معمولا بدیهیترین چیزها، ناشناختهترین چیزها هستند. یکی از آن چیزهای خیلی بدیهی، بدن است، و یکی دیگرش خاک. خاک انقدر مهم است که داستایوفسکی، در کتاب ابله میگوید «کسی که خاکی از آن خود نداشته باشد، خدایی نیز ندارد». و خدا چیست؟ خدا در زبان پهلوی خودآ نوشته میشده است. با «آیِ» استقبال. و چون به خود آیی، به خود-آیی رسی! اما «خود» چیست؟
ما کمکم فراموش میکنیم که قسمتی از بدنِ مادر هستیم. نوزاد میل دارد به بدن مادر چسبیده باشد. اما به مرور زمان، بعد از بریده شدن ناف، چیزهایی که در روانشناسی به آنها « ابژههای انتقالی» میگویند، رابطه نوزاد و بدن مادر را نمایندگی میکنند. پستانک بین نوزاد و پستان مادر، عروسک بین نوزاد و صورت مادر، جغجغه بین نوزاد و صدای مادر… فاصله میاندازند.
ما کمکم یاد میگیریم که مستقل شویم، در کالبد بزرگتر از کالبد مادر، یعنی در خانه ساکن و احساس امنیت کنیم و همانکار را با پستانک میکنیم که با پستان مادر. یعنی الگوی خوردن، دیدن، شنیدن و… از تجربهی مادر را به تجربهی خانه بسط میدهیم. در گذشته این الگو از خانه به محله، به ناحیه و روستا… بسط داده میشد. در گذشته که فضای خانه تا این حد خصوصی نبود، فضای بیرون هم تا این حد عمومی نبود. خانه و محله و… ادامه کالبد مادر و بسط تجربه ایمن بودند. اما امروز و درکلانشهرها، محیط پشت پنجره خانه، یک محیط ناآشنا و ناامن است.
برای آلفرد آدلر، تجربیات اولیه، محیط اولیه و فضای زیستهی اولیه بسیار مهم، و پایه شکلدهنده به شخصیت هستند. آدلر همیشه برای تحلیل شخصیت بیماران، از اولین خاطراتی که بیمار به یاد داشت پرسش میکرد. این خاطرات از نظر او منطبق بر واقعیت نبودند. خاطرات اولیهی ما، بیش از آنکه واقعیتی در گذشته باشند، ترکیبی هستند از آرزوها و ازرشها و تخیالات ما. بله محیط زیست اولیهی ما، خانه، فقط یک محیط فیزیکی و خنثی نیست. خانه، به تعبیر باشلارد، فقط تجسم یک سرپناه سیمانی نیست، خانه سرپناه تخیلات و خاطرات ما است. ما نیاز به خانه داریم تا تخیل کنیم و خانه هستهی اولیه هر نوع تخیل و معنا است. احساسِ در خانه بودن، یعنی احساس با معنا بودن، و حتی سالم بودن. بیهوده نیست که امروزه، تلاش می کنند بیمارستانها را شبیه خانه بسازند.
بهترین ساختمانها، گرانترین هتلها و هیچ کجای دیگر «خانهخود آدم نمیشوند». حدود دوازده سال است که به عنوان یک جامعهشناس و انسانشناس در بیمارستانها کار میکنم. هیچ کس دوست ندارد در بیمارستان باشد. حتی در بهترین بیمارستانها و هتلکلینیکها آدمها دوست دارند زودتر به خانه برگردند. حتی فکر اینکه میخواهند به خانه برگردند، حتی حرکت در مسیر خانه، از همان ابتدا، از بیمارستانی در آن لنگه دنیا سرشار و همراه با حس معنا، تعلق و شور است.
خانه تجسم عینی آرزوها و خیالات و ارزشهای ما است. تنها جایی که ما دوست داریم در آن متولد، و در آن بمیریم. وقتی بیمار میشویم بیشتر از هر وقت دیگری قدر خانه را میدانیم. چرا که در بیمارستان، وضعیت غالب بدنی ما، یک وضعیت افقی است نه عمودی. ما دیگر از بالا دنیا را نگاه نمیکنیم. و این حسِ سلطهجوی «بینایی»، دیدن، عینیت، فردیت و عقلانیت، در ما فروکش میکند. پلاسما، معمارِ معنااندیش، معتقد است که دنیای مدرن، دنیایی ست که به حس کانونی، متمرکز و کنترلگر دیدن، بها میدهد. در دیدنِ جهان، ما “در مقابل” جهان میایستیم، اما در باقی حسها، مخصوصا در حس لامسه، که حس مادر است، ما “در کنار” جهان قرار میگیریم. در حس لامسه ما با جهان خود یکی میشویم اما دیدن، ما را از جهان بیرون میگذارد و فقط یک مشاهدهگر میشویم.
در بیماری، حس دیدن ما کمرنگ شده و به پزشک محول میشود. این است که دلتنگ باقی حسها، حسهای پیرامونی و غیرکانونی، مثل شنیدن، بوییدن، لمس کردن و… میشویم. حسهایی که در بیمارستان، در کنترل ما نیستند. اما در خانه، ما با آنها آمیخته و به آنها خو گرفتهایم. این است که در مهاجرت، ما هومسیک (Homesick) میشویم؛ بیماری، یا شوک دوری از خانه.
من میدانم انسان میتواند به هر موقعیتی عادت کند. میفهمم که شرایط نامساعد داخلی، امکان تخیل و حسِ در خانه بودن را از ما گرفته است، همه ما به دنبال یک سرپناهایم. جایی که در آن تخیل ما آزاد باشد. اما فکر میکنم، اگر قرار باشد من در پیوستگی با خودم زندگی کنم، قسمت مهمی از من، در خاک من، یعنی جایی که تمام خاطرات و تخیلات من شکل گرفته است محقق خواهد شد.
من هم اگر بخواهم عقلایی نگاه کنم، اگر بخواهم از زاویه چشم، که یک زاویه تکبعدی و کانونی و کنترلگر است نگاه کنم، باید بروم. اما از زاویه حواس دیگر، من باید در “کنار” و نه در مقابل جهان خودم قرار بگیرم. حتی اگر قرار باشد فرزند من، در یک اتحاد مطلق با خود زندگی کند، فکر میکنم ایران، خاک و آب و آفتاب ایران، این امکان را بیشتر به او خواهد داد. در خارج از ایران او نهایتا یک فرد متوسط خواهد شد. چرا که من، و احتمالا او، با جاگذاشتن و گسست از قسمتهایی مهمی از خود، در بودن خود، فقیر شدهایم. چرا که زیستن در فضایی جز فضای زیسته، بدن زیسته، زمان و تاریخ و اسطورههای زیسته انسان را از خودش کمتر میکند. در اینجا سنگها هم با آدم حرف میزنند، و در آنجا حتی انسانها خاموشاند. شاید هم این فقط احساس من است. باور ندارم که با این حرفها میتوانم کسی را قانع کنم. قصدم هم این نیست. اما این نوشته بازنمودی است از گونهای از آدمها که میخواهند و عمیقا تلاش میکنند که تحت هر شرایطی بمانند. همین.
این تکهای است از کتاب «دیدن با چشم بیرون، دیدن با چشم درون: سفری به دنیای نابینایی» که توسط جان هال نوشته شده است که در میانه زندگیاش چشمانش را از دست داد : «مستقیم، از در پشتی تا در جلویی در طول خانه راه میرفتم، فقط با لمسکردن دیوارها، یک یا دوبار. انگار میدانستم چه وقت به سمت چپ قدم بردارم، چه وقت رو به جلو بروم. خانه تداوم ِ بدن من است. شبیه پوست است، چیزی که من میتوانم در کالبد آن حرکت کنم و متناسب و اندازه بدن من است».
همانطور که مرلوپونتی میگوید، رابطه ما با بدن و محیط چیزی پیشاذهنی، پیشا عقلی و حتی پیشا تولدی است. بنابراین نه میشود آنرا با عقل و اراده شخصی ساخت و نه میشود به جایی منتقلش کرد. برعکس؛ ما به درون جهان خود پرتاب شدهایم.