از وجود گرگ ، بچه پشت بچه پس می انداختند و وقتی بچه ها بزرگ شدند تازه دیدند که ای داد در طبیعت برای این همه بچه نه جای کافی هست و نه حتی غذای کافی … کنترل اما نکته جالب اینجاست که کار گرگ فقط زاد و ولد” و تحمیل این شعار نبود که ” فرزند کمتر زندگی بهتر”…
بیایید و گلهای چرنده را تصور کنید در حال چرا و بازی و جفتگیری و … خلاصه همه کارهایی که در گله انجام می دهند … و ناگهان حمله یک درنده (ببر، شیر ، گرگ…). چه اتفاقی می افتد؟ فرار ؟ امکان نجات کدام جانوران بیشتر و امکان اسارت و مرگ کدامشان بیشتر است ؟ طبعا امکان گیر افتادن چابکترها کمتر است . کدام جانوران چابکترند ؟ آنها که سالمترند.
پس وقتی درنده حملهاش تمام شد ، یک نتیجه این حمله آن است که بیمارها و ضعیفها و … بیشتر تلفات داده اند و بنابراین نژاد بهبود یافته است. اما این حمله نتیجهءدومی هم دارد که مهمتر است : با کشته شدن بیماران ، امکان شیوع بیماری در گله کمتر می شود .
بیهوده نیست که معرف شهرکار مارتن انگلستان، بنای یادبودی است که برای یک گرگ ساخته اند : آخرین گرگ منطقه که در سال ۱۸۸۰ کشته شد .
هنوز از عمر چراغ قرمز پنجاه سال نمی گذرد ، اما همه با دیدنش سرعت کم می کنند و می ایستند — یا اگر بخواهند ردش کنند، با احتیاط رد می کنند. ولی طبیعت صدها میلیون سال بیشتر از انسان عمر دارد و ظاهرا هیچ انسانی نیست که با دیدن چراغهای قرمز در طبیعت حتى نیش ترمز بزند ..