مقولههای سیاسی نه فقط تاریخ که جغرافیا نیز دارند. به عنوان مثال “لیبرال” در ایالات متحدۀ آمریکا مترادف آن چیزی است که در فرانسه “چپ” یا “پیشرو” مینامیم، در حالی که بخشی از چپ در فرانسه همچنان لیبرال را فقط مترادف “دست راستی” بودن میداند. همین امر در مورد مقولۀ پوپولیسم نیز صادق است؛ مقولهای که ارنستو لاکلائو کتاب اخیرش به نام خِرَدِ پوپولیستی را به بحث دربارۀ آن اختصاص داده است. در فرانسه از این کلمه فقط برای توصیفِ رفتاری سیاسی استفاده میشود که به آنچه با استفادۀ انحرافی از اسپینوزا میتوان “شوریدگیهای تأسفآور” خواند (مانند عقده، نژادپرستی و غیره) میدان می¬دهد. حال آنکه نه در روسیه و نه در آرژانتین ـ کشوری که لاکلائو از آنجا میآید و این کلمه با پرونیسم شناخته میشود ـ پوپولیسم گرایش سیاسیِ ذاتاً مذمومی نیست.
یکی از مشکلاتِ شاید لاینحلی که به هر حال باعث شده است که کتاب لاکلائو در فرانسه با استقبال چندانی روبرو نشود آن است که تعریفی از پوپولیسم که وی سعی در ارائهاش دارد تعریفی نیست که همگان از این کلمه مراد می¬کنند، یا دستِکم اینکه آن تعریفی نیست که فیالبداهه از این کلمه در فرانسه فهم میشود. برای لاکلائو، پوپولیسم اقدامی است برای محتوا بخشیدن به آن “دالِ مُعَلَق” یا آن “دالِ تهیای” که “مردم” نامیده می¬شود. مردم نام آن کَمال دستنیافتنی است که فقط بهواسطۀ اقداماتی محدود در پیوند زدنِ خواستههای اجابت نشده به یکدیگر میتوان تصویری از آن بهدست داد. یعنی بهواسطۀ این امر که “بخشهایی (از مردم) خود را در جایِ تمامیت آن بهشمار میآورند.” به عبارت دیگر، به واسطۀ “تقاضاهای موضعیای” که کمکم به مطالباتی تبدیل میشوند که کُل را درگیر میکند. اینها همه مساعیای هستند برای “پُر کردنِ” آن “کمبودِ” اساسی (همان کمالِ دستنیافتنی) که حولِ آنها گفتارهای سیاسیِ معترض به نظم موجود شکل میگیرند. این توصیفِ بلندپروازانه و از نظر سیاسی گسترده باعث میشود که لاکلائو شخصیتها و جنبشهایی را در زمرۀ پوپولیست به شمار آورد که مثلاً در فرانسه آنها را ممکن نیست این بنامند. به همین خاطر نیز بدون شک تَهِ دلِ خواننده همواره نوعی نگرانی در مقابل تحلیل لاکلائو باقی میماند. با اینهمه و فارغ از این نگرانی -که البته هم اساسی است و هم غیرقابل اجتناب-، این تحلیل از اهمیت فراوانی برخوردار است. به عنوان مثال، به احتمال قوی لاکلائو، اوباما را یک “پوپولیست”، به معنایی که او از این مقوله استنباط میکند، میداند. حال آنکه ما چنین نام¬گذاریای را تحقیرآمیز خواهیم دانست و آن را برای توصیف سخنان ضدنخبه¬گرایانه و سادهانگارانۀ معاون اول رقیب وی یعنی سارا پیلین مناسبتر میدانیم. اما این تفاوت دید را عجالتاً کنار بگذاریم.
قدرت الحاقیِ مقوله
از آنجا که این مقوله به جنبشهای گوناگون و بسیار متفاوتی، از ماورای چپ تا ماورای راست اطلاق شده، گفتار نظری دربارۀ پوپولیسم گرایش به بی¬اعتبار دانستن این پدیده همچون پدیده¬ای که اساساً “ناروشن” و مبهم و نهایتاً از نظر سیاسی خالی است و در بهترین حالت خطابهای بیش نیست، گرایش داشته است. اینک لاکلائو تلاش دارد که از این سنّت “فقدان اعتبار گفتاری” فاصله گرفته و به نوعی پرسش معکوس را پیش بکشد:
آیا “ناروشنی” گفتارهای پوپولیستی نتیجۀ این امر نیست که در برخی از شرایط، واقعیت اجتماعی خود ناروشن و نامتعین است ؟
آیا میتوان گفت که گفتار پوپولیستی گفتاری تُهی است بدون آنکه پرسشی را دربارۀ آنچه که دقیقاً لاکلائو “دال تهی” یا دستِکم “دال شناور” مینامد، پیش کشید؟ اینکه اعتراضات طبقات فرادست جامعه بتواند به نحوی تناقضآمیز شکلی پوپولیستی به خود بگیرد، پوپولیسمی دست راستی که پشتیبان سیاستهایی دولتی باشد که عمیقاً به ضرر گروههای فرودستِ جامعه باشند، امروز واقعیتی اروپایی و مشخصاً فرانسوی و ایتالیایی است. تفکر سیاسی باید بتواند ارزیابی روشنی از این ماجرا به دست دهد و لازمۀ این کار فاصله گرفتن از گندابی است که عمدتاً محل شیوع گفتار پوپولیستی است. به این معناست که فارغ از موافقت یا عدم موافقت با نتایج سیاسیای که لاکلائو از نظریهاش میگیرد، کتاب وی را باید دارای نهایت اهمیت دانست. در واقع او در این کتاب از طریق تدوین یک الگوی سیاسی که هرچند در حوزههای گستردهای کاربرد دارد اما لزوماً پراکنده نیست، بابِ تحلیل در مورد پرسشی تعیین¬کننده را بار دیگر میگشاید: پرسش از پیش فرضِ تشکیلِ “فاعل جمعیِ” کنش سیاسی.
لاکلائو در تعدادی از نوشتههای قبلیاش، و از آن جمله در کتاب معروف فرادستی و استراتژی سوسیالیستی، دربارۀ سیاستهای دموکراتیک رادیکال که با همکاری شانتال موف نوشته است، به پاسخهایی توجه کرده است که سنّت سوسیالیستی به مسئلۀ وحدتِ خواستهای متفاوت اجتماعی با استفاده از مقولۀ فرادستیِ گرامشی داده است. متحد کردنِ جنبش کارگری با دهقانان یا با جناح پیشرو بورژوازی، ایجاد “جبهۀ مردمی”، تثبیتِ مطالبات اولیه حول شعار اعتصاب عمومی یا صلحِ آنی، و سیاستهای دیگری از این دست، همه و همه عملکردهایی سیاسی هستند که لاکلائو هر دو رویِ آن را مطالعه میکند: هم منطق سیاسی آن را بررسی می¬کند و، به معنایی، الگویِ نمادین-زبانشناختیِ پسزمینۀ آن را . پرسش راهبردی در این نوشته در مورد پوپولیسم نیز هنوز همین پرسش است منتهی جابجا شده. چگونه با حرکت از تعداد زیادی مطالبات اجتماعی ارضا نشده، “زنجیرۀ همارزیای” شکل میگیرد که امکانِ وحدتِ آنها را در “یک” جنبش به وجود میآورد و نیز این امکان را که غایتی سیاسی به شکلِ پوپولیسم داشته باشد و نه سوسیالیسم؟ این جابجاییِ موضوع بحث، در ضمن پرسش نگران¬کنندهای را نیز در مورد وضعیت فعلی پیش میکشد و آن اینکه آیا در اروپای امروز امکان ساختن یک فرادستی بر پایۀ مطالبات اجتماعیِ ارضا نشده و امکان یافتنِ غایت سیاسیِ مشترکی برای آنها در حالِ جابجا شدن از سوسیالیسم به سمت پوپولیسم نیست؟ به¬ویژه پوپولیسمِ راست که از چندی پیش به موفقیتی پس از موفقیت دیگر دست می یابد.
اولین عکسالعملِ نظریِ لاکلائو آن است که به عوضِ “در نظر گرفتنِ پوپولیسم بهمنزلۀ یک اقدام سیاسی و ایدئولوژیکِ بیدستوپا، آن را به مثابه فعلی نمایشی میبیند که از عقلانیت خاص خود برخوردار است.” به این معنا، لاکلائو با یکسانانگاریِ آنیِ پوپولیسم با فقدانِ عقلانیت قطع رابطه میکند. عقلانیتِ پوپولیسم، بنا به تفسیری که میتوان آن را تفسیری مارکسیستی یا اشمیتی دانست اما صورتبندیهای دموکراتیک نیز دارد، همان عقلانیت سیاسی است. به این معنا که از زمانی که یک تقابل یا یک شکاف (دوست/دشمن) بهوجود میآید، یعنی از آن هنگام که گروههای مختلف در یک رابطۀ متقابل بر سرِ تقسیمِ مایملکهای واقعی یا نمادین قرار میگیرند، سیاست پدیدار میشود. اشمیت بر این نظر بود که لیبرالیسم، گرایش به این امر دارد که این منازعۀ اساسی برای سیاست را به سودِ اقتصاد یا اخلاق یا آرامسازی اجتماعی و بعضاً به سودِ جهانوطنگرایی نفی کند. به نظر لاکلائو، پوپولیسم این نزاع را میفهمد و از آنِ خود میکند. ضدلیبرالیسم بالقوۀ پوپولیسم نیز که اگر از منظر چپ به آن بنگریم نکات مثبتی نیز دارد (بهویژه وقتی که پوپولیسم در این نزاع، زبانِ منافع طبقات فرودست میشود یا بیانگر مطالبات دموکراتیک سرکوفته) ولی خطرات هر سیاست ضدلیبرالی را نیز شامل میشود، از همینجا ناشی می شود. لاکلائو بر این مسئله تأکید میکند که پوپولیسم ذاتاً با شناسایی کردنِ آزادیها و حقوق بشر دشمنی ندارد. تعدادی از جنبشهایی که او در این کتاب بررسی میکند مثالهای روشنی هستند از این واقعیت. او به جنبش همبستگی لهستان، به جنبش بیوههای میدان مه در آرژانتین و همچنین دوگلِ سال ۱۹۵۸ در فرانسه اشاره میکند. جالب آنکه چپ فرانسه در آن سالها علیه دوگل فریاد کودتا سرداد و حرکت دوگل را فاشیستی نامید. به هر رو نکته اینجاست که برای لاکلائو این جنبشها در زمرۀ پوپولیسم به شمار میروند، حتی اگر همانطور که گفتیم باور عمومی در اروپا از پوپولیسم چیز دیگری باشد.
یگانگی به واسطۀ گسست
باید پیش از هر چیز در مورد این “قدرتی” که مشخصاً ناشی از “صورت” این پدیده است تأمل کنیم: قدرت پوپولیسم بدواً حاصل تجزیه کردن یگانگیِ موهومِ آن چیزی است که “مردم” نامیده می¬شود؛ البته با پذیرش بُعدِ منازعهای این عمل. پوپولیسم “تقسیم” کردنِ خود را پنهان نمیکند؛ و سپس به چیدنِ مجدد و متفاوتی دست میزند که تصویرِ جدیدی از مردم ارائه میدهد (تصویری که به اندازۀ همان اولی موهوم است، اما “وهمی است موجه”) که بر اساس یک زنجیرۀ همارزی ساخته شده است. مفصلی که پوپولیسم میان ویژگیهای مطالبات و یگانگیِ مفروض “مردم” ایجاد میکند، بیشک ریشه در ناروشنیِ خودِ مقولۀ “مردم” دارد. این مقوله از سویی بر کلِ توده (POPULUS) ناظر است و از سوی دیگر بر وجه “مردمیِ” آن (PLEBS). پوپولیسم به طور مستمر این دو سویه از یک مقوله را بازسازی و بهروز کرده، یکی را در مقابل دیگری قرار داده، ولی وعده آشتی دادن آنها را نیز از نظر دور نمیدارد. در نوشتهای در مورد دموکراسی که اخیراً توسط فردی منتشر شده که میتوان گفت تحلیلهایش افقهای سیاسی متفاوتی را از لاکلائو مد نظر دارد، از “بارِ ترکیبی” کلمۀ “مردم آن¬گونه که در سال ۱۸۴۸ برای آن تصور شد صحبت میشود:
قدیم بودنِ قابل احترامِ این کلمه و تعدد معنایی مبهمی که طی تجارب مختلف و در زمانی بسیار طولانی در آن تجمیع شده¬اند نباید باعث شوند که کارکردهای جدید و مشخصی که شرایط روز آن را ایجاب کرده بود از نظر دور بمانند … این نام، در یک کلمه، بازتابِ تمامی اهدافِ روزآمد دوران بود: حکومتِ منتخب، حُرمتِ انسان، ادغامِ اجتماعی کارگران و فرودستان، آرزوها و نیازهای تاریخ و آزادی ملل …. اینک که دیگر موضوع برقراریِ انقلابی قدرت خلق منتفی شده بود، بشریت به نحو بیسابقهای متحد و متصل شده بود. و این آن پیمانِ سرمدیای بود که اینک این کلمه وعدۀ وقوعش را میداد.
در این خطوط به¬روشنی تبیینِ امتزاج میان توانِ یک دالِ تهی را با تنشی میبینیم که به صورت یک گذار (گذار از چشمانداز انقلابی) به سمت مجموعه¬ای متحدتر و اتحادی قویتر مطرح شده است.
“شکلِ” تقسیمبندیهایی که پوپولیسم مطرح میکند بنا بر تحلیل لاکلائو با “محتوایی” طبقاتی منطبق نیست. این تقسیمبندیها برای آن مطرح میشوند که بتوانند سرخوردگیهای متنوع اجتماعی و از نظر جامعهشناسی ناهمگن را حمل کنند (به همین دلیل نیز تحلیلهای صرفاً جامعهشناختی و یا مارکسیستی همواره با پوپولیسم مشکل دارند). ناروشنیِ محتوا، امکان همبستگی منافع متفاوت را از طریق مقابل قرار دادنِ آنها با “نخبگان” که همچون سایهروشنی به منزلۀ آن روی سکۀ “مردم” ترسیم میشود، به وجود میآورد.
قدرت پوپولیسم در مقام یک ماشینِ کارزار سیاسی و فتح قدرت، در عین حال ضعفِ آن در مقام ساختار دولتی نیز هست. در وهلۀ اول، ناروشنیِ مذکور به هیچوجه محذوری استراتژیک به شمار نمیرود، زیرا امکان تجمیعِ مطالباتِ برآورده نشدۀ گوناگون را موجب میشود. اما زمانی که کنشگر سیاسی به قدرت دست یافت دو راه در برابر او قرار دارد: راه اول آن است که از این ناروشنی خارج شود که در این صورت یا همچون نیرویی که از برخی از منافع بیش از سایر منافع حمایت میکند ظاهر میشود؛ یا به منزلۀ حامیِ منافعی ظاهر می¬شود کاملاً متفاوت از آنچه دیگران وی را حامی آنها میدانستند. راه دوم آن است که در همان ناروشنی باقی بماند و دست به کنشهایی نامنظم و متناقض بزند.
با اینهمه، جذابیت پوپولیسم پیش و بیش از هر چیز در ایجاد گسست است و در تواناییاش در به چالش کشیدنِ ساختار سیاسیِ موجود به نام آن چیزی که قاعدتاً میبایست خود آن را نمایندگی کند: که این در چارچوب جهان مدرن چیزی نیست مگر همان مردم. به این اعتبار حتی پوپولیسم راست نیز به نوعی حال و هوای “مشروعیت انقلابی” را که در شکلِ حاکمیت مردم همواره در پس¬زمینۀ دموکراسی مدرن قرار دارد – والبته هیچگاه نیز مسجل نگشته است – القا میکند. از این طریق، شکل انقلابی میتواند به واسطۀ بُردار پوپولیسم به راست منتقل گردد. لاکلائو سندیکالیستِ انگلیسیای را مثال میزند که زمانی که در چشمان مارگارت تاچر “پرتوی از انقلاب” را مشاهده کرد به حزب محافظهکار پیوست؛ پرتوی که دیگر در حزب کارگر دیده نمیشد. البته میتوان از خود پرسید که چرا این سندیکالیست به گروهی چپتر از حزب کارگر نپیوست؟ پاسخ آن را باید اولاً در ضعف ذاتیِ چپِ رادیکال در انگلستان جست. و نیز در اینکه شیوۀ انقلابیگریِ چپِ رادیکال در انگلستان این گروه را به حدی سنّتی و بیرنگ و بو ساخته است که هم اکنون بیشتر به یک بنای تاریخی با جذابیت توریستی شباهت دارد تا یک بدیل سیاسی. حال آنکه با پیوستن به راست او خود را در چشمانداز “واقعی” یک تغییر رادیکال قرار میدهد. تغییر رادیکالی که در این مورد مشخص چیزی نیست مگر انهدام خشنِ ساختار قدرت سندیکایی و دولت رفاهِ دهههای گذشته.
به رغم همه آنچه گفته شد، یکی از گرایشهای مستمر پوپولیسم افشای “نخبگان” است که در واقع همواره فقط “برخی از آنها” را نشانه میرود؛ اینها گاه فرادستان اقتصادی هستند، گاه البته “کارفرمایان”، اما گاه نیز نخبگان “دولتی” هدف قرار میگیرند (مثل پوپولیسم تاچری یا ریگانی)، “زعمای چپ”، روشنفکران، رسانهها، مرکزشهریها در تقابل با حاشیهنشینان یا شهرستانی¬ها و دیگر نشانهای از این دست. در همۀ این موارد، ارزشهایی که این نخبگان قرار است حاملان آنها باشند به منزلۀ ارزشهایی “ضد مردمی” افشا میشوند. گشایش به سوی سایر فرهنگها و جهانی بودن به منزلۀ تفرعن نسبت به مردم خودِ کشور معرفی میشود و مخالفت با قانون جنگلِ حاکم بر فضای اقتصادی همچون ایجاد موانع دیوانسالارانه در مقابل آزادیِ کارآفرینیِ کارفرمای “خردهپا”. سیاستهای کیفری که برای ادغام مجدد مجرم در جامعه تبیین میشوند، به نام “بیخیالی”، رها کردنِ افراد صادق و سالم و حمایت از “اراذل” و “مجرمان حرفهای” افشا میشوند و ده¬ها و صدها مثال از همین نوع. استراتژی مشترک بسیاری جنبشهای پوپولیستی که به قدرت رسیدهاند نیز همواره آن بودهاست که شکستهایشان و ناامیدیهای ناشی از آن را نیز به حساب همین “نخبگان” همیشه در صحنه بگذارند که از طریق رسانههایشان، مناصب بالای نظارتی، قضات، دیوانسالاری و سندیکاها مانع کار شدهاند.
قدرتِ کاریزماتیک یا دموکراسی رادیکال؟
تفکر لاکلائو با استفاده از مفاهیم برگرفته از هستیشناسی، زبانشناسی و روانشناسی تلاشی روشمند را دنبال میکند برای ساختن الگویی نظری از پدیدهای که در آن، بخشی که خود را نفی شده توسط نظم موجود میداند، در جایگاه کل قرار داده میشود. پدیدهای که شعار آن میتواند چنین باشد: “ما هیچ هستیم، همه چیز باشیم”. از آنجا که هژمونی (فرادستی) چیزی نیست مگر به تصویر کشیدنِ محتوایی مشخص در مقامِ تمامیتی ناممکن، عملکرد پوپولیسم نیز چیزی نیست مگر قدرت¬بخشیِ خارج از اندازه به مطالبهای خاص، خلقِ تعریضات و کنایات، تجمیع بخشهای مردم یکی پس از دیگری برای آنکه بتواند به نام “مردم” صحبت کند. خلأ “نام” (در اینجا مردم) به واسطه یک رشته تعریض پُر میشود. تعریضاتی که همگی “در مقام” مردم مینشینند و وحدتشان را در شعارهایی به اندازۀ کافی ناروشن مییابند که بتوانند در مقام دالهایی تهی عمل کنند. دالهایی که هر بخشی از مردم انعکاس خویش را در آن میبیند. مثالی بزنیم از فضای سیاسی فرانسه که تا حدی روشنگر نظریۀ لاکلائو باشد.
در آخرین انتخابات ریاست جمهوری فرانسه، نیکولا سارکوزی خود را نمایندۀ فرانسهای نامید که به قول او “صبح زود از خواب برمیخیزد”، “فرانسۀ کار” در تقابل با فرانسۀ بیکاران تنبل، بازماندگان ماه مه ۶۸ که فقط به دنبال “حال کردن” هستند؛ فرانسۀ مهاجرینِ غیرقانونیای که چپها از آنها دفاع میکنند. در اینجا ” فرانسهای که صبح زود از خواب بر میخیزد” یا “فرانسۀ کار” نقش همان دال تهی¬ای را ایفا میکند که هر کسی که میخواهد زندگیاش بهبود یابد میتواند انعکاس خود را در آن ببیند، فارغ از نوع و دستمزد کاری که برای انجام آن صبح زود بیدار میشود و نیز فارغ از اینکه منافع این افراد در حوزههای اساسی با هم تناقض دارد یا نه.
تردیدی نیست که، در حوزۀ نظریۀ سیاسی، لاکلائو مداخلۀ مهمی در بحثی پُرعَتاب که پیش از این نیز توسط کلود لوفور به نحو برجستهای مورد توجه قرار گرفته بود صورت میدهد: بحثِ “عدم تَعَین دموکراتیک”. در اندیشۀ لوفور این بحث با موضوع “حوزههای کنترل¬ناشدنیِ” اعتراضهایی وابسته به مجموعۀ حقوق بشر به شکلهای مختلف سلطه مرتبط بود و با دریافتی از سیاستِ دموکراتیک که آن را به منزلۀ “فضایی تُهی” در نظر میگیرد که هیچ مقامی نمیتواند طبیعتاً یا بالذات ادعای “تملک” یا “تصرف” آن را داشته باشد. لاکلائو کمتر به این وجه “تجسمناپذیریِ” قدرت توجه دارد و بیشتر به آن بخشی از عدم تعین سیاسی میپردازد که باعث میشود یک مطالبۀ موضعی به مطالبهای دموکراتیک تبدیل شود بدون آنکه بتوان مشخصاً آن را به گروهی یا طبقهای نسبت داد. به این اعتبار جماعت دموکراتیک همواره به نوعی “در کمبودِ خویش” است، اما این کمبود دقیقاً همان چیزی است که وی را وادار به وارد شدن در بازی دائمی مطالباتِی میکند که در طی طریق یک جنبش به مطالبات عام تبدیل میشوند. مطالباتی که بهوجود آورندۀ هویتی گذرا هستند که از طریق خودِ مطالباتی که بر اساس منافع مشترک مطرح شده شکل میگیرد. با اینهمه، این “اختراع دموکراتیک” نزد لوفور مستلزم یک “تجسم دوباره” یا پدید آمدن “بدنۀ” جدیدی بود که میتوانست حتی همان مفهوم گنگِ”مردم” باشد. حال این را باید ضعف نظریۀ لوفور نسبت به نظریۀ لاکلائو دانست یا قدرت آن، پرسشی است که جای بحث دارد.
در اینجا میتوان گریزی زد به اندیشۀ رانسیِر دربارۀ سیاست به منزلۀ مطالبۀ “سهم از طرف کسانی که سهمی ندارند” یعنی سیاست به منزلۀ ظهور ناگهانی کسانی در فضای عمومی که تا آن روز نه در بازی شرکت داشتند و نه در تقسیمات تنظیم شده جایی. حضوری که دقیقاً به همین دلیل ناگهانی بودنش در مدیریت معمول چیزها یعنی همان چیزی که رانیسر “پلیس” می نامد بی¬نظمی ایجاد میکند. در اینجا نیز سیاست آن چیزی است که شکافی مولد و عدم تطابقی با خود در نظم چیزها و در هویتها به وجود میآورد. در مصاحبهای که اخیراً از وی منتشر شده، رانسیر متذکر میشود که سیاست آن چیزی است که بازی هویتهای جامعهشناختی را به هم میزند. هنگامی که در مورد کارگران انقلابی قرن نوزدهم مطالعه میکردم به نوشتههایی برخوردم که در آن کارگران میگفتند که “ما یک طبقه نیستیم”. بورژواها آنها را با عنوان طبقۀ خطرناک مینامیدند. اما برای خودِ آنان، مبارزۀ طبقاتی، مبارزه برای طبقه نبودن بود، مبارزهای برای خروج از طبقه و از جایی که برای آنها در نظم موجود در نظر گرفته شده بود، مبارزهای برای تثبیت خود به عنوان حاملان برنامهای که مورد قبول عام قرار گیرد.
لاکلائو تا حدی با این دیدگاه موافق است، دیدگاهی که از “ذاتشناسی طبقاتی” فاصله میگیرد و به منطق فاصله داشتنِ سیاست -که در پایان کتاب بار دیگر به آن باز میگردد و مواضع شخصی خود را بار دیگر باز میگوید- روی می¬آورد. مقایسۀ لاکلائو و رانسیر مقایسۀ جالبی است؛ به این دلیل که این دو تفکر، جالب¬توجهترین بازخوانیهای پسامارکسیستی از اصول مبارزۀ سیاسی را ارائه میدهند: تفکری که نظم را از طریق کسانی که در آن سهمی ندارند اسطورهزدایی میکند. کسانی که به دلیل سهم نداشتن، هم کارکرد مُخِل دارند و هم کارکردی در مقام مطرح کنندۀ مطالبات دموکراتیک. اما این هر دو نظریه دارای نقاط مشترکی نیز هستند که محدوده کاربردی آنها یا دقیق¬تر بگوئیم آن حوزه¬هایی که در آنها کاربرد ندارد را نیز روشن می¬کند. نقطۀ مشترک آنها همانا تقلیل ارزش سیاست “روزمره” است و نیز دستِ¬کم گرفتن نکاتی همچون مدیریت مسائل عمومی، ابعاد نهادی و رویههای دموکراتیک، داشتنِ دغدغۀ منافع مشترک و نیز شاید کنار گذاشتن دیدگاهی که بر اساس در نظر گرفتنِ جامعهشناختیِ بخشهای مردم تدوین می¬شود، یا به عبارت دیگر نداشتن رویکردی جامعهشناختی به سیاست.
پرسشی که نمی¬توان با خواندن کتاب لاکلائو از آن پرهیز کرد این پرسش است که با پذیرش این دیدگاه که پوپولیسم بیانِ خودِ سیاست است، آیا به ارزشگذاری عملیِ پوپولیسم حتی بُعدِ “سلطۀ کاریزماتیک” آن نمی¬انجامد؟ به نظرم، به رغم آنکه مثالهای مورد اشارۀ لاکلائو – کمالیسم در ترکیه و پرونیسم در آرژانتین و اصولاً تمامی جنبشهایی که با یک نام مشخص عجین هستند- عمدتاً مثالهایی هستند که در آن سلطۀ کاریزماتیک (حتی در توضیح شکست) حضور جدی دارد، وی چندان کاوشی در این زمینه انجام نمیدهد. البته لاکلائو توضیحات روشنکنندهای دربارۀ رابطۀ میان تودهها و “رهبرانشان” میدهد؛ و حد و حدود فرضیههایی همچون “سرمشق قرار دادن” که مبنای کار گوستاو لوبون و تارده است را به بحث میگذارد. همچنین وی به بازخوانی نوشتۀ فروید دربارۀ روانشناسی تودهها میپردازد. اما او تحلیلهای وِبِری در زمینۀ سلطۀ کاریزماتیک را مورد استفاده قرار نمیدهد. تحلیلهایی که منابع بسیار مهمی برای اندیشیدن در مورد انواع پدیدههای پوپولیستی به شمار میروند. به عنوان مثال میتوان از پدیدههایی همچون مشروعیتبخشی از طریق رجوع به خصلت خارقالعادۀ اشخاص به عوض مشروعیتبخشی از طریق خصلت لایتغیر قانون و رویههای قضایی، پدیدۀ بیثباتی، بحث مربوط به الزام وجودِ یک آگاهی، موضوع اثبات خارقالعاده بودن از طریق “شاهکارهای” سیاسی، موضوع فرار از “روزمره” و مشکلات اقتصادی، ارجاع به تودۀ مردم در تقابل با قانونگذاران و دیوانسالاران و دیگر مباحثی از این دست.
بر همین منوال به نظر میرسد که لاکلائو بر این باور است ـ باوری که بسی شبیه به دیدگاههای کارل اشمیت است ـ که سیاست نه فقط مستلزم تقابل و رویارویی است بلکه به تجسم انسانی، تصمیمگیری و رهبر احتیاج دارد. با بخشی از گفتههای لاکلائو در این موارد میتوان موافق بود. به عنوان مثال آنجا که از لزوم “تجسم” صحبت میکند، امری که به نظر میرسد فیالواقع آن هنگام حادث میشود که سیاست تحت انقیاد هیچ تلاشی برای عقلانیتبخشی تام به آن قرار نمیگیرد و به این سبب فضایی میماند گشوده به شور و شوقهای خوب و بد و نیز گشوده به بسیجِ تودهوار. با اینهمه میتوان آرزو کرد که مجالس، فضاهای بیانِ مطالبات جمعی و مکانهایی برای تبادل نظر، برای ارائه پیشنهاد و برای مشارکت که بر همگان گشوده هستند جای بیشتری را از آنچه امروز در میدان سیاست جمهوریخواهانه دارند، اشغال کنند. میدانی که در آن هنوز به دلیل میراث پادشاهی و تقدس حکومتی که پادشاه تجسم آن بود، سخت تحت شخصگرایی قرار دارد. تفکراتی که در زمرۀ چشماندازهای “دموکراسی رادیکال” به شمار میآیند معمولاً نسبت به ارجگذاری به پوپولیسم این مزیت را دارند که از پناه بردن به یک فردِ کم و بیش صاحب فرّه پرهیز میکنند، فردی که معمولاً دستِ آخر مجبور به توجیه تصمیماتِ کم و بیش فاقد مشروعیتش میشویم زیرا که زمانی حامل امیدها و آرزوهای مردم بوده است. به این اعتبار فاصلهای ایجاد میشود میان “خِرَد” و “پوپولیسم” که لاکلائو بالعکس، همنشینیشان را نه فقط برای عنوان کتابش برگزیده است بلکه به نوعی بر رویِ وقوع آن شرطبندی نیز کرده است. و این پوپولیسمِ معقول یا عاقلانه دقیقاً آن چیزی است که لاکلائو معتقد است باید شکلِ دموکراسی رادیکال باشد.
آیا دموکراسی رادیکالی که لاکلائو در دستور کار قرار میدهد به ناچار باید از پوپولیسم بگذرد؟ آیا این دستور کار خواهد توانست از پسِ تمامی ابهاماتی که سلطۀ کاریزماتیک با خود به همراه دارد بر بیاید؟ تحلیل مثالهایی که لاکلائو ارائه میدهد ابداً از این منظر امیدوار کننده نیستند. اغلب آنها با شکست و یا انحرافات شخصگرایانه مواجه شدهاند. آیا نوسازی دموکراتیک بالعکس نباید به تعمیق آنچه تشکیل “زنجیرههای همارزی” در مطالبات دموکراتیک را از لزومِ نقطۀ اتصال فردی یا شخصیت رهبر رها میسازد، همت گمارد؟ یک دموکراسی تعمیقیافته شاید بیش از هر چیز به ریشهای کردن گرایش “ضد شبانی” موجود در دموکراسی احتیاج دارد، اگر نگوییم که به یک “انقلاب ضدشبانی” نیازمند است. یعنی آنچه میشل فوکو معتقد بود هیچگاه بهوقوع نپیوسته است و تمامی انقلابهای شناخته شده شکلی از حکومت شبانی را مجدداً تأسیس نمودهاند. فوکو همواره در جستجوی نشانههایی بود از آنچه سیاستی فارغ از “شبان خوب” مینامید. آیا چنین سیاستی میتواند با پوپولیسم سرِ آشتی داشته باشد، یا اینکه راه دیگری را نشان میدهد. راه سیاستی که توسط و برای ذهنیتهایی تبیین می¬شود که با یکدیگر متحد میشوند و چندان نیز به اینکه خارج از حد بر آنها حکومت شود راغب نیستند. البته میتوان نگران بود که این “سیاست ذهنیتهای غیرمکلف” (اصطلاحی که فوکو مورد استفاده قرار میدهد) دیگر ناظر بر هیچ مردمی نباشد. امری که در سالیان اخیر موجب شَعف تحلیلگران پستمدرن را فراهم آورده است، اما در واقع در ارزیابی آن باید با لاکلائو موافق بود که بر این نظر است که با از بین رفتن چیزی به نام مردم، آنچه اتحاد افراد تحت سلطه است نیز از بین برود و همراه با آن یکی از مهمترین راههای رهایی سیاسی. به این اعتبار آیا میتوان پوپولیسمی را از آن نوع که لاکلائو توصیف میکند تصور کرد؛ یعنی تشکیل یک زنجیرۀ همارزی که بسیج افراد تحت سلطه را به همراه داشته باشد و در عین حال مطالبات آزادیخواهانه و عام را نیز در خود ادغام کند؟ یا اینکه دستِکم کمتر بر عقدهها نسبت به “نخبگان” حساب کند و بیشتر بر ارادۀ تغییر اجتماعی توسط و به نفعِ بخش تحت سلطۀ مردم استوار باشد. بگذارید مقاله را با اعتراف به یک ذوقزدگی سیاسی به پایان ببرم: آیا این تصوری که از آن صحبت کردیم یعنی تشکیل یک زنجیره همارزی همراه با پافشاری بر مطالبات آزادیخواهانه و عام، همان همنشینیای نیست که باراک اوباما توانست در طی مبارزات انتخاباتیاش به وجود آوَرَد؟
یادداشت:
*. این مقاله ترجمهای است از:
Jean-Claude Monod, “La force du populisme. une Analyse philosophique. A propos d’Ernesto Laclau”, La Revue Esprit, No. ۳۵۱, Janvier ۲۰۰۹, pp. ۴۲-۵۲.
– Ernesto Laclau, La Raison populiste, Paris, Le Seuil, coll. « L’ordre philosophique », ۲۰۰۸.
– Ibid., p. ۳۱.
– Ernesto Laclau et Chantal Mouffe, Hegemony and Socialist Strategy. Towards a Radical Democratic Politics, Verso, ۱۹۸۵.
– Ernesto Laclau, « L’articulation du sens et les limites de la métaphore », in Archives de philosophie, t. ۷۰-۴, hiver ۲۰۰۷.
– Ernesto Laclau, La Raison populiste, op. cit. p. ۳۱.
– Marcel Gauchet, l’Avènement de la démocratie, ۱. La révolution moderne, Paris, Gallimard, ۲۰۰۷, p.۱۹۵.
– Libération, ۲۴-۲۵ mai ۲۰۰۸.
۸ – رانسیر در همان مصاحبۀ مورد اشاره: می¬گوید که زمانی که فرانسوا میتران پس از پیروزیاش در سال ۱۹۸۱ اعلام کرد که با “این پیروزی اکثریت سیاسی فرانسه بالاخره با اکثریت جامعهشناسی این کشور هماهنگ شد” و به این معنا تبیینی جامعهشناختی از سیاست ارائه داد، در واقع “چپ را منحل کرد”. یعنی اینکه دیگر جایی در سیاست برای آنهایی که سهمی در این بازی ندارند وجود ندارد؟ آیا این فکر که کسانی که اکثریت سیاسی را آوردهاند باید بتوانند اکثریت جامعه و نه فقط اکثریتی را که در مطالعات جامعهشناسی دیده میشوند نمایندگی کند، فکر بیربطی است؟ آیا این همان “پلیس” نیست؟ به نظرم در این زمینه لاکلائو توجه بیشتری به انواع سیاست¬ورزی نشان میدهد و “شدت حداکثری” را تنها شیوۀ اصیلِ سیاستورزی -که اغلب پیشفرضِ ماوراء چپ در فرانسه است -به شمار نمیآورد.
– Jean-Claude Monod, « Qu’est-ce qu’une crise de gouvernementalité ? », dans Lumière, no ۸, ۲ème semestre ۲۰۰۶, « Foucault et les Lumières », p. ۵۱-۶۸