دقت کرده اید که دیگر خبری از هیچ روشنفکر جدید فرانسوی نیست؟ اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد میلادی، موج قابل ملاحظهای از آنها وجود داشت: دریدا، فوکو، بودریار، کریستوا، لیوتار، دوسِرتو … اما پس از آن تقریباً هیچ چهرهای ظهور نکرده است. دانشگاهیانِ مد روز و هیپسترهای روشنفکر مجبور شده اند تئوریهای بیست سی ساله را بیوقفه بازیافت کنند، یا به امید متاتئوریهای پر زرق و برق به کشورهایی مانند ایتالیا یا حتی اسلونی روی آورند.
از زمان جنبش اعتصاب بزرگ فرانسه، اخبار فرهنگی فرانسه تقریباً با بیاعتنایی کامل از سوی مطبوعات آمریکایی مواجه بوده است، یعنی از زمانی که فرانسه عنوان نخستین ملتی را گرفت که قاطعانه به «مدل آمریکایی» اقتصاد پشت پا زد.
دلایل متعددی برای این امر وجود دارد. یکی به سیاست در خودِ فرانسه برمیگردد، جایی که با تلاشی همنوا از سوی نخبگان رسانهای برای جایگزین کردن روشنفکران واقعی با دانشمندان کلهپوک آمریکایی مواجه بوده است. هرچند هنوز در این راستا کاملاً موفق نشده اند. مهمتر اینکه زیستِ فکری فرانسوی نسبت به گذشته بسیار سیاسیتر شده است. از زمان جنبش اعتصاب بزرگ فرانسه در سال ۱۹۹۵، اخبار فرهنگی فرانسه تقریباً با بیاعتنایی کامل از سوی مطبوعات آمریکایی مواجه بوده است، یعنی از زمانی که فرانسه عنوان نخستین ملتی را گرفت که قاطعانه به «مدل آمریکایی» اقتصاد پشت پا زد، و از فرایند برچیده شدن دولت رفاهاش امتناع کرد. در مطبوعات آمریکایی، فرانسه فوراً به آن کشور احمقی بدل شد که بیهوده تلاش میکند در مقابل مسیر تاریخْ ایستادگی کند.
البته این موضوع به خودیِ خود، آرامش آن بخش از آمریکاییهایی را برهم نمیزند که دلوز و گتاری میخوانند. آنچه دانشگاهیان آمریکایی از فرانسه انتظار دارند، نوعی برج عاج روشنفکری است، جایی که احساس کنند در ایدههای رادیکال و عنانگسیختهای سهیماند که خشونت ذاتی نهفته در فهم غربی از حقیقت یا انسانیت را نشان میدهد، اما به شیوههایی که هیچ نشانی از برنامه یا کنش سیاسی نداشته باشد، و در اغلب موارد هیچ مسئولیتی برای کنش قائل نشود. عجیب نیست اگر قشری که هم از سوی نخبگان سیاسی و هم از سوی ۹۹ درصد عموم جامعه مطلقاً نامربوط به حساب میآیند، چنین برخورد داشته باشد. به بیان دیگر، در حالی که رسانههای آمریکاییْ تصویر فرانسهی احمق را بازنمایی می کنند، دانشگاهیان آمریکایی هم به دنبال دستهای از متفکران فرانسوی هستند که با این تصویر همخوان باشد.
با این حساب، هیچ اسمی از برخی از جالبترین دانشگاهیان فرانسهی امروز در هیچکجا شینده نمیشود. یکی از آنها گروهی از روشنفکران با عنوان دست و پاگیر «جنبش ضدفایدهگرایی در علوم اجتماعی» یا به اختصار ماوس[۱] هستند که فعالیت خود را وقف تهاجمی سیستماتیک بر شالودههای فلسفیِ نظریهی اقتصادی کردهاند. این گروه عنوان خود را از جامعهشناس فرانسویِ اوایل قرن بیستم به نام مارسل ماوس گرفته اند که معروفترین کتابش «هدیه» (۱۹۲۵) شاید مهمترین خط بطلانی باشد که تا امروز بر پیشفرضهای نظریه اقتصادی کشیده شده است. در زمانهای که «بازار آزاد» را در حکم محصول طبیعی و اجتنابناپذیرِ سرشت انسانی در کله همه فرو میکنند، کار ماوس اهمیتی دوچندان مییابد، چون نشان داد نه تنها بیشتر جوامع غیرغربی بر مبنایی مشابه با اصول بازار عمل نمیکنند، بلکه وضع بیشتر جوامع مدرن غربی نیز همینطور است. در حالی که دانشگاهیان آمریکاییِ عشقِ فرانسه هیچ حرفی دربارهی گسترش نئولیبرالیسم جهانی ندارند، گروه ماوس به بنیانهای آن ضربه میزند.
کمی پیش زمینه؛ مارسل ماوس در سال ۱۸۷۲ در یک خانواده یهودی ارتودکس در ووژ[۲] متولد شد. دایی او، امیل دورکیم، بنیانگذار جامعهشناسی مدرن به حساب میآید. دورکیم حلقهای از مریدان جوان و خوشفکر را دور خود گرد آورده بود، که در میان آنها ماوس به مطالعه دین گماشته شده بود. اما این حلقه با جنگ جهانی اول از هم پاشید؛ بسیاری ــ از جمله پسر دورکیم ــ در سنگرها جان باختند، و خود او چندی بعد از غصه دق کرد. اکنون ماوس مانده بود تا تکههای از هم گسیخته را جمع کند.
با این وجود، ماوس هرگز در نقش وارث بلامنازعْ چندان جدی گرفته نشد؛ او که دریایی از علم و معرفت داشت (حداقل یک دوجین زبان می دانست، منجمله سانسکریت، مائوری و عربی فصیح)، اما از جاذبهای که از یک استاد بزرگ انتظار میرود عاری بود. مردی تنومند، سابقاً بوکسوری آماتور با رفتاری بازیگوشانه و سبکسر از آن نوع که بیشتر مواقع به جای ساختن نظامهای سترگ فلسفی، با دهها ایده درخشان سروکله میزد. او در طول زندگیاش بر روی پنج کتاب مختلف (درباره دعا، درباره ملیگرایی، درباره خاستگاههای پول و غیره) کار کرد، بدون آنکه هیچ کدامشان را تمام کند. با این حال، موفق شد نسلی جدید از جامعهشناسان را تربیت کند و کمابیش یک تنه انسانشناسی فرانسوی را بنا نهاد. بهعلاوه، مجموعهای از مقالات به شدت خلاقانه منتشر کرد که هرکدام از آنها به نوبهی خود بدنهی سراسر نوینی از نظریه اجتماعی را خلق کردهاند.
ماوس همچنین یک سوسیالیست انقلابی بود. از دوران دانشجویی به طور مرتب برای نشریات چپ مینوشت و تقریباً تمام عمرش عضوی فعال در جنبش تعاونی فرانسه بود. او یک تعاونی مصرف در پاریس تأسیس کرد و سالهای زیادی در پیشبرد آن سهیم بود و بیشتر اوقات برای ارتباط گرفتن با جنبش در کشورهای دیگر به ماموریت میرفت (به همین منظور زمانی را در روسیه بعد از انقلاب سپری کرد). البته ماوس مارکسیست نبود. سوسیالیسم او بیشتر در سنت رابرت اووِن[۳] یا پیر ژوزف پرودون[۴] جای میگرفت: او کمونیستها و سوسیالدموکراتها را در باورشان به اینکه جامعه اساساً از طریق عمل دولت متحول میشود، به یک اندازه گمراه میدانست. برعکس، به باور او نقش دولت این است که چهارچوبی حقوقی برای سوسیالیسمی فراهم کند که باید از پایین و به وسیله ایجاد نهادهای بدیل ساخته شود.
از این قرار، انقلاب روسیه او را عمیقاً دچار تضاد کرد. با وجود هیجانی که از چشمانداز یک تجربه اصیل سوسیالیستی داشت، استفادهی سیستماتیک بلشویکها از ترور، سرکوب نهادهای دموکراتیک و بیش از همه «دکترین کلبیمسلکانهی هدف وسیله را توجیه میکند» او را به خشم میآورد. تا جایی که نتیجه گرفت تمام اینها همان حساب کتابهای عقلانی و غیراخلاقی بازار هستند که اندکی بالا و پایین شده.
رساله ماوس در باب «هدیه» بیش از هر چیز پاسخ او به وقایع روسیه، مشخصاً سیاستهای نوین اقتصادی (نپ) لنین در سال ۱۹۲۱ بود که تلاشهای پیشین برای الغای تجارت را رها میکرد. ماوس نتیجه گرفت اگر بازار با صرف قانونگذاری ناپدید نمیشود ــ حتی در روسیه که احتمالاً کمتر از تمام کشورهای اروپایی پولی شده ــ انقلابیون میبایست خیلی جدیتر دربارهی چیستی این «بازار» بیاندیشند، اینکه از کجا آمده، و بدیل ماندگار آن چه اَشکال عملی خواهد داشت. حال زمان به ثمر نشستن نتایج پژوهشهای تاریخی و مردمنگارانه فرارسیده بود.
نتایج ماوس شگفتآور بود. پیش از هر چیز، تقریباً هر آنچه «علم اقتصاد» دربارهی تاریخ اقتصاد به ما میگوید دروغ از کار در آمد.
نتایج ماوس شگفتآور بود. پیش از هر چیز، تقریباً هر آنچه «علم اقتصاد» دربارهی تاریخ اقتصاد به ما میگوید دروغ از کار در آمد. پیش فرض فراگیر شیفتگان بازار آزاد، آن زمان هم مانند اکنون، این بود که رانهی اساسی همهی انسانها به حداکثر رساندن لذت، آسایش و داراییهای مادی (در واقع «فایده»ی آنها) است و تمام تعاملات مهم انسانی قابل بررسی در چارچوب بازار است. بنا بر روایت رسمی، در آغازْ داد و ستد بود. انسانها مجبور بودند نیازهایشان را با مبادلهی مستقیم چیزی با چیز دیگر برآورده کنند. و از آنجا که این الگو نارساییهایی داشت، سرانجام پول را در مقام میانجیِ جهانی مبادله اختراع کردند. ابداع تکنولوژیهای مبادلهایِ فراتر از آن (اعتبار، بانکداری، مبادلات بورس) صرفاً امتداد منطقی روند پیشین هستند.
ماوس به زیرکی دریافت که اصلاً دلیلی ندارد باور کنیم که هرگز جامعهای مبتنی بر داد و ستد وجود داشته است. برعکس، بنابر یافتههای انسانشناسان، جوامعی وجود داشتهاند که حیات اقتصادیشان بر مبنای اصولی کاملا متفاوت پیش میرفت، و غالبِ اشیا در حکم هدیه رد و بدل میشدند، و تقریباً هرآنچه ما رفتار «اقتصادی» میدانیم مبتنی بر تظاهر به سخاوتی خالص، و امتناع از حساب کتاب دقیق اینکه «کی به کی چی داده» بوده است. این «اقتصاد هدیه» میتواند در مواردی به شدت رقابتی شود، اما در مسیری صدوهشتاد درجه مخالف تصور امروزی ما: عوض مسابقه گذاشتن برای اینکه چه کسی بیشتر انباشت میکند، برندگان کسانی بودند که میتوانستند بیشترین مقدار را از دست بدهند. در برخی نمونههای افراطی، مانند منطقه کواکیوتل بریتیش کلمبیا، کار به مسابقات نمایشی دست و دلبازی میکشید: رؤسای جاهطلب سعی میکردند با توزیع هزاران دستبند نقره، پتوهای کهر یا چرخ خیاطیِ سینگر، و حتی با تخریب ثروتشان از جمله به دریا افکندن داراییهای منقول یا به آتش کشیدن کپههای مایملکشان، از هم پیشی بگیرند و رقبایشان را به چالش بکشند.
این قصهها ممکن است عجیب و غریب به نظر بیاید. اما همانطور که ماوس میپرسد: واقعاً چقدر نسبت به ما بیگانه است؟ آیا در ایدهی هدیه دادن حتی در جوامع امروز ما، امری غیرعادی نهفته نیست؟ چرا وقتی کسی هدیهای از دوستی دریافت میکند (نوشیدنی، دعوت شام، یا یک جمله تعریف و تمجید)، خود را ملزم به جبران آن میبیند؟ چرا مخاطبِ رفتار سخاوتمندانه، در صورت عدم توانایی جبران احساس کمبود میکند؟ آیا اینها نمونههایی از عواطف جهانشمول انسانی نیست که گرچه امروزه دست کم گرفتهمیشود، اما بنیاد نظام اقتصادی جوامع دیگری را تشکیل میداد؟ و آیا وجود چنین تکانهها و معیارهای اخلاقیِ بهشدت متفاوت، حتی در نظام سرمایهداری امروز ما، شالودهی واقعی برای نیل به چشماندازهای بدیل و سیاستهای سوسیالیستی نیست؟ به باور ماوس قطعا اینگونه است.
ماوس یادآور نظریههای مارکس درباره ازخودبیگانگی و شیوارگی هستند که در همان دوران توسط چهرههایی همچون جورج لوکاچ بسط مییافت. ماوس میگفت در اقتصادهای مبتنی بر هدیه، مبادلات فاقد خصلتهای غیرشخصی بازار سرمایهداری هست.
از بسیاری لحاظ، تحلیل ماوس یادآور نظریههای مارکس درباره ازخودبیگانگی و شیوارگی هستند که در همان دوران توسط چهرههایی همچون جورج لوکاچ بسط مییافت. ماوس میگفت در اقتصادهای مبتنی بر هدیه، مبادلات فاقد خصلتهای غیرشخصی بازار سرمایهداری هستند: در واقع زمانی که حتی اشیای ارزشمند دست به دست میشوند، نکتهی مهم ، روابط بین افراد است؛ مبادله رخ میدهد تا دوستیهایی شکل گیرد، موانعی برطرف شود، یا رقبایی از میدان به در شوند، جابهجایی اشیا در این میان پیامدی عارضی است. در نتیجه همهچیز از جمله داراییها خصلتی شخصی مییابند: در این اقتصادها برجستهترین اشیای واجد ارزش (گردبندهای خانوادگی، اسلحه، جامهی فاخر و..) همواره شخصیتهایی از آن خود پیدا میکنند.
اما در اقتصاد بازار قصه کاملاً برعکس است. نقل و انتقالها صرفا شیوههایی برای دستیابی به اشیای مفید هستند؛ در حالت ایدهآل خصوصیات شخصیِ فروشنده و خریدار باید کاملا نادیده گرفته شود. در نتیجه، با همه چیز از جمله انسانها ، همچون اشیا رفتار میشود (ترکیب «کالاها و خدمات» را در چنین زمینهای ببینید). به این اعتبار، تمایز اصلی این برداشت با مارکسیسم اینجاست که به رغم تاکید مارکسیستهای آن روزها بر نوعی دترمینیسم اقتصادی در تحلیل نهایی، ماوس معتقد بود «اقتصاد» در معنای حوزهی خودمختارِ کنش انسانی که تنها با خلق و توزیع ثروت درگیر باشد و فقط از منطق غیرشخصی خود پیروی کند، نه در جوامع پیشینِ غیربازاری وجود داشته و نه در هر جامعهی حقیقتاً انسانیِ پیش رو، جایی خواهد داشت.
ماوس هرگز به طور کامل از نتایج عملی کار خود مطمئن نبود. تجربهی روسیه او را متقاعد ساخت که خرید و فروش در یک جامعه مدرن، حداقل در «آینده قابل پیشبینی»، نمیتواند به راحتی کنار گذاشته شود، هرچند اخلاقیات بازار از این حکم مبرا است. کار میتواند همیارانه[۵] گردد و تامین اجتماعی موثر تضمین شود تا قدم به قدم اخلاقیات نوینی پدید آید که در آن تنها بهانهی ممکن برای انباشت ثروت، توانایی اهدای آن باشد. نتیجه آن جامعهای خواهد بود که عالیترین ارزشهایش «کِیف بخشش به عموم، شعف ناشی از خرج کردن هنرمندانه و سخاوتمندانه، لذت مهماننوازی در جشنهای عمومی و خصوصی» است.
برخی از اینها از نقطهنظر امروز به طرز ابلهانهای سادهانگارانه به نظر میرسد، اما دیدگاه مرکزی ماوس امروز برای ما به مراتب اهمیت بیشتری از هفتادوپنج سال پیش دارد، زیرا اکنون «علم» اقتصاد عملاً در قامت دینِ عصر مدرن ظاهر شده است. یا حداقل بنیانگذاران گروه ماوس اینگونه فکر میکنند.
ایده ماوس در سال ۱۹۸۰ شکل گرفت. گویا این پروژه از درون گفتگوی حین نهار بین جامعهشناس فرانسوی آلن کِله[۶] و انسانشناس سوییسی جرالد برتود[۷] بیرون آمد. آنها چندین روز را در کنفرانسی میانرشتهای حول موضوع هدیه سپری کرده بودند و بعد از بررسی مقالات با شگفتی دیدند که به ذهن حتی یکی از دانشگاهیانِ حاضر هم نرسیده بود که یک انگیزهی مهم در هدیه دادن، مثلاً میتواند سخاوت یا دغدغهی واقعی برای رفاه یک انسان دیگر باشد. در واقع، دانشگاهیان حاضر در کنفرانس بدون استثنا فرض گرفته بودند که هدیه اصلاً وجود ندارد: اگر در هر کنش انسانی به اندازهی کافی عمیق شویم، همیشه به یک استراتژی خودخواهانه و اهل حساب و کتاب خواهیم رسید. حتی از این هم عجیبتر اینکه، آنها فرض میکردند که این استراتژی خودخواهانه همیشه ضرورتاً حقیقت واقعی مساله است که به نوعی از هر انگیزه دیگری که ممکن است در کار باشد واقعیتر است. توگویی علمی و «عینی» بودن به معنای اتخاذ موضعی کاملا بدبینانه است. اما چرا؟
خیریهی واقعی براساس میل به برتری، مدیون ساختن، یا هر شکلی از انگیزههای خودخواهانه قرار نداشت. اگر کوچکترین نفعی از این مبادله نصیب خیّر میشد، دیگر اسمش هدیه نبود.
کله نهایتاً تقصیر را به گردن مسیحیت انداخت. رم باستان کماکان لمحهای از ایدهآل کهنتر دستودلبازی اشرافی را حفظ کرده بود: نجیبزادگان رمی باغها و بناهای عمومی میساختند، و بر سر حمایت از باشکوهترین مسابقهها با یکدیگر رقابت میکردند. اما سخاوت رمی نیز آشکارا به قصد زخم زدن بود: بنا بر عادتی مالوف بر سر تودهها طلا و جواهر میریختند تا تقلای آنها را در گل و لای برای به چنگ آوردنش تماشا کنند. نخستین مسیحیان، به دلایلی روشن، مفهوم خود از خیریه را در واکنش مستقیم به چنین اعمال نفرتانگیزی بسط دادند. خیریهی واقعی براساس میل به برتری، مدیون ساختن، یا هر شکلی از انگیزههای خودخواهانه قرار نداشت. اگر کوچکترین نفعی از این مبادله نصیب خیّر میشد، دیگر اسمش هدیه نبود.
اما این درک هم به نوبهی خود منجر به مشکلات بیپایان شد، چون به سختی میتوان هدیهای را تصور کرد که اعطاکنندهی آن مطلقاً نفعی از آن نبرد. حتی ازخودگذشتهترینِ کنشها هم با ثوابی از جانب خدا همراه بود. عادت به کندوکاو در هر کنشی جهتِ یافتن خودخواهیهای مکتوم، و پس از آن محوری جلوه دادن این خودخواهی از همین جا شروع می شود. ما شاهد بازتولید بیوقفهی این شکل از مواجهه در نظریهی اجتماعی مدرن هستیم. اقتصاددانان و متألهان مسیحی متفقالقولاند که لذت بردن از یک کنش سخاتمندانه، از سخاوت آن میکاهد. اختلاف آنها اما بر سر فحوای اخلاقیاش است. برای مقابله با چنین منطق معیوبی، ماوس بر «لذت» و «کِیف» بذل و بخشش تاکید میکرد: در جوامع سنتی، میان آنچه ما نفع شخصی[۸] مینامیم (عبارتی که به گفته او حتی به بسیاری از زبانهای انسانی ترجمهناپذیر است) و ملاحظه دیگران تناقضی وجود نداشت؛ نکتهی اصلیِ هدیهی سنتی اینجاست که همزمان هر دو را تامین میکند.
در هر حال، اینها مسائلی بودند که در ابتدا گروه کوچک میانرشتهایِ متشکل از دانشگاهیان فرانسوی و فرانسویزبان را درگیر کرده بود: کله، برتوت، احمد اینسل، سرج لاتوش، پاولین تایب[۹] که گروه ماوس را تشکیل دادند. در واقع، گروه کار خود را با انتشار نشریهای به نام بازگشت ماوس آغاز کرد، نشریهی کوچکی که شلخته و روی کاغذهای بیکیفیت چاپ میشد و برای نویسندگانش به همان میزان که محملی برای کار جدی دانشگاهی بود، یکجور شوخی داخلی هم به حساب میآمد: پرچمدار جنبش گستردهی بینالمللی که در آن زمان، وجود خارجی نداشت. کله مانیفستها را مینوشت؛ اینسل دربارهی خیالاتش حول مجامع بزرگ و بینالمللی ضدفایدهگرای آینده قلم میزد. مقالات اقتصادی در کنار پارههایی از رماننویسان روسی قرار میگرفت. اما به مرور، جنبش شروع به مادیت یافتن کرد. در میانه دهه نود میلادی، ماوس به شبکه موثری از دانشگاهیان ــ از جامعهشناسان و انسانشناسان گرفته تا اقتصاددانان و تاریخدانان و فلاسفهای از اروپا، آفریقای شمالی، و خاورمیانه ــ بدل شده بود که ایدههایشان در سه نشریهی مختلف و یک مجموعه کتاب برجسته (همه به زبان فرانسه) عرضه میشد و با کنفرانسهای سالانه همراه بود.
پس از اعتصابات ۱۹۹۵ و انتخاب دولت سوسیالیست، آثار خود ماوس با انتشار بیوگرافی جدیدی از او، و همچنین مجموعهای از نوشتههای سیاسیاش، با اقبال دوباره مواجه شدند. در همین زمان، گروه ماوس نیز به نوبهی خود بیش از هر زمان دیگری به شکل عیان سیاسی شد. در سال ۱۹۹۷، کله جزوهی کوتاهی با عنوان «سی تز برای یک چپ جدید» منتشر کرد و گروه ماوس کنفرانسهای سالانهاش را به مباحث مشخصی در سیاستگذاری اختصاص داد. مثلا در مواجهه با درخواستهای مکرر از فرانسه که «مدل آمریکایی» را قبول کند و دولت رفاه را نابود سازد، ایدهی اقتصادی را رواج دادند که نخستین بار توماس پین، انقلابی آمریکایی مطرح کرده بود: عایدی تضمینشدهی ملی. راه واقعیِ اصلاح سیاستهای رفاهی، قلع و قمعِ مزایای اجتماعی نیست، بلکه چارچوببندی دوباره کلِ درک ما از آن چیزی است که دولت به شهروندانش بدهکار است. آنها گفتند بیایید از شر برنامههای بیکاری و رفاهی رها شویم. اما به جای آن، نظامی ایجاد کنیم که در آن، هر شهروند فرانسوی از حداقل درآمدی تضمین شده برخوردار باشد (مثلاً بیست هزار دلار که مستقیماً توسط دولت تامین میشود)، و الباقی را به عهدهی خودشان واگذاریم.
به سختی میتوان به جمعبندی واحدی از چپهای ماوسی رسید، بهویژه از آن رو که امروزه برخی ماوس را همچون بدیلی برای مارکس علم میکنند. بهراحتی میتوان آنها را در جرگه سوسیالدموکراتهای افراطی انگاشت، که علاقهی چندانی به دگرگونی ریشهای جامعه ندارند. مثلاً «سی تز» کله با ماوس در تصدیق وجود ناگزیر شکلی از بازار همنظر است ــ اما در عین حال، مانند او به الغای سرمایهداری چشم دارد؛ سرمایهداری که همچون تمنای سود مالی در حکم هدفی فینفسه تعریف میشود. با این حال، در سطحی دیگر حملهی پیروان ماوس به منطق بازار ریشهایتر و عمیقتر از هر حرکت دیگری است که در افق روشنفکری امروز رخ میدهد. نمیتوان انکار کرد که دقیقاً به همین دلیل است که روشنفکران آمریکایی ــ خصوصاً آنهایی که خود را رادیکالهای دوآتشه میدانند و میخواهند همه مفاهیم را به جز طمع و خودخواهی واسازی کنندــ از تعیین تکلیف با ماوسیها باز میمانند، و هم از این روست که آثار آنها [ماوسیها] با بیتوجهی فراگیری مواجه میشود.
پانویس:
[۱] Mouvement Anti-Utilitariste dans les Sciences Sociales: MAUSS
[۲] Vosges
[۳] Robert Owen
[۴] Pierre-Joseph Proudhon
[۵] Co-operatized
[۶] Alain Caillé
[۷] Gérald Berthoud
[۸] Self-interest
[۹] Ahmet Insel,Serge Latouche,Pauline Taieb