شناخت واقعگرایانه، یعنی باور دمبهدم نزدیکشونده به واقع.به قول جوزف باتلر، انسان باید به دنبال واقعیتها بدود و هیچگاه واقعیتها به دنبال انسان نمیآیند. انسان خیلی وقتها دچار این توهم است که گویی واقعیتها به دنبال عقاید او میدوند، یعنی اگر گفت الف ب است الف ب میشود. سلامت روان به این است که انسان مدام بررسی کند که آیا عقایدش مطابق با عالم واقع است یا نه؛ حتی اگر نظریه مطابقت با واقع را هم قبول نداشته باشد، باید بررسی کند که آیا عقایدش تقرب به واقع دارند یا نه. آنها که سلامت روان ندارند معمولاً عقایدشان دور از واقع است، نه اینکه چون سلامت روان ندارند از واقعیت دورند، بلکه چون از واقعیت دورند سلامت روان ندارند.
این دوری از واقع انواعی دارد:
الف) آرزواندیشی، یعنی اینکه آرزو میکنم الف ب باشد، پس الف ب است. این فرم استدلال مفتضح را بیشتر انسانها دارند، یعنی خوشی زندگی خود را به بهای در توهم افتادن میخرند.
ب) توهمزدگی، یعنی انسان سخنی را که دلیل قانعکنندهای به سودش ندارد بپذیرد؛ به عبارت دیگر، سخنی را که نقیضش بر خودش رجحان دارد بپذیرد.
ج) هذیانزدگی، که از توهمزدگی بدتر است، یعنی انسان، به موجب سلطه احساسات یا خواستهها، سخنی را بپذیرد که دلیلی بر خلافش وجود دارد.
د) پذیرش ناسنجیده فهم عرفی.
بنابراین، نظامهای اخلاقیای که در توصیههای خود به واقعیتهای انسانی توجه نمیکنند ناواقعگرا هستند و قابل توصیه نیستند. به تعبیر دیگر، درست است که اخلاق با عمل سروکار دارد، اما این طور نیست که عمل تأثیری در شخصیت و منش انسان نداشته باشد و رفتار خاص شخصیت و منش خاص پدید میآورد. برای شناخت نظامهای اخلاقی ناواقعگرا معمولاً به توصیهها یا به پاسخ به سؤالهایی که میدهند توجه میشود، این درست است، اما، مهمتر از آن، سؤالهای ناواقعگرایانهای است که این نظامهای اخلاقی پیش مینهند؛ به قول مولوی: هم جواب از علم خیزد هم سؤال. در اینجا فقط به یک نمونه میپردازم و آن نظامهای اخلاقیای هستند که معمولاً انسان را با دوراهی مواجه میسازند.
این نظامهای اخلاقی ناواقعگرایانهاند، چون انسان در زندگی بیشتر با چندراهی مواجه میشود و بسیار بهندرت با دوراهی مواجه میشود. بنابراین، نفس این طرح دوراهی، فارغ از اینکه انتخاب کدام راه پیشنهاد شود، ناواقعگرایانه است. مثلاً سقراط میگفت اگر کسی سلاحی نزد من به امانت گذاشته باشد و بعد خواست به قصد کشتن ناحق کسی آن را از من بگیرد و من از قصد او آگاه بودم آیا باید رد امانت کنم یا عدم یاری ظالم. سقراط این مثال را میزد تا نشان دهد انسان در زندگی با تعارض وظایف روبروست. اما، فارغ از اینکه رد امانت را ترجیح دهیم یا عدم یاری ظالم، میپرسیم چرا باید منحصر در این دو راه شد؟ آیا راه سومی وجود ندارد؟ مثلاً سلاح را به ظالم تحویل داد و در عین حال نصیحتش کرد که مظلوم را نکشد، یا سلاح را تحویل داد و در عین حال با سلاح قویتری مانع اقدام او شد، یا مظلوم را باخبر کرد، یا از دیگران برای اقدام علیه ظالم یاری گرفت و… .
برای اینکه این مسأله را نشان دهم مثالی میزنم از لارنس کالبرگ، بزرگترین شاگرد و همکار ژان پیاژه که هر دو در زمینه روانشناسی رشد و تربیت اخلاقی فعالیت میکردند. یکی از نظریات اساسی کالبرگ و پیاژه در تعلیم و تربیت اخلاقی این بود که اگر از همان آغاز به کسی که تحت تعلیم و تربیت است خوداندیشی نیاموزیم موفق نخواهیم بود. در واقع، خوداندیشی شرط لازم تعلیم و تربیت اخلاقی است. خوداندیشی یعنی اینکه انسان خود باید اندیشد و بداند که در اخلاقی زیستنش کسی نمیتواند به جای او اندیشد. به طور کلی، انسان در زندگی دو دسته عامل تأثیرگذار دارد، یکی آنها که جانشینپذیرند و بنابراین میتوان آنها را به دیگری واگذار کرد و یکی آنها که جانشینپذیر نیستند و به دیگری نمیتوان واگذار کرد، مثلاً نمیشود به دیگری گفت به جای من غذا بخور.
حالا سخن در این است که برای اخلاقی زیستن اندیشیدن لازم است و کسی جز خود انسان نمیتواند این کار را کند. کالبرگ و پیاژه میگفتند که در گذشته تصور این بود که میتوان انسان را با صرف انتقال قواعد اخلاقی تربیت کرد، اما آزمایشات آنها نشان داد که انتقال قواعد اخلاقی کافی نیست و خوداندیشی لازم است. برای سنجش این خوداندیشی کالبرگ آزمایشی مطرح کرد و به کودکان گفت زنی به سرطان لاعلاجی مبتلا شده است و بهتازگی کسی دارویی کشف کرده است که فقط آن دارو میتواند آن زن را نجات
[bs-quote quote=”برای اخلاقی زیستن اندیشیدن لازم است و کسی جز خود انسان نمیتواند این کار را کند” style=”default” align=”left”][/bs-quote]
دهد. شوهر آن زن به سراغ آن فرد میرود و داروساز، چون میداند کسی جز او این دارو را ندارد، قیمتی طلب میکند که اگر آن مرد همه زندگیاش را هم ببخشد فقط نیمی از آن قیمت را میتواند تقبل کند. کالبرگ به کودکان گفت که در اینجا دو راه بیشتر وجود ندارد، یا آن شوهر باید رضا بدهد که زنش بمیرد و یا اینکه آن دارو را بدزدد و او راه دوم را انتخاب کرد. بعد پرسید که آیا کار او درست بوده است یا نه؟ کالبرگ مینویسد که درصد قابل توجهی از کودکان، بر خلاف ما بزرگترها، چون هنوز کاملاً مطابق فرهنگ بزرگترها آموزش ندیده بودند، میگفتند که راههای سوم و چهارم و دیگری هم هست و تحقیات نشان داد که کودکان ۳۷ راه دیگر پیشنهاد کردند، مثل اینکه گفتند آن مرد همه زندگیاش را بفروشد و نصف مبلغ را بدهد و برای نصف دیگر تا آخر عمر برای داروساز کار کند، یا فقط نصف میزان دارو را بگیرد و شاید همانقدر کارساز باشد، یا به انجمنهای خیریه رجوع کند، یا آگهی دهد، یا میگفتند کسانی که داروی تازهای را کشف کردهاند محتاج آزمایش روی بیماران واقعیاند و بنابراین حتی آن فرد میتواند مطالبه پول هم بکند و…. این قدرت تخیل در واقع قدرت واقعبینی است.
کالبرگ نتیجه میگرفت که کودکان، چون هنوز به دوگزینهای بودنی که بزرگترها به آنها القا میکنند خوگر نشدهاند، به طور غریزی میفهمند که زندگی به دو را مختصر نمیشود. کالبرگ، علاوه بر اینکه دستورالعملی از این آزمایشات استخراج میکرد، میگفت بر این اساس میتوان نظامهای اخلاقی را بررسی و نقد کرد. بنابراین، نظامهای اخلاقی درست آنهاییاند که پیش از هر چیز از انسان میخواهند که کاملاً به جوانب امر توجه کند و ببیند که واقعاً چند راه وجود دارد، والا معمولاً هر دو راه دوراهیها تالی فاسد اخلاقی دارند. کالبرگ از قدیس آتاناسیوس، از رهبانان صدر مسیحیت، مثال میزد که دشمنانش به دنبالش آمدند تا او را بکشند و او سوار قایقی شد و به رودخانه رفت. دشمنان به او رسیدند و او را نشناختند و از او سراغ قدیس آتاناسیوس را گرفتند و او جواب داد: همین نزدیکیهاست! کسانی در مسیحیت گفتند او به همین دلیل از قدیسیت خارج شده است؛ او دو راه بیشتر نداشت، یا باید میگفت که آتاناسیوس منم و کشته میشد و یا دروغ میگفت. اما کالبرگ میگوید اتفاقاً او درست به همین دلیل که بلاهت به خرج نداد و راه سومی یافت قدیس است. / روانشناسی اخلاق،جلسه ۴۳،موسسه پرسش