رومن گاری (Romain Gary) – نویسندهء معاصر فرانسوی – در کتاب «Les enchanteurs»٬ از زبان راوی داستان مینویسد (نقل به مضمون) که از سن ۶ سالگی هر روز در جنگلهای اطراف خانه با انواع جادوگرها و کوتولهها و هیولاهای که خودشان را به شکل درختها و سایهها و حیوانات و سنگهای جنگل درآورده بودند٬ دست و پنجه نرم میکردم. و هر روز نزدیک غروب که از فرط گرسنگی به خانه بازمیگشتم٬ پدرم میپرسید «امروز چه دیدی؟». من هم با هیجان برایش از نبردهای تن به تنم با دهها اژدهای قرمز و کوتولههای زرد با بالهای سیاه و عنکبوتهای غولپیکر که با لشکری از درختانِ دوست٬ همگیشان را شکست داده بودم میگفتم. پدرم در تایید سرش با جدیت تکان میداد و میگفت: اینها خیلی خوب است. اما یادت باشد که در آینده با جادوگرهایی مواجه خواهی شد که به مراتب مخوفتر و قدرتمندترند٬ چرا که آنها نامرئیاند و تو باید یاد بگیری که با شیوههای دیگری با آنها رو در رو شوی. من هم به او قول میدادم که هرگز اجازه ندهیم که این جادوگرهای نامرئی با مکر خود بر من غلبه کنند.
کمی بعد آموختم که اسم یکی از این جادوگرها «زمان» بود٬ او فقط سرش را پایین میانداخت و بیصدا از جنگل عبور میکرد و ظاهراً خطری نداشت. تا روزی که به جنگل رفتم و دیدم که هیچ خبری از هیچ کدام از جادوگرها و کوتولهها و هیولاها و سایر موجودات افسانهای – که جهان کودکان و شاعران را مشرکاً اشغال میکنند – نیست. درختان درختاند٬ سایهها سایهاند٬ چشمهها چشمهاند. مدتها با تحیُر به اطرافم نگاه میکردم تا بالای شاخهء درختی جغدی را دیدم نشسته٬ نگاه تیزی به من انداخت٬ جیغی کشید و پرواز کرد. با وحشت به سوی خانه دویدم. ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. او دستی به سرش کشید و گفت؛ آن جغد که دیدی همان جادوگری بود که سالها تو را از او بر حذر میداشتم. او همدست جادوگر «زمان» است و نامش «واقعیت» است. او از این پس بزرگترین رقیب تو خواهد بود.
رومن گاری در قالب این داستان مرز بین کودکی و بزرگسالی را مواجهه شدن با جادوگر «واقعیت» معرفی میکند. جادوگری که ما را از فضای امن و بیخطر و بیمسئولیت کودکی بیرون میکشد و به جهانی آکنده از تکلیف و مسئولیت و انتخاب وارد میکند. جهانی که در آن هیچ اژدهایی با یک ضربهء شمشیر نابود نمیشود و مبارزه برای بقا به سلاحهای دیگری نیاز دارد؛ سلاحهایی نامرئی از جنس عقلانیت٬ امید٬ صبر و استقامت.
به تاریخ ملتها که بنگریم گاهی لحظهء مواجه شدن آنها با جادوگر «واقعیت» را مشاهده میکنم. لحظهای که آن ملت در دوراهی میان کودکی و بلوغ قرار گرفته و تردید دارد که در کدام مسیر قدم بردارد.
در چنین مقطعی غالباً شخصیتهایی از هر سو ظهور میکنند و همهء تلاش خود را بکار میگیرند تا آن جامعه را در یکی از این دو مسیر روانه کنند.
اندیشمندان و فعالان و رهبران سیاسی که مردم را به عقلگرایی و مسئولیتپذیری و مشارکت و تلاش و صبر و امیدواری دعوت میکنند و البته در ازای آن هیچ «تضمین»ی هم برای موفقیت و رستگاری به آنها نمیدهند.
از سوی دیگر افسونگرانی که میکوشند جامعه را به همان فضای رویابافی و خیالپردازی و توهمات کودکانه بازگردانند و در کنار آن وعدههای رنگارنگی از آیندهای مطمئن و امن و البته رهایی از هرگونه تکلیف و مسئولیت را تضمین میکنند.
در سال ۱۹۹۳ در مقطع حساس و پر التهاب گذار جامعهء آفریقای جنوبی – از یک نظام آپارتاید به یک نظام دموکراتیک – یک روز صبح کریس هانی – از چهرههای برجستهء مبارزه با آپارتیاد – در جلوی درِ خانهاش توسط یک سفیدپوست نژادپرست و عضو جریان راستافرطی این کشور٬ ترور میشود. در همان لحظه یک زن سفیدپوست که ش این عملیات ترور بود٬ شجاعانه در صحنه میماند و پلیس را خبر میکند تا قاتل را دستگیر کنند.
از آن روز٬ صداهای متعددی از درون جامعه آفریقای جنوبی بلند میشود. تظاهرات متعددی در کف خیابانها شکل میگیرد. مخالفین آپارتاید از عدم اصلاحپذیری جامعهء سفیدپوستان و لزوم سرگیری مبارزات مسلحانه سخن میگویند. نژادپرستان سفیدپوست از خشونت بیشتر استقبال میکنند. جامعه بار دیگر به سمت دوقطبی شدن و نفرت و خشونت حرکت میکند.
در این مقطع بود که نلسون ماندلا جادوگر «واقعیت» را به جامعه خود نشان داد. او در پیامی تلویزیونی به مردمش گفت که این حادثه دو واقعیت موجود در جامعه ما را نشان داده. از یک سو وجود مرد سفیدپوستی سرشار از نفرت و کینه که حاضر است دست به هر خشونتی بزند٬ و از سوی دیگر زن سفیدپوستی که حاضر است جان خود را در خطر بیاندازد تا قاتل دستگیر شود و عدالت برقرار گردد. امروز مسئولیت تک تک شهروندان آفریقای جنوبی است که در این دوراهی – بین نفرت و همدلی – یکی را انتخاب کنند. و این انتخاب نیازمند بلوغ است.
در دوران «رکود بزرگ» (The Great Depression) که به عمیقترین بحران اقتصادی جهان در قرن بیستم معروف است٬ فرانکلین روزولت – رئیسجمهور وقت آمریکا – با این جملهء مشهورش که «از تنها چیزی که باید بترسیم٬ خود ترس است» از مردم کشورش خواست تا در برابر جادوگر «واقعیت» شجاعانه بایستنند و ترسهای «بینام» و «بیمنطق» و «بیتوجیه»شان – که فرصتها را فلج میکنند و پیشروی را به عقبنشینی بدل میسازند – را رها کنند.
او با این دعوت٬ کشوری که در آن زمان یک سوم جمعیتش بیکار و اکثر بانکهایش ورشکسته و کارخانههایش تعطیل و روحیهء مردمش در عمق افسردگی و یاس فرو رفته بود را در کمتر از دو دهه در مسیری میاندازد که به بزرگترین اقتصاد جهان تبدیل میشود.
حال جادوگر «واقعیت» توجهاش به ما جلب شده. او به شکل تحریمهای اقتصادی٬ تهدیدهای امنیتی٬ فشارهای بینالمللی٬ جدالهای جناحی داخلی٬ فساد ریشهدار درونی و بحرانهای محیط زیستی٬ در برابر ما ظاهر شده.
افسونگران از یک سو٬ ما را به فضای کودکانهء توهمات و خیالپردازیها٬ به شمشیر کشیدن در برابر اژدهای قرمز و کوتولههای زرد با بالهای سیاه و عنکبوتهای غولآسا میخوانند. در مسیر آنها ما هیچ مسئولیتی در قبال سقم و صحت شایعات و اخبار جعلی و اطلاعات بیپایه و اساسی که از طریق «آمدنیوز»ها و «منوتو»ها و پیامرسانها بر افکارمان تزریق میکنند نداریم. مسئولیتی در قبال امنیت کشورمان نداریم. سهمی در بهبودی وضعیت اقتصادمان نداریم. نقشی در ترمیم و حفظ شرایط محیط زیستمان نداریم. مسائل ژئوپلیتیک منطقه ارتباطی به ما ندارند. وضعیت ایران در عرصهء بینالمللی به ما مربوط نیست. مشارکت سیاسی از وظایف ما نیست. اگر روزی هم دو ساعتی در صف رای دادن در یک انتخابات ایستادیم٬ امروز «پشیمانیم». کارمان فقط تکثیر شایعات در پیامرسانهها و شکبههای اجتماعی و محاورههای روزمره و تکرار شعارهای بیمعنی و دلخوش کردن به وعدههای «فردای براندازی» است. وعدههایی که از «به دار آویختن» دستهجمعی «مزدوران» و «مالهکشان» از درختان شهر تا فانتزی آتش زدن مساجد و جایگزین کردنشان با مِیخانهها تا بازسازی امپراتوری هخامنشی و گسترش آن در سراسر جهان٬ را شامل میشود.
از سوی دیگر٬ مسیری پُر از مسئولیت و تعقل و تلاش و دشواری و فداکاری و صبر٬ بدون هیچ تضمین برای پیروزی و موفقیت اما پر از امید.