چرا زنان خشونت را تحمل و تایید می کنند؟

مریم حسینی

Violence to women

در طول تاریخ به اشکال مختلف بد رفتاری و خشونت نسبت به زنان وجود داشته که در حوزه های خصوصی و عمومی زندگی تجربه می شود به گونه ای که به عنوان یکی از جرایم رایج اجتماعی و از مشکلات اجتماعی در جهان امروز به حساب می آید. معمولا خشونت- عملی با ابعاد مختلف فیزیکی ، روحی و روانی و … که با هدف آسیب رساندن به دیگران به منظور تحقق مقاصد خویش انجام می شود – با واکنش از طرف دیگران مواجه می شود، اما در مورد زنان به میزان زیادی تحمل و تا حد زیادی تایید می گردد و مشروع تلقی می شود چرا که توسط مردان انجام می شود و به عنوان نماد اقتدار مرد سالاری در شرایط فرهنگی رخ می دهدکه تلقی حاکم از روابط زن و مرد پدر سالارانه است.

در واقع به خاطر سلطه مردسالاری و سلطه مردمحوری در اکثر فرهنگ های بشری و به ویژه فرهنگ ما، خشونت علیه زنان در بیشتر موارد از نظر ها پنهان می ماند و حتی بسیاری از اعضای خانواده در راستای حفظ فرهنگ زن فرمانبردار ، شاید در خشونت نیز مشارکت داشته باشند و یا از آن چشم پوشی کنند. چه بسا خود زنان نیز از این نظام استقبال کرده و از این وضع راضی بوده یا در صورت عدم رضایت، بنابر دیدگاه محدود خویش، پدرسالاری را روح ازلی و حاکم دانسته و بر حقوق انسانی و اجتماعی خویش واقف نبوده اند و لاجرم کنشی مستقیم و هدفمند در برابر آن نشان نمی‌دهند. به نظر می رسد زنان و دختران به طور ناخودآگاه فهمیده‌اند که ارزش مسلط جامعه (مردسالاری) چیست ، فلذا می‌خواهند با ارزش مسلط همنوایی کنند. در واقع پدرسالاری نظامی است که خواه آشکار یا نهان، تمام مکانیسم های نهادین و ایدئولوژیکی در دسترس خود مانند حقوق، سیاست، اقتصاد، اخلاق، علوم پزشکی، مد، فرهنگ، آموزش و پرورش، رسانه های گروهی و …. را به منظور تحقق سلطه مردان بر زنان به کار می گیرد . به همین دلیل زنان در حد یک طبقه هیچ گاه ادعای مخالفت با مردان را نکرده اند و چون وجود خود را برای حفظ خانواده و فرزندان لازم می دانند هرگز به دنبال ایجاد همبستگی زنانه در مقابل مردان نبوده اند. در مورد تاثیر نظام پدرسالاری بر زنان می توان گفت: نظام پدرشاهی چنین ایجاب می کند که دختر حتی قبل از متولد شدن، سرنوشتش چنان تعیین شود که در زندگی از رشد فکری بیش تر بازماند و موجود مطیعی بار بیاید که قواعد و ارزش های اجتماعی را بی چون و چرا بپذیرد و برتری مرد را یک امر طبیعی و مسلم به حساب آورد.

ظاهراً نکته اساسی این جاست که زن قرار نیست فعالیت هایش را برای اهداف خود انگیخته و یا برای رشد شخصی خویش بکار گیرد، بلکه از ابتدای زندگی می آموزد که وجودش باید وقف دیگران باشد و وظیفه اصلی او برقراری و حفظ روابط است – روابطی در خدمت دیگران (حفظ روابط خانوادگی). به نظر می رسد روند جامعه پذیری به معنای آشنا ساختن افراد و گروه های اجتماعی با قواعد، ارزش ها، اصول اخلاقی و فرهنگی جامعه خود از طریق آموزش مستمر از یک سو ویژگی های فرودستی و فرادستی زنان و مردان را باز تولید می کند و از سوی دیگر سبب شده است تا این نکته به صورت تعمیم یافته مورد پذیرش قرار گیرد که اعمال خشونت حق مردان و سکوت در مقابل خشونت از طرف زنان یکی از مسئولیت های خانوادگی آن هاست. در حالی که، جامعه شناسان خرد، کنشگر اجتماعی را کنشگری وصف می کنند که عنان اختیار دنیای روزمره را در جهت منافع خاص خویش در دست دارد؛ جامعه شناسان نظریه فمنیستی اما معتقدند زنان برحسب پایگاه شان به عنوان زن نه تنها چنین حسی ندارند، بلکه چنان خود را محدود می یابند که فکر ترسیم طرح هایشان برای دنیا جز در خیال کاملا بی معنا می شود. زنان بیشتر به گونه ای اجتماعی می شوند که وظیفه آدمی را برقراری توازن بین منافع کنشگران گوناگون (شوهر و فرزندان) می دانند و چه بسا زنان برنامه­ریزی و کنش را به مثابه عملی در جهت منافع گوناگون، منافع خودشان و دیگران تجربه کنند. در واقع مطالعات فمنیستی به جای ارائه مدل کنشگر هدفمند مورد نظر جامعه شناسی رفتارگرا، از زنان کنشگری ارائه می دهد که در زندگی روزمره خویش آن قدر که در جهت وظایف مراقبت و هماهنگی و تسهیل و تعدیل خواسته ها و کنش ها و تقاضاهای دیگران (همسر و فرزندان ) غرق می شوند که در دراز مدت خود را در وضعیتی غیر قابل کنترل و پیش بینی می یابند و به همین دلیل زنان معمولا واکنشی تر عمل می کنند و توجه مستمر بیشتری به نیازها و خواسته های دیگران دارند (ریتزر ، ۱۳۹۳).

به بیان دیگر، زمانی که خشونت علیه زنان قبحی نداشته باشد و یا به دلایل فرهنگی و اجتماعی نظیر حفظ آبروی خانواده و حفظ بنیان خانواده لازم تلقی شود و یا ترس از طلاق و عدم امنیت اقتصادی و استقلال مالی و نیز به دلیل عدم حمایت های قانونی از زنان تحمل و دائما تکرار شود ، به فرایندی تبدیل می شود که به زنان می آموزد که خشونت بخشی از زندگی است. آنها رفتارهای خشن فیزیکی و توهین و تحقیر از سوی مرد یا محرومیت از حقوق مادی یا اجتماعی خود را به عنوان بخشی از زندگی عادی زنانه تعریف می‌کنند و عادی می‌دانند و آن را به جنسیت خود ربط می‌دهند. به همین دلیل است که در گروه‌های مختلف زنان این باور وجود دارد که خشونت علیه زنان یک امر عادی و قابل قبول و بخشی از سرنوشت مشترک آنها به دلیل زن بودن است و به همین دلیل باید با آن نهایت مدارا کرد.

شکل‌های مختلفی از خشونت بر اساس باورهای رایج اجتماعی، یا در مقایسه با ارزش حفظ زندگی خانوادگی و شان و احترام خانواده غیر مهم و جزیی تلقی می‌شود و بسیای از شکل‌ها هم طبیعی دانسته می‌شود و مثلا زنان این باور را به همدیگر انتقال می‌دهند که دلیل آن، اشتباهات خود زن، طبیعت مرد یا صلاح زندگی مشترک است. بر اساس همین باور و طرز تفکر، واکنش نشان دادن به خشونت از سوی زنان، ناپسند و مذموم است و اگر زنی خشونت نسبت به خود را نپذیرد، به عنوان کسی که نظام رایج رفتاری و خانوادگی را بر هم زده سرزنش می‌شود و عامل بدنامی و بی‌آبرویی خوانده می‌شود و چه بسا خود زمینه جدیدی برای تحمل خشونت بیشتر را برایش فراهم سازد. به همین دلیل فشارهای فرهنگی و اجتماعی که وظیفه زنان را حفظ آبرو و حفظ خانواده می‌داند، در کنار ترس از بدنامی و سرزنش دیگران و عدم حمایت قانونی، زنان را به سکوت و پذیرش و تن‌دادن تشویق می‌کند.

مهرداد درویش پور در جامعه شناسی قدرت می گوید : «قدرت برهنه آزار دهنده است. زن خشونت دیده نمی تواند به سادگی در کوچه و خیابان بگوید من بدترین و پدرسالارترین پدر یا شوهر دنیا را دارم که مرا آزار می دهند. از این رو آنجایی که زنان امکان تغییر قدرت برهنه را نداشته باشند، سعی می کنند وجود آن را با دلایلی چون: استرس شوهر، عصبانیت مرد، شرایط اقتصادی، مشکلات شخصی و حتی عشق، توجیه و پذیرفتنی کنند.» او معتقد است هیچ کس تا زمانی که امکان تغییر نداشته باشد زندگی را به سادگی زیر سوال نمی برد. زنان زمانی این شرایط را زیر سوال می برند که امکان تغییر داشته باشند و راه فراری بیابند. لذا هر چقدر منابع ارزشی قدرت مثل باورها و آگاهی های اجتماعی و فرهنگی و دانش حقوقی، منابع جبری و اقتصادی قدرت نظیر امکانات حقوقی و قانونی مدافع زنان، شبکه های اجتماعی حمایت گر مثل خانه های امن و استقلال اقتصادی و … برای زنان بیشتر فراهم گردد و زنان قدرت بیشتری پیدا کنند، شانس این که آنان روابط مبتنی بر خشونت را برنتابند افزایش می یابد.

بنابراین افزایش آگاهی زنان و البته جامعه به طور کلی، نخستین گام در جهت این تغییر است و پس از آن نقش مردم و مسئولان در تنظیم و اعمال قوانین در کنترل خشونت و حمایت از زنان، امری ضروری است. هم چنین همه ما در هر جایگاهی که هستیم باید مهارت هایی را پرورش دهیم که در پیشگیری و کنترل خشونت به آن نیاز است.

منابع :

۱- ریتزر ، جورج (۱۳۹۳) نظریه های جامعه شناسی ، ترجمه هوشنگ نایبی ، تهران، نشر نی .
۲- news.gooya.com
۳- grsabz.persiangig.com
۴- کانال تلگرامی جامعه شناسی زنان و خانواده

خروج از نسخه موبایل