بت‌وارگی کالاها

پیتر کاریگن / مترجم: سید محمدجواد سیدی

Marx Fetishism

کاریگن در کتاب خود با عنوان جامعه‌شناسی مصرف ضمن پرداختن به ظهور مصرف در چند دهه‌ی اخیر به گسترش آن در مؤلفه‌های مختلف زندگی روزمره از قبیل خرید، آگهی تبلیغاتی، مجلات زنان، خانه، غذا و نوشیدنی، گردشگری، بدن، لباس و مد می‌پردازد. در اینجا بخش‌هایی از کتاب انتخاب شده است که معنای خاص کالا، مبادله و مصرف کالا را نشان می‌دهد و شکل خاصی از خرید را که به‌واسطه‌ی فروشگاه‌های بزرگ ایجاد شده است، توصیف می‌کند.

  ابژه‌ها، کالاها و غیرکالاها

شاید قدیمی‌ترین و اثرگذارترین توصیف جامعه‌شناسانه از خصلت اجتماعی ابژه‌ها را بتوان در بحث مارکس از فتیشیسم یا بت‌وارگی کالاها یافت، چنانکه در سرآغاز کتاب سرمایه آمده است. مارکس کالاها را بت‌واره‌شده می‌داند چراکه آن‌ها چنان پدیدار می‌شوند که گویی منحصراً با یکدیگر مرتبط هستند، و این واقعیت را پنهان می‌کنند که درواقع کالاها محصولات کار انسانی‌اند و در نتیجه موجب می‌شوند که آدمیان وارد نسبت‌های خاصی با یکدیگر شوند.

هرچند روابط انسانی در ذیل نظام فئودالیسم زیر شکل روابط اجتماعیِ میان محصولات کار پنهان نمی‌شوند، اما چنین روابطی در نظام سرمایه‌داری صورت نسبت میان چیزها را به خود می‌گیرند. این چیزها را می‌توان در بازار مبادله کرد زیرا «واقعاً» ظهورات متفاوت چیزی واحدند، یعنی قدرت کار انسانی[1]. در نتیجه، نزد مارکس، «واقعیت» یک ابژه را باید در ارزش مبادله‌ی آن جست، که خود مبتنی بر قدرت کار است. در نتیجه، توجه چندانی به ارزش مصرف چیزها نمی‌شود، یعنی، به آن نوع کارهایی که می‌توان با ابژه در صورت انضمامی‌اش کرد (در برابر صورت انتزاعی کار انسانی تصلب‌یافته). اما از منظر مصرف، دقیقاً همین ارزش مصرف خاص یک ابژه است که اهمیت دارد. در نتیجه احتمال دارد که تأکید مارکسیست‌ها بر ارزش مبادله‌ی کالاها مانع بسط جامعه‌شناسی‌ای شده باشد که معطوف به کنش‌های مصرفی واقعی هستند.

در پس ارزش مبادله و ارزش مصرف، شاید بتوان ارزش دلالت‌گری را قرار داد، یا شاید ارزش دلالت‌گری آن چیزی باشد که باید آن را ارزش مصرف بخوانیم، آنگاه که ابژه‌ای واجد «کاربردهایی» دانسته می‌شود فراسوی کاربردهایی که آشکارا به صورت انضمامی آن متصل هستند. مثلاً ارزش مصرف آشکار یک پالتو را می‌توان این دانست که آدمی را در زمستان گرم می‌کند، اما ارزش مصرف دلالت‌گر یا نمادین آن ممکن است مرتبط به این واقعیت باشد که پالتوی مزبور، هدیه‌ای بوده از جانب دوستی. ارزش مصرف نمادین یک کت آرمانی[2] که خودمان خریده‌ایم چندان ربطی به خانواده ندارد، اما خیلی هم به گرم‌نگه‌داشتن ربطی ندارد.

  مارکس و بت‌وارگی کالاها

از نظر مارکس یک ابژه صرفاً واجد ارزش مصرفی نیست، بلکه همچنین ارزش مبادله‌ای دارد، و این است که موجب می‌شود یک کالا بتواند در بازار مورد مبادله قرار گیرد. درواقع، ارزش مبادله، و نه ارزش کاربرد، برای سرمایه‌داری ضرورت دارد.

اما چه چیزی است که اساساً برسازنده‌ی ارزش مبادله است؟ نزد مارکس، راز کالا قدرت کار بود: وقتی کالای الف در ازای nمقدار از کالای ب مبادله می‌شود، مقادیر برابر قدرت کار هستند که با هم مبادله می‌شوند. این تنها چیزی است که میان کالاهای مختلف مشترک است و همین است که اساساً موجب می‌شود کالاها قابلیت مبادله‌پذیری پیدا کنند. این نظریه‌ی کار، محور ارزش اما بحث‌برانگیز است. لکن ما در اینجا صرفاً می‌خواهیم بفهمیم که چگونه جهان ابژه‌ها بر مارکس و نویسندگان بعدی در این سنت ظاهر شده است. آنچه مارکس بدان علاقه داشت این واقعیت بود که نسبت اجتماعی میان مردم بدل می‌شود به نسبت میان چیزها: چیزها بدل به واقعیت می‌شوند وقتی قدرت کار در قالب آن‌ها ناپدید شود، و در نتیجه چیزها به‌تدریج بر روابط ما با یکدیگر سیطره می‌یابند. پس کالاها را می‌توان نمونه‌ای از روابط بیگانه‌شده میان آدمیان در نظر گرفت. نکته وقتی شدت می‌یابد که (مثل مورد رشد اجتناب‌ناپذیر سرمایه‌داری در حال گسترش) چیزها دیگر با توجه به ارزش کاربردشان تولید نشوند، بلکه عامدانه به خاطر ارزش مبادله تولید شوند. بی‌شک ارزش کاربرد ناپدید نمی‌شود، بلکه نسبت به ارزش مبادله و معاوضه‌ی کالاها در بازار فرودست می‌گردد. شاید ارزش مبادله حتی دیگر نیازی به توسل به ارزش کاربرد نداشته باشد، چنانکه امروزه بیش‌تر به خاطر ارزش دلالت‌گر است که چیزی می‌خریم تا ارزش کاربرد. اما مارکس مفهومی برای ارزش دلالت‌گر نداشت.

از نظر مارکس، ابژه‌ها وقتی بدل به کالاهایی با ارزش مبادله شوند، روابط واقعی میان انسان‌ها را می‌پوشانند، و نزد مارکس واقعیت روابط، ارجاع دارد به روابط میان تولیدکنندگان؛ توجه کنید: روابط میان تولیدکنندگان و نه مصرف‌کنندگان. پس هرچند که رویکرد مارکس می‌تواند نشان دهد که چگونه کالاها می‌توانند مبادله گردند و اینکه ارزش مبادله در سرمایه‌داری پوششی است بر نسبت‌های میان تولیدکنندگان، اما رویکرد او به ما چیزی در این مورد نمی‌گوید که چه بر سر کالاها می‌آید وقتی که، موقتاً یا دائماً، از قلمرو مبادله گرفته شوند و حذف گردند. باید روشن باشد که این رویکرد تمایل دارد فهم ابژه‌ها از منظر مصرف‌کنندگان را نادیده بگیرد. حال نگاه دقیق‌تری می‌کنیم به کالاها و اینکه چگونه کالازدایی می‌شوند، باز کالایی می‌شوند یا تقدس می‌یابند.

بیشتر بخوانید: خوانش و روش‌شناسی کارل مارکس

  زندگی‌نامه‌ی فرهنگی چیزها

نظریه‌ای افراطی در باب سرمایه‌داری ممکن است بگوید که هر ابژه‌ای یک کالاست که می‌تواند با هر کالای دیگری مبادله شود، و ابژه‌ها در همه‌ی زمان‌ها کالایند. در تمام جوامع، برخی ابژه‌ها از قلمرو مبادله‌ی کالایی حذف می‌شوند، برخی هرگز ممکن است بدل به کالا نشوند، و احتمالاً اغلب ابژه‌ها گاه کالا هستند و گاه نیستند. معمولاً انسان‌ها و چیزها را در دو قطب متضاد در نظر می‌گیریم، اما این نظری است متأخر و به‌لحاظ فرهنگی استثنایی. پس بیایید لحظه‌ای هر اعتراض اخلاقی را کنار بگذاریم و ببینیم از توجه به تجارت انسان چه چیز می‌توان آموخت.

کاپیتوف[3] معتقد است که منزلت برده به‌مثابه‌ی کالا به ‌هیچ‌وجه ثابت نیست. یک شخص مثلاً از طریق اسیر شدن یا شکست‌خوردن در جنگ یا امثال آن بدل به برده می‌شود. سپس این کالا در بازار برده‌فروشان مبادله می‌شود، اما در این لحظه، روند کالازدایی[4] آغاز می‌شود؛ برده هویت اجتماعی جدیدی می‌یابد که او را فردیت می‌بخشد و نقشی در جامعه‌ی میزبان بدو اعطا می‌کند. دست‌کم برای مدتی، بردگان دیگر کالا نیستند. اگر دوباره فروخته شوند دوباره در یک بازار بردگان دست‌دوم بدل به کالا می‌شوند، اما به محض خریده ‌شدن در معرض کالازدایی و تکینه‌شدن قرار می‌گیرند. کاپیتوف می‌گوید که اگر بتوانیم نسبت شخص-شیء را در قالب اصطلاحات بیوگرافیکی چون این ببینیم، در این صورت می‌توان همین رویکرد را بر هر کالایی اطلاق کرد. هر کالایی ممکن است به محض خریده‌شدن دیگر کالا نباشد، زیرا وارد جهان خاصی می‌شود که در آن جایگاهی مخصوص دارد در مقام ابژه‌ای با کیفیات خاص (برای شرحی بر این موضوع در مورد البسه بنگرید به Corrigan, 1989). البته پس از آن ممکن است این کالا دوباره به بازار راه یابد، اما نمی‌تواند، مثلاً، بدل به یادگاری خانوادگی شود. ابژه‌ها زندگی‌نامه‌های خاص خود را دارند و اغلب بسی بیش از کالاهایی صِرف هستند. حال این زندگی‌نامه چیزی تماماً واحد و یکپارچه نیست، زیرا هرکدام از ما می‌تواند زندگی‌نامه‌های جزئی متعددی راجع به خودش ارائه دهد: زندگی‌نامه‌های حرفه‌ای و خانوادگی ممکن است بسیار متفاوت باشند؛ هرکدام از ما ممکن است همچنین زندگی‌نامه‌هایی سیاسی داشته باشیم، زندگی‌نامه‌های اقتصادی و روان‌شناختی. بسته به تأکیدمان، هرکدام زندگی‌هایی متعدد و متفاوت داشته‌ایم. درواقع زندگی‌نامه‌ی یک گربه، نمونه‌ی خوبی از روند کالازدایی است. ممکن است گربه را در بازار بخرید (پس گربه نوعی کالاست)، اما به محض خریده ‌شدن منزلتی خاص در زندگی شما می‌یابد؛ تکین می‌شود، و بعید است که بعدها دوباره کالایی شود.

جهان کالاها را می‌توان بر مبنای دو امکان متخالف تصور کرد: «کالای بی‌نقص آن است که با هرچیزی قابل مبادله باشد، همانطور که جهانی سراسر کالایی‌شده، جهانی است که در آن هرچیزی می‌تواند خرید و فروش شود. بر همین مبنا، جهان کاملاً کالازدایی‌شده جهانی است که در آن هرچیزی تکین، یگانه و مبادله‌ناپذیر است» (Kopytoff, 1986: 69). از نظر مارکس، سرمایه‌داری به‌شدت به مورد نخست نزدیک شده بود، آنجاکه شبکه‌ی پول تمام محدودیت‌های فئودالیِ تحمیل‌شده بر توزیع را از بین می‌برد و هرچیزی را به درون گرداب سرگیجه‌آور کالاها پرتاب می‌کرد. در جهانی سراسر کالایی‌شده، هیچ جایگاه قدسی‌ای وجود نخواهد داشت. هر اقتصاد مفروضی ظاهراً در جایی میان دو قطب مخالف کالایی‌شدن تام و کالازدایی تام قرار می‌گیرد. یک جامعه باید همچون پیامد تنش‌هایی میان روندهای کالایی ‌شدن و کالازدایی توصیف شود که در سطوح بسیاری رخ می‌دهند. اغلب جوامع ابژه‌ها را در قالب مقولاتی طبقه‌بندی می‌کنند که به یک قطب نزدیک‌تر و از قطب دیگر دورترند. برخی ابژه‌ها همچون کالاها طبقه‌بندی می‌شوند و دیگر ابژه‌ها در عداد غیرِکالاها در می‌آیند.

رانه‌ی معطوف به کالایی‌شدن به جانب مخالف خود می‌رود: رانه‌ی تکین‌سازی-مجزاکردن، جداکردن و قدسی‌کردن. برخی چیزها مقدس پنداشته می‌شوند و موفق می‌شوند از کالایی ‌شدن بگریزند، دیگر چیزها از کالایی ‌شدن نجات پیدا می‌کنند و قدسی می‌شوند. به محض آنکه روند کالایی ‌شدن امر قدسی را لمس کند، امر قدسی به‌شدت در معرض خطر از کف‌دادن دلایل وجودی خود قرار می‌گیرد، چراکه دیگر مصون از استلزامات جهان کالایی روزمره نیست.[5]

اگر در جوامع ساده‌تر توافقی عمومی وجود دارد بر سر انواع ابژه‌هایی که می‌توانند درون قلمرو خاص مبادله جای گیرند (هرچند این نوعی ساده‌سازی است)، در جوامع پیچیده کاملاً ممکن است که تنشی وجود داشته باشد میان نظرات مختلف در باب منزلت درخورِ ابژه‌های خاص. فرهنگ عمومی ممکن است برخی ابژه‌های خاص را کالا اعلام کند، ولی برخی گروه‌ها و افراد خاص ممکن است در این مورد مخالفت ورزند. درواقع یکی از راه‌هایی که طبق آن گروه‌ها می‌توانند هویت خود را اعلام کنند دقیقاً این است که بر سر این مطلب توافق کنند که برخی سنخ‌های خاص ابژه‌ها باید از طریق قلمروهای محدودشده‌ی مبادله، مجزا و تکینه شوند. ابژه‌هایی از این دست از طریق اقتصاد کالایی آلوده و عُرفی می‌شوند. افریقایی‌ها آثار هنری خود را تنها با دیگر ابژه‌های هنری افریقایی یا «بدوی» مبادله می‌کنند؛ چنین اشیائی تنها می‌توانند به موزه‌ها فروخته شوند (و موزه بی‌شک به یک معنا مکانی است تکین و مقدس)، یا در صورت نیاز مُبرم می‌توانند مورد مبادله قرار گیرند.

در نتیجه تلاش‌های بسیاری وجود دارد برای مشخص‌کردن قلمروهایی تکین که از هجوم جهان کالایی در امان باشد، اما اغلب به نظر می‌رسد که این تلاش‌ها، در مورد اشیای متعلق به مجموعه‌های خصوصی، تنها تا حدی موفق هستند. در واقع تولیدکردن عامدانه‌ی چیزهایی که بتوان در قالب مجموعه‌ها یا کلکسیون‌ها جمع‌آوری‌شان کرد، خود نوعی صنعت می‌تواند باشد. پارادوکس دیگری را می‌توان در قدسی‌ترین و عرفی‌ترین قلمروها یافت، یعنی هنر. از سویی، تابلویی از لئوناردو، یا رامبراند یا ون‌گوگ یا پیکاسو را گران‌بها می‌دانیم، اما از سوی دیگر همین تابلو باید توسط مالکش در ازای مبلغی مشخص بیمه شود یا حتی واقعاً در بازار به فروش رسد. بنابراین ابژه‌ها می‌توانند کالا باشند و یا یگانه و تکین باشند، اما نمی‌توانند همزمان هردو ویژگی را داشته باشند. نقاشی‌ها صرفاً کالاهایی استثنائی‌اند، و اغلب همچون ابژه‌های تکین یا مقدس هنر غربی تلقی می‌شوند. تضاد میان نگریستن به چیزی به‌مثابه‌ی یک کالا و نگریستن به چیز به‌مثابه ابژه‌ای تکین و یگانه را به‌خوبی می‌توان در این گفته‌ی اسکار وایلد دید که در مورد کلبیان گفت که بهای هرچیزی را می‌دانند اما ارزش هییزی را نمی‌دانند.

  خریدکردن: فروشگاه‌های بزرگ

یکی از مهم‌ترین لحظات در گسترش فرهنگ مصرفی، ابداع فروشگاه بزرگ در میانه‌ی سده‌ی نوزدهم بود. این واقعه، به گفته‌ی ریچارد سنت[6]، در پی دگرگونی‌های واقع‌شده در نظام تولید رخ داد: کارخانه مجالی برای ساخته‌شدن سریع کالاهای بسیار را فراهم می‌کرد، بسی بیش از آنچه تولید دستی اساساً می‌توانست بدان نائل شود، و در نتیجه فروشگاه‌های کارآمدتری مورد نیاز بود. صنعتی‌شدن موجب رونق بازارهای عظیمی شد که در آن‌ها به معنای واقعی هرچیزی را می‌شد خرید. در فروشگاه‌ها، خرید کردن بدل به تجربه‌ای یکسره متفاوت شد: قیمت‌ها تثبیت شد، ورود آزاد بود، و پول همه‌ی افراد به یک اندازه ارزشمند بود. قیمت ثابت بدین معنا بود که دیگر خبری از چانه‌زدن نبود، یعنی چیزی‌که سابق بر این ویژگی خرید کردن بود؛ شرطی ضروری برای ادا کردن رایجترین عبارت خریداران مدرن: «فقط دارم نگاه می‌کنم!». ابعاد عظیم و دامنه‌ی وسیع مراکز خرید تازه بدین معنا بود که می‌شد ساعت‌ها بیهوده قدم زد، و مفتون نمایش‌های مبتکرانه‌ی این قصر رؤیاها شد. خریداران دیگر اهل چانه‌زدن نبودند، کسانی نبودند که صرفاً در صورتی وارد مغازه شوند که به چیزی نیاز پیدا کنند، بلکه اکنون پذیرندگان منفعل قیمت‌های ثابت بودند، کسانی که می‌توانستند آزادانه میان کالاها بچرخند بی‌آنکه مجبور باشند چیزی بخرند. اغلب یکسره تن به اغواگری کالاهایی می‌دادند که از طریق شیوه‌ی نمایش‌داده‌شدنشان وعده‌ی اقسام لذت‌ها را می‌دادند، و دزدی بدل شد به معضلی جدی: خانم‌های محترم طبقه‌ی متوسط، که هرگز خوابش را هم نمی‌دیدند در مغازه‌ای معمولی دزدی کنند، حالا دچار این مشکل شده بودند. اما فروشگاه‌های بزرگ مجالی فراهم می‌کردند برای زیستن در وضعیتی رؤیاگونه، در سیطره‌ی عطرهای وسوسه‌گری که از کالاهای خوشمزه‌ای برمی‌خاست که ما را احاطه می‌کردند. خریداران خردمند به‌آرامی بدل شدند به مصرف‌کنندگان مفتون. تمام طبقات می‌توانستند وارد شوند، و در نتیجه هرطبقه به شیوه‌ی خود می‌توانست به صورتی از مصرف‌کننده ‌بودن نائل شود، از طریق آن چیزی‌که «دموکراتیزه‌شدن تجمل[7]» نام گرفت. لکن فروشگاه بزرگ ابزاری مادی فراهم می‌کرد برای طبقات متوسط تا بتوانند هویت فرهنگی خاصی برای خود فراهم کنند.

فروشگاه صرفاً بر خریداران اثر نمی‌گذاشت. صرف عظمت آن مشتمل بود بر صورتی بوروکراتیک از سازمان درونی، و بدل شد به یک فضای عمومی زنانه، «بهشتی بدون آدم[8]»، که در آن اغلب کارکنان، و نیز خریداران، زن بودند.

  دگرگونی خرید

یکی از لذائذ بزرگ، و گاه ملال‌های، زندگی در شهرهای مدرن و بزرگ، فعالیت خرید کردن است: خریدن چیزی، دور زدن در مغازه‌ها، نگاه ‌کردن ولی چیزی نخریدن. اغراق نخواهد بود اگر بگوییم که خرید کردن بدل به فعالیتی فرهنگی شده که بخش زیادی از وقت ما مصروف آن می‌شود. البته همیشه چنین نبوده است، و خرید کردن نیز، با سر بر آوردن مراکز بزرگ خرید در قرن نوزدهم، دستخوش دگردیسی عظیمی شد. پس چه نوع تصاویر قدیم و جدیدی از خرید کردن داریم؟ بد نیست نگاهی بکنیم به معنای لغت‌نامه‌ای «خرید کردن» در فرهنگ مختصر آکسفورد: «رفتن به مغازه یا مغازه‌ها به منظور خرید کردن یا نگاه ‌کردن به محتویات»؛ به این «یا» توجه کنید. گزینش میان نگاه‌کردن به محتویات، دگرگونی بسیار متأخری است، و  فهم متقدم از «خرید کردن» در واقع محدود بود به رفتن به مغازه به مقصود خریدن چیزی. چیزی به نام نگاه ‌کردن به ویترین‌ها وجود نداشت. در واقع، ردپایی از این مسئله را هنوز می‌توان در برخی مغازه‌ها در فرانسه یافت که تابلویی بر درشان نصب می‌کنند که می‌گوید: «ورود آزاد است»، یعنی می‌توانید داخل شوید بی‌آنکه ملزم باشید چیزی بخرید. پس آنچه که از نظر ما یکی از حقوق بنیادین و اساسی خریدار معاصر است («فقط نگاه‌کردن») شاید چندان هم مشهود و بدیهی نباشد، چراکه مغازه‌ها هنوز ملزمند به وجود آن و آشکار بودنش اذعان کنند.

خرید کردن پیش از سربرآوردن فروشگاه‌های بزرگ چه شکلی داشت؟ نخست، ویژگی مغازه‌ها تخصصی ‌بودن شدید بود. مغازه‌ها مجموعه‌ای از کالاها و اجناس را نمی‌فروختند، بلکه فقط یک چیز خاص می‌فروختند. اما چرا چنین بود؟ مایکل میلر[9] تبیینی از این موضوع در فرانسه به دست می‌دهد، که می‌توان آن را الگوی اروپا به‌صورت کلی دانست:

«پیش از انقلاب، بخش اعظم فروش در فرانسه تحت حاکمیت نظام اتحادیه بود که عمدتاً معطوف بود به حفظ سطوح مستقر مهارت و تضمین اینکه هیچ تاجر یا تولیدکننده‌ی خُردی (و اغلب اوقات، این‌ها یک نفر بودند) به حریم کاروبار همسایه‌اش تجاوز نکند. این اتحادیه‌ها ورود به تجارت‌های مختلف را نظم می‌بخشیدند و محدود می‌ساختند. آن‌ها تأکید داشتند که هر فروشنده باید محدود به تخصص واحدی باشد و نیز به مغازه‌ی واحدی؛ معیارهایی برای کار وضع می‌کردند؛ و شرایطی برای اکتساب منابع. برخی اوقات حداقل قیمت فروش را مشخص می‌کردند تا از رقابت “ناعادلانه” جلوگیری به عمل آید.» (Miller. M., 1981: 21-2)

پس به نظر می‌رسد که این نظام تحت حاکمیت اتحادیه‌هاست، که دل‌مشغول منافع اعضایشان بودند، و نه منافع خریداران. معمولاً اتحادیه‌ها را در کنترل تولید مهم می‌دانیم، اما اینجا می‌بینیم که آن‌ها همچنین در کنترل توزیع نیز نقش مهمی داشتند. بی‌شک، هیچ‌جایی برای رقابت میان اعضای اتحادیه وجود نداشت، و در نتیجه نمی‌شد که فراهم‌کنندگان کالا به کسی تخفیف دهند یا مقادیری کالا را بیرون از حوزه‌ای که اتحادیه مشخص می‌کرد به فروش رسانند.

می‌بینیم که خرید کردن در جوامع غربی ماقبل قرن نوزدهم، در برخی کشورهای غیرِغربی امروز و در اروپای شرقی تحت حاکمیت سوسیالیسم دولتی، پیش از 1990 یکسره با آنچه ما بدان خو کرده‌ایم متفاوت است: مشتری نه برحق است و نه اولویت دارد، و منافع برآورده‌شده ممکن است از آن تولیدکنندگانی باشد که در واقع با یکدیگر رقابت ندارند (اتحادیه‌هایی که مبنای فئودالی دارند یا کارخانه‌هایی که تحت انحصار هستند).

اما چرا اوضاع با بسط و گسترش سرمایه‌داری دگرگون شد، این دگرگونی‌ها چه شکلی داشتند، و تأثیر آن‌ها بر خریدار و تجربه‌ی خرید کردن چه بود؟ دیوید چی‌نی[10] می‌گوید که توسعه‌ی شهری یکی از عوامل بود. بالارفتن اجاره‌بها منجر بدان شد که فروشندگان «به فکر استفاده‌ی اقتصادی‌تر از فضا بیفتند؛ یعنی درواقع بالا رفتن [ساختمان‌ها]. تصور فروشگاهی که در طبقاتی متعدد شکل گیرد، و ضرورتاً مشتمل بر بخش‌هایی مختلف باشد، از این منظر عملکردی بود حاصل نیروهای بازار» (Chaney, 1983: 23). میلر (1981: 33) بر آن است که تولید انبوه «مستلزم نظام فروش مستقیم کالا بود که بسی کارآمدتر و بسی گسترده‌تر از آن باشد که مغازه‌داران خُرد بتوانند ارائه کنند»، و در نتیجه، به گفته‌ی سنت (1978 [1976]: 142)، «فروشگاه بزرگ… پاسخی است به کارخانه». نظام توزیع قدیم قادر نبود که سیل کالاهایی را که به‌صورت انبوه تولید می‌شدند کنترل کند، کالاهایی که داشتند به‌تدریج بازار را قبضه می‌کردند. در نتیجه به نظر می‌رسد این‌ها دلایل اصلی دگرگونی صورت خرید کردن در جوامع سرمایه‌داری باشد.

تأثیری که تقریباً غیرمستقیم‌تر است ناشی از تغییرات در حمل‌ونقل و شکل فیزیکی شهرها بود (و درواقع شکل ذهنی شهرها نیز، همانطور که در مورد لندن می‌بینیم). ظهور حمل‌ونقل ریلی موجب سهولت بسیار زیاد حمل کالاها به کارخانه‌ها و محصولات از کارخانه‌ها به مغازه‌ها شد، و در همین حال رفتن افراد از شهرک‌ها و حومه‌ها به شهرهای بزرگ و حتی شهرهای خیلی دور سهل‌تر شد. دگرگونی‌در طراحی شهرها نیز در این مورد تأثیرگذار بود: سنت (1978) اشاره می‌کند که یک سفر در پاریس که امروزه به‌صورت پیاده پانزده دقیقه به طول می‌انجامد، در سرآغاز قرن نوزدهم احتمالاً یک ساعت و نیم زمان می‌بُرد. روشن است که جز در صورتی‌که دلیل مهمی وجود داشته باشد، کسی از محله و حوزه‌ی خود در شهرش بیرون نمی‌رود. اما بلوارهای بزرگی در سال‌های دهه‌ی 1869 در پاریس وجود داشت، و سفرها را بسیار تسریع می‌کرد، همانطور که ظهور نظام حمل‌ونقل عمومی در بسیاری از شهرها چنین تأثیری داشت. این نظام نه‌تنها موجب تسریع رفتن کارگران به سر کار می‌شد، بلکه خریداران را نیز با سرعت بیش‌تری به مغازه‌ها می‌رساند. مثلاً، در ملبورن، «خاندان مایر [مالکان مرکز خرید] بهره‌ی بسیاری از الگوی حمل‌ونقل ملبورن بردند، چراکه تمام قطارها و متروها در مکانی به هم می‌رسیدند که بسیار نزدیک بود به مرکز خرید مایر که در مرکز آن‌ها قرار داشت» (Kingston, 1994: 55) . این جزئیات زیرساختی، امکانی فراهم ساخت برای جابه‌جاکردن تعداد زیادی از افراد و کالاها به صورتی مناسب و اثرگذار، و در نتیجه امکانی فراهم شد برای خرید کردن در اماکنی بسیار دورتر از محل زندگی خود خریداران. روشن است که این نکته در رشد و گسترش مراکز عظیم خرید ضرورت داشت.

 دگرگونی ظریف‌تری در شهر را می‌توانیم مشاهده کنیم، اگر نقشه‌های قدیم متروی لندن را با نقشه‌ی فعلی مقایسه کنیم که احتمالاً اغلب مردم دیده‌اند. روی نقشه‌ی قدیم، ایستگاه‌ها در مواضع جغرافیایی صحیح خود واقع شده‌اند و به‌نحوی که می‌توان فاصله‌ی میان آن‌ها را دید. اما نقشه‌های فعلی، که نخستینشان در 1931 تهیه شد، شماتیک هستند: هیچ اشاره‌ای به فاصله‌ی میان ایستگاه‌ها نمی‌کنند و نظام حمل‌ونقل را همچون طرحی انتزاعی عرضه می‌کنند. بی‌شک چنین چیزی منجر به امحای انگاره‌های مربوط به فاصله می‌شود. چنانکه فورتی می‌نویسد:

«نقشه‌ی جدید… فاصله‌ی میان ایستگاه‌ها را در ناحیه‌ی مرکزی بیش‌تر کرد و فاصله‌ی میان ایستگاه‌ها را در ناحیه‌ی حاشیه‌ای و بیرونی کم‌تر کرد. نتیجه این شد که لندن بسیار کوچک‌تر از آن به نظر می‌رسید که واقعاً بود، چراکه نواحی بیرونی به‌طرز فریبنده‌ای نزدیک به مرکز به نظر می‌رسند… این… افراد را واداشت که اقدام به سفرهایی کنند که در غیر این صورت بدان مبادرت نمی‌کردند… مهم است که بگوییم تا چه میزان سیاست‌های طراحی سازمان حمل‌ونقل لندن شوق و اشتیاق مردم به سفر را برانگیخت، اما دلایل بسیاری وجود دارد که تصور کنیم با ایجاد این تصور که سفر آسان، بی‌زحمت و لذت‌بخش است، آنچه حاصل شد ترافیک بسیار در مسیرهای وقت‌گذرانی بود.» (Forty, 1985: 237-8)

این کار نیز منجر می‌شود تا مردم به مراکز بزرگ خرید بروند.

بیشتر بخوانید: چرا سرمایه مارکس همچنان مهم است؟


[1]-از نظر مارکس، تولید کالا رابطهی اجتماعی خاصی میان تولیدکنندگان ایجاد میکند. اما از نظر تولیدکنندگان این رابطهای است میان محصولات کارشان، نه میان خودشان. هرچند این رابطه کاذب نیست، اما موجب پنهانشدن رابطهی میان تولیدکنندگان میشود. م.

[2]Armani

[3]Kopytoff

[4]Decommodification

[5]-بنگرید به این عبارات از دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844: «بنابراین اقتصاد سیاسی، این دانش ثروت، در عین حال دانش انکار، نیاز، پسانداز کردن، کنار گذاشتن نیز هست؛ و این دانش واقعاً به جایی میرسد که آدمی را از هرگونه نیاز، اعم از هوای تازه یا حرکات فیزیکی نیز خلاص کند. این دانش صنعت عظیم در عین حال دانش زهدورزی نیز هست، و آرمان حقیقی آن، تنگچشم و حریصی است که زاهدست اما طماع، زاهد است اما عملهی تولید. […] از این رو اقتصاد سیاسی -علیرغم ظاهر اینجهانی و سبکسرانهاش- یکسره علمی است اخلاقیاتی، اخلاقیاتیترین علم در میان همهی علوم. انکار خویشتن، انکار زندگی و تمام نیازهای انسانی، اصل اساسی آن است. هرچه کمتر بخوری، بنوشی و کتاب بخوانی؛ هرچه کمتر به تئاتر بروی، برقصی، به میخانه بروی؛ هرچه کمتر بیندیشی، دوست بداری، نظریهپردازی کنی، آواز بخوانی، نقاشی کنی، جدل کنی؛ بیشتر پسانداز خواهی کرد -گنجینهات عظیمتر خواهد شد، گنجینهای که نه غبارش میآلاید و نه موریانهاش میخورد- سرمایهی تو. هرچه کمتر وجود داشته باشی، بیشتر خواهی داشت؛ هرچه کمتر زندگی خویش را بیان کنی، زندگی بیگانهشدهات عظیمتر خواهد بود؛ انبار زندگی بیگانه‌‌شده. هرآنچه که اقتصاددان سیاسی در زندگی و انسانیت از تو میستاند، به جای آن پول و ثروت میگذارد؛ و هرآنچه که تو نمیتوانی کرد، پولت میتواند. پولت میتواند بخورد و بیاشامد، به مجلس رقص و تئاتر برود؛ مسافرت بکند، هنر، آموزش، گنجینهی گذشته، قدرت سیاسی، همه و همه را پول میتواند فراهم کند؛ همه را برایت خواهد خرید: پول است موهبت حقیقی». م.

[6]Richard Sennet

[7]Democratization of luxury

[8]-مقصود آدم ابوالبشر است. م.

[9]Michael Miller

[10]David Chaney

خروج از نسخه موبایل