طبقه‌خوانی در دانشگاه ایرانی

روزبه آقاجری

University classroom

مطالعه درباره‌ طبقات اجتماعی در ایران تقریبا همزمان با نهادمند شدن جامعه‌شناسی در ایران پا گرفته و جالب است که برای نمونه یکی از اولین کتاب‌های منتشره در موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، کتاب «طرح روانشناسی طبقات اجتماعی» اثر «موریس هالبواکس» جامعه‌شناس مشهور فرانسوی به ترجمه علی‌محمد کاردان است. البته تاثیرات فعالیت‌های نظری حزب توده ایران و روشنفکران غیرحزبی سوسیالیست از مشروطه تا کودتا1 را نباید نادیده گرفت. بعد از دگردیسی مطالعات اجتماعی در ایران و چرخش از سنت فرانسوی به سنت آمریکایی در میانه دهه 40 و پاگرفتن بی‌میلی عمومی به مفاهیمی که رنگ‌وبوی مارکسیستی داشتند، این مطالعات از مطالعات طبقاتی به بررسی قشربندی‌های اجتماعی ـ آن هم با پرشی بلند به تبیین آماری اقشار اجتماعی ـ فرو کاسته شد. این روند ادامه داشت تا دهه 70 که زمان برآمدن رویکردهای متنوع‌تری در کنار مطالعات درآمدمحور قشربندی اجتماعی است.

تنوع رویکردها به موضوع طبقه در علوم اجتماعی ایرانی همپیوند است با جریان‌های کلی که بر آن چیره بوده‌اند؛ رویکرد وبری، انواع کارکردگرایی، کنش متقابل نمادین یا رویکردهای دیگر اما از لحاظ بررسی طبقاتی می‌توان آن‌ها را به چند رویکرد مشخص‌تر تقسیم کرد: رویکرد درآمدمحور، رویکرد منزلت‌محور، رویکرد هویت‌محور، رویکردهای ساختاری. هر یک از این‌ها یا تلفیق احتمالی‌شان سمت‌وسوی پژوهش‌های قشربندی و مطالعات طبقاتی ـ هر چند به این نام خوانده نمی‌شدند ـ را در دهه 70 و 80 تعیین می‌کردند. در آخر هم از رویکردهای آینده خواهیم گفت که یا هنوز صرفا به ‌شکلی نظری درباره‌شان سخن گفته می‌شود یا تنها پژوهش‌هایی موردی در چارچوب آن‌ها انجام شده است.

رویکرد درآمد محور

رویکرد درآمدمحور می‌کوشد از طریق تقسیم‌بندی عواید و دریافتی گروه‌های شغلی گوناگون آن‌ها را در «طبقه»های متفاوت قرار دهد و بعد می‌کوشد که ارتباط این «طبقه‌»ها را با متغیرهای اجتماعی دیگر مانند جنس یا میزان طلاق بسنجد. بخش قابل توجهی از مطالعات اجتماعی معاصر در ایران در چارچوب چنین رویکردی انجام شده است. در واقع بهتر است که این رویکرد را درآمد/دارایی‌محور خواند؛ چرا‌که در اکثر پژوهش‌ها شاخص‌هایی مانند درآمد افراد در کنار دارایی‌های آن‌ها مانند نوع مسکن و خودرو، مبنای طبقه‌بندی قرار می‌گیرد.

نکته قابل توجه در این نوع پژوهش‌ها آن است که هر چند به لحاظ نظری بر اینکه مفهوم طبقه می‌تواند برآمده از تقاطع وضعیت خانوادگی (درآمد و دارایی)، جایگاه شغلی و اقتصادی و حتی تصور ذهنی افراد از موقعیت‌شان باشد اما به ‌شکلی عملی صرفا از درآمد/دارایی افراد به عنوان شاخص استفاده می‌کنند. برای نمونه در پژوهشی با عنوان «رابطه بین طبقه اجتماعی دانش‌آموزان و میزان یادگیری آن‌ها» (مهرآیین، ۱۳۸۵) از چنین رویکردی استفاده می‌کنند. یا در مقاله «تاثیر طبقات اجتماعی در انتخابات ریاست‌جمهوری» (کریمی، ۱۳۹۵) نیز تمایز طبقاتی از طریق درآمد توضیح داده می‌شود. نمونه خاص‌تر چنین پژوهش‌هایی، مقاله «تحلیل جامعه‌شناختی ارزش‌های طبقاتی در ایران» است که در آن اشاره می‌شود: «طبقه را با معیار «اشتغال» تعریف و برای شناسایی طبقه بالا از معیار دارایی در کنار اشتغال استفاده می‌کند» (جلایی‌پور، 1396.)

چنین رویکردی از آنجا که طبقه یا به عبارت دیگر تمایز طبقاتی افراد را از سویی صرفا در ظاهری‌ترین تمایزها می‌بیند و از سوی دیگر کل جایگاه طبقاتی را به درآمد/دارایی فرو می‌کاهد، عملا فهمی نارسا از مفهوم طبقه خواهد داشت.

رویکرد منزلت‌محور

رویکرد منزلت‌محور که آن را به‌ شکلی تقلیل‌گرایانه یعنی آنطور که در تحقیقات ایرانی به اجرا در آمد، می‌توان رویکردی وبری خواند که در پی شناسایی شاخص‌هایی بود مانند تحصیلات، پایگاه شغلی و جایگاه فرهنگی ‌سیاسی‌شان و غیره. این رویکرد به ‌شکلی پیچیده‌تر مفهوم طبقه را می‌فهمد و می‌کوشد عامل‌های غیراقتصادی اما دارای زمینه اقتصادی مانند تحصیلات و سرمایه‌های فرهنگی و اجتماعی (از منظر بوردیویی) را در تحلیل خود وارد کند. به دلیل همین درک پیچیده‌تر، تبیین‌های روشن‌تری را از رابطه میان گروه‌های اجتماعی ‌سیاسی و پایگاه طبقاتی‌شان ارائه می‌دهد. برای نمونه در مقاله مهم «بررسی طبقه اجتماعی نمایندگان مجلس شورای اسلامی» (ساعی، ۱۳۷۷) کوشیده می‌شود که رابطه‌ای میان پایگاه شغلی، تحصیلات و سن نمایندگان ادوار مجلس شورای اسلامی برقرار و از طریق آن، تغییرات در ترکیب نمایندگان واکاوی شود.

مقاله «رابطه طبقه اجتماعی و میزان نوگرایی در شهر یزد» (افشانی، ۱۳۹۳) موردی خاص از ترکیبی منزلت‌محور در مطالعه طبقاتی است. در این مقاله هر چند درآمد و تحصیلات در پیوند با یکدیگر شاخص‌های تمایز طبقاتی هستند اما وزن بیشتری به درآمد داده می‌شود. این گرایش را می‌توان در بسیاری از مقالات و پژوهش‌ها این حوزه نشان داد. افزایش وزن بیشتر به یکی از شاخص‌ها چیز عجیبی نیست اما گاهی می‌تواند ماهیت پژوهش را یکسر تغییر دهد.

در این رویکرد از آنجایی که شاخص‌های پیچیده‌تری به کار گرفته می‌شود، درکی پیچیده‌تر از تمایزهای طبقاتی وجود دارد اما موضوع این است که چنین رویکردی از نظر روشی گرایشی دل‌بخواهانه به انتخاب این شاخص‌ها دارد و به‌شدت فردگرایانه است. برای نمونه در پژوهش ساعی به ‌شکلی دل‌بخواهانه از شاخصی مثل سن استفاده می‌شود در حالی ابدا معلوم نیست که چنین شاخصی چگونه می‌تواند نقشی در تمایز طبقاتی بازی کند و دوم اینکه در آن پایگاه طبقاتی به‌ سادگی به موقعیت شغلی (یا حتی بدتر، عنوان‌های شغلی مثل روحانی، کشاورز و مانند آن) فروکاسته می‌شود. تحصیلات قرار است به ‌شکلی نقشی مانند سرمایه فرهنگی را بازی کند اما صرفا به بازگویی پایه‌های تحصیلی فروکاسته می‌شود (نک. ساعی، ۱۳۷۷). فردگرابودن آن‌ها به این موضوع برمی‌گردد که معیارشان نه «رابطه» میان گروهی از افراد بلکه «وضعیت» این یا آن فرد با توجه به شاخص‌های مربوطه است.

به همین دلیل هر چند این پژوهش‌ها امیدبخش‌تر و چندسویه‌تر از پژوهش‌های درآمد/دارایی‌محور هستند اما همان مشکلات و نارسایی‌ها را بازتولید می‌کنند.

رویکرد هویت‌محور

موج چرخش زبانی و گفتمانی 20‌ سالی پس از اروپا در دهه 70 به دانشگاه‌ها و فضای فکری ایران رسید و در آغاز دهه 80 در پژوهش‌ها بازتاب یافت، موجی که موجد رویکرد تازه به مساله طبقه بود؛ رویکرد هویت‌محور.

برخلاف دو رویکرد قبلی، رویکرد هویت‌محور اما اساسا از موضعی دیگر وارد بررسی و مطالعه طبقه می‌شد؛ انحلال آن. اگر دو رویکرد قبلی به‌ شکلی نظری امکان این را در خود محفوظ می‌داشتند که از طبقه حرف بزنند، رویکرد هویت‌محور مفهوم طبقه را منسوخ فرض می‌کرد و از تکثر لایتناهی هویت‌ها می‌گفت که نمی‌توان آن‌ها را زیر عبای مفهومی کلی و کلان مانند طبقه گرد آورد. این رویکرد بیش از همه برآمده از چرخش‌های ریشه‌ای پساساختارگرایانه و پسامدرن بود: طبقه مانند کلیتی ساختاریافته، چیزی جز روایتی کلان و به همین دلیل بی‌خاصیت و دست‌وپاگیر نبود که باید هر چه زودتر از شرش خلاص شد. هرچند پس از مدتی دزدکی مفهومی خاص جای خود را در میان این تکثر هویتی باز کرد (هویت طبقاتی) اما این رویکرد اساسا طبقه را به عنوان مفهومی سرکوبگر و کلی‌نگر نفی کرد. مقاله‌ای در سال ۱۳۸۱ به قلم یوسف اباذری و حسن چاوشیان با عنوان «از طبقه تا سبک زندگی؛ رویکردهای نوین در تحلیل جامعه‌شناختی هویت اجتماعی» (چاوشیان و اباذری، ۱۳۸۱) منتشر شد که اوج مسیر گذر به رویکرد هویت‌محور را نشانه‌گذاری می‌کرد. پس از آن بود که باران سیل‌آسا فرود آمد. پژوهش‌ها و مقالات چنان در پی واکاوی مفهوم هویت و فرهنگ در معنای سبک زندگی غرق شدند که این تصور به وجود آمد که به هیچ شکل دیگری نمی‌توان جهان اجتماعی را فهمید جز از طریق چنین رویکرد و چنان مفاهیمی. مطالعات فرهنگی هم به عنوان رشته‌ای نوپا و هم در مقام رویکردی خاص به جهان اجتماعی‌فرهنگی سردمدار و پیشتاز فتح آخرین سنگرهای روایت‌های کلان جامعه‌شناختی و مفاهیم مرتبط با آن‌ها بود. در راس این مفاهیم، مفهوم طبقه قرار داشت. تقریبا همه پایان‌نامه‌هایی که در حوزه مطالعات فرهنگی در دهه ۱۳۸۰ نوشته و مقالات پژوهشی که در این چارچوب منتشر شدند، نه‌تنها هیچ نام‌ونشانی از مفهوم طبقه در خود ندارند بلکه به ‌شکلی طراحی می‌شدند که در تقابل با پیشفرض‌های طبقاتی قرار داشته باشند. تمرکز این مطالعات بر فرهنگ مصرف و مصرف فرهنگی، عاملی مضاعف بود برای به‌ حاشیه ‌رفتن مطالعات طبقه در ایران. در واقع این تغییر پارادایمی به همان اندازه در به ‌محاق‌ رفتن مطالعات طبقه در ایران نقش داشت که زیر سوال‌ رفتن و از دست‌ رفتن اقتدار مطالعات پوزیتیویستی پیشین که بر پایه شاخص‌های درآمدی ‌دارایی و تحصیلی انجام می‌شدند.

یکی دیگر از عامل‌های به ‌محاق ‌رفتن مطالعات طبقه را در این برهه می‌توان به جابه‌جایی نقطه تمرکز مطالعات فرهنگی‌ اجتماعی از سپهر تولید به معنای کلی آن به سپهر مصرف خواند. هر قدر سپهر تولید، مکان ساختارها و روابط جمعی بود، سپهر مصرف مکان روابط و هویت‌های فردی در نظر گرفته می‌شد. «چرخش زاویه تحلیل‌های اجتماعی از فعالیت‌های تولیدی به فعالیت‌های مصرفی، به معنای تعویض فرض بنیادی مربوط به شالوده تفاوت‌های اجتماعی و هویت اجتماعی است» (چاوشیان و اباذری، ۱۳۸۱)

اما تمرکز مطالعات فرهنگی بر طبقه متوسط را چگونه می‌توان توجیه کرد؟ مگر می‌توان درکی از مفهوم طبقه نداشت و بخش بزرگی از مطالعات و پژوهش‌ها را بر فعالیت‌ها، افکار و سبک زندگی «طبقه‌»ای خاص متمرکز کرد؟ ساده‌ترین پاسخ به این پرسش می‌تواند تقریبا این باشد که «طبقه متوسط» برای مطالعات فرهنگی نه یک «طبقه» خاص که بیشتر «نامی» بوده بر آن مکان اجتماعی‌ سیاسی که می‌توانست به بهترین شکل با پیشفرض‌های هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی و همچنین اهداف پژوهشی این رشته جور در بیاید و هماهنگ باشد. برای نمونه در پژوهشی با عنوان «بازنمایی هویت طبقه متوسط مدرن شهری در آثار مصطفی مستور» (حسینی‌سروری، ۱۳۹۲) شاید این تصور پدید آید که نخست قرار است برداشتی معین از طبقه متوسط ارائه و نشان داده شود که این طبقه دارای چنین ویژگی‌هایی است و سپس «بازنمایی» این ویژگی‌ها در آثار مصطفی مستور واکاوی شود اما اصلا این‌طور نیست. صرفا درباره موجودی شبح‌وار به «نام» طبقه متوسط حرف زده می‌شود و در آخر آنچه در رمان‌های مستور تصویر شده به آن موجود نسبت داده می‌شود. در بخش بزرگی از آنچه «مطالعات بازنمایی» خوانده می‌شود، همین وضع برقرار است. ویژگی‌هایی به موجودی موهوم و تصوری به نام طبقه متوسط نسبت داده و سپس تلاش می‌شود که این ویژگی‌ها، در متن‌های شنیداری (موسیقی)، نوشتاری (آثار مکتوب) و دیداری (سینما) پی گرفته شود.

هر چند رویکرد هویت‌محور بیش‌ از هر جای دیگر خود را در مطالعات فرهنگی نشان داد اما شکل‌های دیگری هم داشت. این رویکرد در شکل‌های دیگر خود تا حدی مفهوم طبقه را پذیرا شد و مدنظر قرار داد اما اهمیت آن صرفا تا آن حد بود که در چارچوبی فرهنگی و در ارتباط با هویت درک شود. برای نمونه پژوهشی مانند «بررسی رابطه علی توسعه فرهنگی و عوامل اجتماعی موثر بر مصرف کالاهای فرهنگی در میان جوانان» (دارابی، ۱۳۹۵) مفهوم هویت برآمده از شکل مصرف فرهنگی را در مرکز مطالعه خود قرار می‌دهد و ظاهرا مساله طبقه را هم لحاظ می‌کند اما عمیقا در چارچوب برداشت قبلی (درآمد/دارایی و تحصیلات) از طبقه باقی می‌ماند. در این نوع پژوهش‌ها، طبقه صرفا به ‌عنوان میزان دارایی افراد قرار است برای مشخص‌کردن وجه فرهنگی هویت آن‌ها به کار بیاید نه بیشتر.

رویکرد هویت‌محور از این لحاظ که توجهات را به سمت عناصر غیرساختاری و عاملیت‌محور جلب می‌کرد نادانسته کمک بزرگی به درک پیچیدگی مفهوم طبقه‌کرد اما خودش در عمل توجهی به اهمیت دستاوردش نداشت. برآمدن جریانی دیگر کم‌وبیش همزمان با آن بود که باعث شد جنبه مغفول ‌مانده از مفهوم طبقه در سطحی پیچیده‌تر طرح شود.

رویکرد ساختاری

در اوج هژمونی مطالعات فرهنگی، کتابی منتشر شد که در آن، اساسا مفهوم طبقه به ‌شکلی دیگر کاویده شده بود و همین آن را یک‌تنه در برابر سه رویکرد پیشین قرار می‌داد: کتاب «طبقه و کار در ایران». در این کتاب، فرهاد نعمانی و سهراب بهداد، چارچوب تحلیل‌شان را رویکرد «اریک اولین رایت» متفکر نئومارکسیست آمریکایی قرار داده بودند؛ کسی که بر پایه دستاوردهای نظری متاخر در جامعه‌شناسی و بسط دستاوردهای نظری «نیکوس پولانزاس» کوشیده بود تحلیل طبقاتی را جانی تازه بخشد.

اریک اولین رایت خود نقطه اوج موج احیای مطالعات طبقاتی بعد از دهه‌ها رکود بود. اما رایت چه کرد؟ کار مهم او، فراهم‌ کردن امکان مطالعه «تجربی» طبقه از منظری چند سویه‌نگر بود. در رویکرد او به جای و در کنار مفاهیم سنتی کار مولد و کار نامولد یا به ‌شکلی جامعه‌شناختی‌تر کار یدی و کار فکری، مفاهیمی مانند جایگاه طبقاتی در مناسبات طبقاتی به میان می‌آمد و به دنبال آن مفهوم ساختار طبقاتی. همپیوندی مناسبات مبادله (در سطحی پایین‌تر، مصرف) و تولید در تحلیل طبقاتی اهمیت می‌یافت به جای اینکه صرفا بر جایگاه‌ها در روابط تولید تمرکز شود و مفاهیمی در تقاطع این‌ها مطرح می‌شد که دستکم در تحلیل طبقاتی سنتی مارکسی جدی تلقی نمی‌شدند یا اهمیتی کمتر داشتند؛ اجبار، توافق و همچنین قدرت. مجموعه اینها، تحلیل اولین ‌رایت را به نوع نئووبری تحلیل طبقاتی نزدیک می‌کرد. خود اولین ‌رایت می‌گفت که «هیچ نکته انحصارا مارکسیستی در ادعاهای تبیینی چنین تحلیل طبقاتی‌ای وجود ندارد. «آنچه مردم به دست می‌آورند» و «آنچه باید انجام دهند تا این داشته‌ها را به دست بیاورند» بسیار شبیه مفهوم شانس‌های زندگی است که تحلیلگران وبری طبقه نیز از آن سخن می‌گویند. آنچه چنین تحلیلی را مشخصا مارکسیستی می‌کند، شرح سازوکارهای معینی است که استثمار خوانده می‌شود» (رایت و دیگران؛ ۱۳۹۵: ۴۶).

بازیابی مفهوم مارکسیستی طبقه و بسط نظری آن در کار اولین ‌رایت به «نعمانی و بهداد» این امکان را داد که با رویکردی بسط‌یافته‌تر به تحلیل طبقاتی بپردازند؛ رویکردی رابطه‌ای. آن‌ها در بخش چارچوب نظری کتاب خود نوشتند که «از این‌رو مطالعه طبقه به منزله مفهومی رابطه‌ای و امکانات متمایز زندگی، فقط با داده‌های شغلی‌ای میسر است که دربردارنده محورهای طبقاتی سه‌گانه مالکیت وسایل تولید، اقتدار و مهارت‌ها باشد» (بهداد و نعمانی؛ ۱۳۸۷: ۵۸). این رویکردی تازه به مطالعات طبقاتی در علوم اجتماعی ایرانی بود که می‌کوشید با تلفیق رویکردهای نئومارکسیستی و نئووبری تبیینی پیچیده‌تر از این مفهوم ارائه کند؛ کاری که هم از رویکردهای درآمد/دارایی‌محور و منزلت‌محور فراتر می‌رفت و هم می‌کوشید سویه‌هایی از دستاوردهای رویکرد هویت‌محور را در تحلیل خود بگنجاند.

هر چند در عمل چه بسا بهداد و نعمانی به ‌شکلی محدود توانستند این پیچیدگی را در خود پژوهش تبیین کنند اما کارشان فضای تازه‌ای را نوید می‌داد که می‌توانست مطالعات طبقه را در ایران به سطحی دیگر فرا ببرد. البته پیش از انتشار این کتاب، پژوهش‌های انگشت‌شماری وجود داشتند که تا حدی به چنین رویکردی نزدیک بودند اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توان آن‌ها در سطح این کتاب قرار داد. برای نمونه مقاله «جایگاه و نقش نیروها و طبقات اجتماعی در ایران» نوشته بهمن کشاورز تلاشی بود برای به‌کارگیری نظریه طبقات پولانزاس که یکی از منابع رویکرد رایت به حساب می‌آمد، اما این پژوهش پرسش‌های بسیاری را درباره نقش توافقات بیناطبقاتی و نقش دولت در آن‌ها نادیده می‌گرفت یا مساله اقتدار اساسا مورد توجه‌اش نبود (کشاورز، ۱۳۹۰).

هنوز مطالعات تجربی دیگری بر پایه این رویکرد انجام نشده یا در جست‌وجوهایم به آن‌ها بر نخوردم اما می‌توان امیدوار بود که انجام چنین پژوهش‌هایی بتواند درک عمومی و دانشگاهی ما را نسبت به مفهوم طبقه در چارچوب تحلیلی اجتماعی، عمیق‌تر و چندسویه‌تر کند. با این وجود این پایان کار نیست. می‌توان جوانه رویکردهای نوینی را نشان داد که نوید برخوردی حتی چندسویه‌تر و عمیق‌تر با مفهوم طبقه را در خود دارند.

رویکردهای آینده

در آخر یکی از این رویکردها را صرفا اشاره‌وار معرفی می‌کنم. مطالعات و پژوهش‌هایی که در جهان انگلیسی ‌زبان حول سنت رئالیسم انتقادی صورت گرفته و در ایران جز چند متن نظری چیز دیگری از آن ترجمه نشده، این نوید تازه هستند. پژوهشگران این رویکرد می‌کوشند با فهم لایه‌بندی‌شده از واقعیت اجتماعی و ایجاد همپیوندی‌ای تازه میان ساختار و عاملیت- اصل دوم در رویکرد ساختاری نمودی کمرنگ دارد – درکی روشن‌تر و تبیینی بسط‌یافته‌تر از آن واقعیت ارائه کنند. برای نمونه در مقاله «طبقه به‌ مثابه متغیر، طبقه به ‌مثابه سازوکاری مولد» (Higgs and other, 2004) کوشیده می‌شود که طبقه به‌ مثابه سازوکاری مولد (generative mechanism) درک شود که می‌تواند سطحی از پدیدارها را تولید کند و باید در کنار سازوکارهای دیگر لحاظ شود. اما این تنها یک سطح از تحلیل را شکل می‌دهد. سطح دیگر ساختارهایی را لحاظ می‌کند که از چنان سازوکاری برآمده‌اند. در چنین تحلیلی به‌ واقع دلایل (reason) فرد نیز اهمیت می‌یابند و لحاظ می‌شوند. بدون شک پیچیدگی چنین رویکردی بسیار بیشتر و امکان طراحی پژوهش‌های تجربی مرتبط با آن سخت‌تر است اما می‌توان انتظار داشت نتایج آن، فهم ما را از مفهوم طبقه دقیق‌تر کند.

نتیجه‌

در این مقاله کوشیده شد رویکردهای کلی به مطالعات طبقه در ایران با ذکر نمونه‌هایی بازشناسی شوند و این، خود گامی در جهت مشخص‌ کردن میدان این نوع از مطالعات به‌ویژه پژوهش‌های دانشگاهی است. بدون شک می‌توان پژوهش‌هایی دیگر را در بیرون از آکادمی معرفی کرد که به این یا آن شکل رویکردهای بالا را به کار گرفته‌اند اما می‌توان نشان داد که بیرون از چارچوب این چند نوع رویکرد نخواهند بود. این گام کوچک اگر توانسته باشد مختصات این شکل از مطالعات و رویکردهای فعال در آن را تا حدی نشان دهد، در کار خود موفق بوده است.

پی‌نوشت:

1- جدا از متون گوناگون که به  شکلی مبهم از «طبقات مردم»  حرف می‌زدند، یکی از متون مهم درباره طبقات در ایران مجموعه تزهایی است که به تزهای حیدرخان عمواوغلی مشهور است و در واقع یکی از چند متنی است که در آ ن کوشیده می‌شود شرایط طبقات و جایگاه آنها در رابطه با نهادهای قدرت بررسی شود. متن دیگر که اهمیتی   اساسی دارد کتاب «انکشاف اقتصادی ایران و امپریالیسم انگلستان» نوشته اوتیس سلطان زاده است.
نوشته آوتیس سلطانزاده است.

منابع:

خروج از نسخه موبایل