حالا این خیزش دارد صدروزه میشود. منتهایی برای آن متصور نیست. کسی نمیداند چه زمانی به سرمنزل مقصود میرسد و کسی نمیداند که منازلی که طی میکند آن را به سرمنزلِ ازپیشمعینی میرساند یا نه. قبلتر نوشتم که قدرتِ این جنبش در خلق مداوم معناست و دربرابرش دولتِ مستقریست که یکی از دو بالش، مشروعیتداشتن و خلق معنا، ناتوانتر از همیشه است. گفتم جنبشی که خلق معنا میکند، به دولتشدن نزدیک است؛ به استقرار شیوهی تازهای از بودن. اکنون میخواهم بگویم که به نظرم این خلق معنا جز از مجرایِ اجراهایی که چه در ابعاد وسیع چه خرد و چه به شکل یک تئاتر در جریاناند، دیگر چگونه ممکن است تداوم بیابد؟
این جا کمی از بدیو کمک میگیرم ولی به پیامد صحبت او کاری ندارم. اصطلاحی دارد از این قرار : statify. ترجمهاش کردهاند به «دولتیشدن»[۱]. بدیو میگوید که زمانی که درجهی رخدادپذیریِ وضعیت کاهش یابد و یا درواقع قسمی تهنشست یا رسوب در یک گسست صورت گیرد، چیزها شروع میکنند به استیتیفایدشدن؛ به دولتیشدن؛ به استقرار یافتن. رخداد همواره پابرجا نمیماند. عنقریب است که بدل به چیزی نشستکرده و رسوبیافته شود. در این زمان است که سوژه شکل میگیرد و بعد از شکلگیری ممکن است قفل شود. رخداد همیشه رخداد نمیماند. تا زمانی رخداد در جریان است، که سوژگیها و مواضع اینجا و آنجا دیده شوند؛ اما بهمحضِ ساکنشدن و بهپایانرسیدنِ رخداد، سوژه قوام مییابد. برای همین هم هست که هر سوژه با دولتِ خودش چفتوبست میشود و رخداد گسستیست در نظم دولت و پیداشدنِ سوژگیهای جدید یا سوژههایی درحالِ ساخت که دیگر آن شکلی که سوژه بودند، نیستند.
او میگوید که برای تداوم رخداد به وفاداری نیاز است. درواقع برای اینکه از استقرارِ وضعیت جلوگیری شود، نیاز است تا سوژهی درحالِ شکلگیری، و نه سوژهی دولت، آثار رخداد را دنبال کند. حتی اگر مداوماً چیزی در حال بوقوعپیوستن نباشد و یا عنقریب چیزها بروند تا تکراری شوند، این وفاداریِ سوژهی در حالِ شکلگیری باشد که دست از سر رخداد برندارد. تو گویی از جایی که عینیتِ وضعیت ترک خورد، دیگر این مسئولیتِ سوبژکتیو است که اجازه نمیدهد تَرَک به هم آید. اجازه نمیدهد که دولت، آنچنان که بوده یا آنچنان که میخواهد بشود، تَرَک را به هم آورد و شکاف را درز بگیرد.
اگر با این خیزش، تَرَکی در نظمِ دولت افتاده، این تَرَک باید در سوژهی دولت هم افتاده باشد. و به نظر میرسد تاحدود قابلِ ملاحظهای چنین است. حجمِ اجراها هم همین را به ما نشان میدهد. سوژههای متعدد جمعی و فردی از راه رسیده و میگویند که دیگر آن سوژهی سابق نیستند و حاضر نیستند که بدان شیوهای که سابقاً زندگی میکردهاند، زندگی کنند. به زبانِ بدیویی اگر بگوییم، آنها دارند میگویند که میخواهند وفادار به رخداد باشند. اما به نظرم وفاداری در این میان یعنی چه؟
ما ممکن است به سادگی به عرصهیِ زندگیِ روزانهمان پرتاب شویم. علتِ این بازگشت یا این پرتابشدن متعدد است؛ از رفعِ نیازهایِ فوری و عاجل گرفته تا تداوم بقا، از ناتوانیِ کوتاهمدت در پیشبردِ خواست اساسی تا فرسودگیِ ذهنی ناشی از تداوم و شدتیابی منطق جنگی. مسیر سنگلاخ است. همه به قدرِ کفایت این را میدانند. افق هم بههمان میزان در هالهای از مه فرو میرود و دوباره پدیدار میشود. احساساتی دوسویه شبانهروز گریبان مردمی را میگیرند و بهسختی رها میکنند. اما جز از مجرایِ اجراها، که به خلق معنا از سوی جنبش میانجامند، دیگر چگونه میتوان ادامه داد و گفت خلق معنایِ جنبش وجود دارد و زنده است؟
وفاداری. به نظرم بیش از هر زمان دیگر ما به قسمی وفاداریِ سوبژکتیو، آنطور که بدیو میگفت، نیاز داریم. اما این به این معنا نیست که از «هر» شکلی از دولتیشدن، استقراریافتن، هراسی داشته باشیم؛ آنچنان که بدیو داشت. برای همین گفتم در مقدمه از او بهره میگیرم اما پیامدِ سخناش را نمیپذیرم. وفاداری به نظرم در زمانهای که دولت قدیم هنوز قرار دارد و دولتِ در راه هنوز برقرار نیست، میسرترین و در عین حال معنابخشترین شیوهی بودن است. دو سطح از این وفاداری در زندگیِ روزانهی ما قابل پیگیریست: مواجهات رودررو، مواجهات نهادی.
از مواجهاتِ رودررو شروع کنیم. این مواجهات از یک ضمیر منفرد اول شخص آغاز میشود: «من»؛ هرچند که هرگز در این ضمیر متوقف نمیمانم و در عین «من»بودنم، یک «تو»، یک «او» و یک «ما»/«شما»/«آنها» نیز هستم. اما تا جایی که من، «من» هستم، از خودم میپرسم که چگونه میتوانم وفادار باشم؟ چطور میتوانم آثار رخداد را در مواجهات رودررویِ خودم دنبال کنم و دیگر سوژهای نباشم که پیشتر بودهام؛ همانی که بودهام. در این سطح به نظرم نخستین مسئله تغییر طرحوارههای دولتیست؛ یعنی الگوهایِ سوژهشدنِ پیشین که دمودستگاهِ دولت در آن سهیم بودهاند. به نظرم شکاف در طرحوارههایِ دولتی، که اینجا بنا ندارم یکبهیک شمارششان کنم، حول یک چیز ممکن است: رعایتِ دیگری با حدزدن بر خود. یا به زبان دیگر پرسش مداوم از اینکه آیا آن کسی که با آن روبهرو هستم، حقِ اعتراض به عملکردِ من را دارد؟ آیا حواسم هست که به رابطهی قدرت نابرابر و سلطهگرایانه دامن نزنم؟ آیا حواسم هست چیزی را به او تحمیل نکنم؟ آیا میدانم که تا چه میزان قلدرمآبانه رفتار میکنم؟ آیا دیگران ابزاری برای من هستند تا خودم را پیش ببرم؟ من تا چه میزان صدایِ دیگری را میشنوم؟ میدانم که ممکن است حتی آگاه نباشم که من نیز در بازتولید سلطه موثرم؟ گوشهایم چقدر فعالاند؟ میدانم که رفتارِ غیرسلطهگرایانه وقتگیر است؟ میدانم تحقق برابری در مواجهات رودررو زمانبر است؟ میدانم که این قدرت است که عجله دارد که پیش برود؟
به نظرم از آنجایی که «زن، زندگی، آزادی» مُهر پیشانی این جنبش است و از آنجایی که دیگران هم گفتهاند که این جنبش، جنبشی ضدتحقیر است و ضدِ سلطه و ضدِ انقیاد، باید از خودم مداوماً بپرسم این سوژهای که دارم میشوم چطور میتواند در همهی مناسباتش سلطهگر نباشد؟ چطور میتواند دیگری را به انقیادِ خاموشِ خود در نیاورده باشد؟ چطور ممکن است دیگری فینفسه برای من ارزشمند باشد، بیآنکه قرار باشد مُهرهای در مسیر تحققِ امیال و اهداف من واقع شود و به اطفایِ نیازهایِ من کمک رساند؟ من تا چه میزان طرحوارهی «بردگی» را در لوایِ احتمالاً خاموش بازتولید میکنم؟
به مواجهاتِ نهادی برسیم. اینجا هم پایِ یک ضمیر منفردِ اول شخص در میان است: «من». اما نه «من» متوقف در این ضمیر هستم و میمانم و نه این سطح از مواجهه به «من» منتهیست. بااینحال باید از خودم بپرسم دارم با نهادهایِ مختلفی که با آن سروکار دارم چه میکنم؟ اینجا کار، هم به یک معنا سادهتر است و هم به یک معنا پیچیدهتر. سادهتر از مواجهات رودرروست چون کمتر عواطف و حسانیتِ من درگیر است. من راحتتر میتوانم به امور نهادیام سامانی بدهم. مثلاً از خودم بپرسم دارم برای کدام نهاد کار میکنم؟ دارم چه کاری برای آن نهاد میکنم؟ آن نهاد در درجهی اول چه سهمی در بازتولیدِ وضعیت دارد و در درجهی دوم من چه سهمی در آن نهاد در این ایفایِ نقشش بازی میکنم؟ پیچیدهتر است زیرا منافعِ من بیشتر درگیر است. اگر بواسطهی تنزدن از کارکردنها و ایفایِ نقش پیچومهره در گردشِ دمودستگاه نتوانم خودم را بازتولید کنم، چه؟ آن وقت مسئلهی بقا، در درجهی اول، مسئلهی شکوفایی، در درجهی بعد، چه میشود؟ به نظرم همانطور که در مواجهات رودررو پاسخ ازپیش تعیینشدهای وجود ندارد، در اینجا نیز چنین چیزی در کار نیست. ما از مورالیتی (morality) جنبش حرف نمیزنیم: اصول متقن یک بار و برای همیشه. ما از اِتیکس (ethics) جنبش حرف میزنیم: اصولی که در یک وضعیتِ مشخص و با درنظرگیریِ مختصات وضعیت معنادار میشوند. اینجاست که به نظرم مسئولیت جمعی معنادار است. حواسمان هست کدام نهاد را به چه شکل تقویت میکنیم و کدام نهاد را به چه شکل از کار میاندازیم یا تضعیف میکنیم؟ این سطح از مواجهه از «من» آغاز میشود ولی زودتر از سطح مواجهاتِ رودررو، به یک بدنِ جمعی گره میخورد. من اگر کار نکنم، اگر شرکت نکنم، اگر بالا و پایین و شرایط شرکتکردن یا نکردن را بسنجم، زمانی میتوانم اثرگذارتر باشم که پیوندش بزنم به کنشِ دیگرانِ همصنفم، همنفعم.
مواجهات رودررو و نهادیِ «من»، هر ضمیر منفرد اول شخصی، میتواند دلالت بر میزان وفاداریِ من داشته باشد. در زمانهی تاریک که نورهایی سوسوزنان چشم ما را روشن نگه میدارند، سوژههایی که صرفاً اطوارِ همراهی را در میآورند، به کار نمیآیند. تکرار و تمرین، چیزی از جنس مراقبهاند. شاقولی که اندازهی بیرونزدگیِ ما را از دولتِ مستقر، از نظم سرکوبگر، تعیین میکند رشدِ قسمی یگانگی در شخصیتِ ماست. آدمهایی که برای تکتکِ اعمالشان، حرفهایشان، نوشتههایشان و نفسنفسزدنهایشان دلیلی در راستایِ عدم بازتولید دولتِ مستقر دارند. این صرفاً «کار» (labour) ما نیست که وضعیت را بازتولید میکند، نحوهی سوژهشدن ما نیز بازگوکنندهی نظم دولت و تداومبخش آن است. تا چه میزان دولتی هستیم؟ بیهراس از آنکه به استقرارِ مطلوب بیاندیشیم. احتمالاً زیادی «شخصی» و «فردی» به نظر میرسد. خبر بد اما این است که دولت در این «فرد»، در این «شخص» در این «سوژه»ای که هستم دخیل است. خصوصاً در این وضعیت. و من چون یک سوژه، چه چیز هستم جز باورهایم، کنشهایم و مواجهاتم؟ راستش این روزها کسان زیادی را دیدهام که با همان شکل و شمایلِ سابق، حتی در شرایطی که باوری به آن ندارند، دربارهیِ وضعیتِ جنبشی این مردم سخن گفتهاند. غمگینکننده بود. جدال در سطوح مختلف در جریان است. همراهیهایِ لفظی، تحلیلهایِ اینسو و آنسویی، تا زمانی که در سوژهشدن ما اثر نگذاشته باشند، اطواری بیمعنیاند. تنها یک سوژهی وفادار است که به خلقِ معنا کمک میکند.
[۱] صالح نجفی و مهدی امیرخانلو در فراسیاست (درباره سیاست حقیقت) این واژه را به «دولتیشدن» ترجمه کردهاند. با این حال به نظر میرسد صفت یا اسم دولت اینجا برای بدیو تفاوتی ندارد. میتوان به جایِ دولتیشدن از دولتشدن نیز سخن گفت. چراکه هر استقراری نشانگر استقرار یا بهپایانرسیدن رخداد است.