انگاره: جامعه ما از نظر فضامندی اجتماعی، جامعهای تکجانبه است و سیاستهای رفاهی آن، طوری جمعبندی شده که تنها خانواده هستهای، محور زندگی روزمره آن است، چراکه دنیای نشانهای جامعه امروزی، چنان طراحی شده که بارشهای فکری در آن به سمت شکلگیری گفتمان تکارجاع از خانواده صورت گیرد. در نتیجه، شبهخانوادهها یا جماعتهای غیرهستهای امکان زندگی مطلوب را ندارند.
«ویلهلم دیلتای»، تجربهها را در درون تجربههای جمعی ممکن میداند و از این رو، تجربه جمعی میتواند شامل تمام تجربهها شود. حال آنکه فضامندی اجتماعی ما که به نظر «میشل فوکو» کردارهای اجتماعی از بازنمود آن مشتق میشود، نشانههای محدودی برای بروز تجربه دارند. این نشانهها، تجربههای قابلامکان را برای خانواده هستهای خلق میکند و سایر جماعت را نیز پیرامون آن معنا میکند. در حالی که جماعت مختلفی وجود دارند که امکان همراهی با این گفتمان را ندارند ولی مکلف یا مجبورند که براساس یک سیاست تکجانبه و گفتمان تکارجاع زندگی کنند.
فضامندی اجتماعی ما، سیاستها را محدود میکند. از طرفی نیز وقتی سروصدای جماعتهای به حاشیهرفته درمیآید یا سیاستگذاریهای اجتماعی بر آن فشار میآورد، مجبور میشود برنامههایی را بهصورت پیوستهای قابلاجرا تعریف کرده و خود را با آنها بسامان کند. در حالی که چنین شرایطی هزینه بسیار داشته و مسئله را در ظاهر حل میکند.
با تمرکز صرف بر خانواده هستهای، زنان سرپرست خانوار، کودکان، نوجوانان، معلولان، سالمندان و… نادیده گرفته میشوند و براساس گفتمان تکارجاع خانواده هستهای ترجمان میشوند. معلولان باید تناظری یکبهیک با خانواده هستهای برقرار کنند، در صورتی که همه آنها امکان رقابت با خانواده هستهای را ندارند و این موضوع گذران آنها را دچار سختی میکند؛ از سوی دیگر برنامههای مناسبسازی هم کاری را از پیش نمیبرد، چراکه آنها بهصورت تجربه خودارجاع ملاک قضاوت نبوده و مجبورند به امکانات موجود خانواده هستهای ارجاع داده شوند. سالمندان، مظلومان دیگر تاریخ امروزی ایران هستند. آنها بهصورت جماعت جدا از خانواده، مورد طرد قرار میگیرند و به آنها مثل پسر و دختر جوان نگاه میشود. حال آنکه تجربه و معناهای درونی آنها دیگر شباهتی به زندگی جوانان ندارند. خانههای سالمندان و خانوادههایی که زندگی آپارتمانی چهل متری دارند، باعث طرد سالمندان میشوند. خانواده هستهای امروزی، قابلقیاس با خانواده گسترده قدیمی نیست و آنها فضای نگهداری از سالمندان را ندارند. اما نگاه موجود از خانواده هستهای، هم کارکرد خودش، هم کارکرد خانواده گسترده را میطلبد، بنابراین خانههای سالمندان را مانند گناهکاری اولاد، بازنما میکند. نوجوانان، متفاوت از کودکان و جوانان بوده و رفاه اجتماعی برای آنها، باید برنامههایی برای گذارنسلی و صمیمیت بیننسلی فراهم آورد، چراکه دامنهساز بسیاری از مشکلات اساسی نسلهای جدید، از شکاف موجود در خانوادهها برمیخیزد. باز هم برنامهها به سمت پانسمان و درمانهای موقت پیش میرود. ممکن است فرهنگ خیابان که احیاناً از تعارض یا همنوایی فرهنگ مدرسه با معلم و والدین باشد، بعدها تبدیل به گرایشات جامعهگریزی و رفتارهای نابهنجار شود، اما این پدیده بهصورت جزئی به آموزشوپرورش واگذار شده تا با مشاوره و ترویج اخلاق، مانع از بروز صریح آن در فضای اجتماعی شود. موضوع زنان سرپرست خانوار نیز عجیب و پیچیده است. به آنها توأمان به دید آسیبدیده و نیروی کار نگاه میشود. یعنی از سویی طلاق،پدیدهای شوم تعبیر میشود و از سوی دیگر، بازماندگان طلاق برای رهایی از سربار شدن به دولت و دیگران، تشویق به کاریابی، خویشفرمایی و شراکت میشوند. حال آنکه کار نه صرفا برای رفع نیاز که فرصتی برای خلاقیت است و باید در طول دوران زندگی شکل گیرد تا افرادی که همسر خود را از دست دادند دچار مشکلات معیشتی نشوند. از سوی دیگر، طلاق اگر هم پدیده مثبتی برای خانواده هستهای نیست، اما موضوع اصلی جامعه ما، زندگیهای مجدد بعد از طلاق است که زیر سایه برنامههای کاهش طلاق، گم شده است.
از آنچه گفته شد، میتوان دریافت که فضایی برای شکل گرفتن گفتمانهای بدیل زندگی وجود ندارد، زندگی معلولان به پیوستهای اجباری تبدیل میشود، سالمندی به عرصهای کشف نشده و نشانگانی رمزآلود تبدیل میشود و کاهش طلاق جای ازدواجهای دوم را میگیرد. کودکان به رونوشتهای نسلهای قبل تبدیل میشوند و سایر دستهها چون معتادان و… هم بیرون از این اتفاق نیستند. جامعه ما سرشار از دنیاهای کشف نشده و فضامندیهای گمشده بوده و تجربههای جمعی را به تجربههای گروه مرکزی تقلیل میدهد.
تجربه در جامعه ما اغلب یکسان دیده میشود، حال آنکه در فضامندی و نشانههای گفتمان آن، باید تفاوتهای اساسی وجود داشته باشد. یعنی دقیقاً در یک مکان و یک زمان، آنچه از ضمیر خودآگاه پیر و جوان میگذرد، متفاوت خواهد بود، چراکه بیان خود آنها از خلال تجربهای درونی برمیخیزد و شاید در کشاکش است که گفتمان جدیدی برای زندگی شخصی بهوجود میآید. اما برنامهها برای آن نیست و مجبور میشوند طبق چشماندازها و نگاههای ویژهای که هست بقا پیدا کنند. سیاستهای متشتتی که برای بسیاری از پیران و ازکارافتادگان، زمان بازنشستگی را اجرا نکرده و سالمندان زیادی هستند که مجبورند تا روز آخر زندگیشان کار کنند.
نتیجه چنین وضعیتی این است که نهادهای مربوط به رفاه اجتماعی ما، بهجای سیاستگذاری مطلوب و ارزیابی انتقادی آنها در مسیر پیچیدگی جامعه و زمان، به یکسری برنامههای خدماتی تبدیل شده و بهخاطر نبود روحیه نظریهپردازی و نقادی، به سیاستهای محافظهکارانه در برابر حساسیتهای برخاسته از چشمانداز خانواده هستهای آن هم با خلط مفهومهای متعدد چون خانواده گسترده و احساسات پدرسالارانه تبدیل شده است. این سیاستها بسیار محافظهکارانه و احساسی بوده و جایی برای شکلگیری برنامه و ایدئولوژی رفاهی مشخص و مسلط را هم نمیدهد. حتی تضادهای سیاستگذاریهای جهانی چپ و راست که در ایران هم رایجاند، بهجای رسیدن به نقطه وصل و گسست، در طول سالها بهجای رسیدن به گشودگی و آنتیتز، به تصادم و ناآرامی تبدیل شده است.