در نوشتههای مارکس، بیگانگی فرایندی تاریخی است که طی آن آدمیان ابتدا از طبیعت و سپس از محصولات و آفریده های فعالیت خویش( کالاها و سرمایه، نهادهای اجتماعی و فرهنگ) جدا و دور میشوند و واقعیت ها به مثابه نیرویی مستقل و شیء واره ،یعنی به مثابه واقعیتی بیگانه شده، در برابر نسل های بعدی قد علم میکند.
کانون توجه مارکس به طور اخص روی آثار زیانبار بیگانگی از کار در تولید صنعتی سرمایهداری بود( فرایند کار ).در وهله بعد، بیگانگی دال بر احساس جدا افتادگی از جامعه، گروه، فرهنگ یا خویشتن فرد است که تجربه مشترک کسانی است که در جوامع پیچیده صنعتی، خصوصاً در شهرهای بزرگ زندگی میکنند. بیگانگی موجب تجربههایی همچون شخصیت زدایی در برابر بروکراسی؛ احساس عجز و ناتوانی برای اثرگذاری بر وقایع و فرایندهای اجتماعی؛ و احساس فقدان پیوستگی و انسجام در زندگی مردم میشود. این معنای کلی بیگانگی که از مسائل مزمن جوامع معاصر به شمار میآید، یکی از مضامین اصلی در جامعه شناسی تجربه شهری مدرن است( جامعه توده ای، شهرنشینی، بی هنجاری/ آنومی).
اصطلاح بیگانگی غالبا با اصطلاح شی ء وارگی همراه میشود که مارکس آن را به کار نبرده بلکه لوکاچ در اثر پر نفوذ خویش تاریخ و آگاهی طبقاتی از آن استفاده کرده است که استقبالی بوده از مضمون “شیئی شدن” مورد بحث در دست نوشته ها. از نظر لوکاچ، شئ وارگی آخرین حد بیگانگی آدمیان از محصولات و آفریده های شان است که ناشی از بتی نگاری کالاها است که در جوامع سرمایهداری پدید می آید.
کار بیگانه شده ،کارگران را ۱- محصول کارشان که به آنها تعلق ندارد؛۲- از خود کارشان که فقط وسیله امرار معاش است و زحمتی تحمیل شده به واسطه ضرورت بقا؛ ۳- از خودشان که صاحب فعالیت های شان نیستند و در نتیجه فعالیت های شان موجب احساس جدایی آنها از خویش میشود؛ ۴ – و از سایر کارگران کارخانه که هر یک به طور مجزا و فردی قدرت بازو و کار خود را مانند یک کالا می فروشند، بیگانه می کند. به نظر مارکس، خود خواهی انسان نتیجه بیگانگی او از کار است و همچنین نتیجه مالکیت خصوصی که مبتنی بر رابطه جمعی انسانها با طبیعت نیست. بنابراین، بیگانگی بازنمودی از ویژگیهای پایدار آدمیان و زندگی جمعی آنها نیست، بلکه فقط محصول جوامع طبقاتی دوران سرمایه داری است. اگر کار بیگانه شده از بین برود، کار خصلت نوعی و حقیقی خود را بازیافته است. / فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم