مظلومیت مضاعف علوم اجتماعی

Reza Davari Ardakani

در مجلسی درباره علم در ایران سخن می‎گفتم چون به علوم انسانی رسیدم و به صراحت از نیاز مبرم کشور به آن‎ها و لزوم توجه بیشتر در قیاس با علوم دیگر دم زدم، ناگهان وقت به پایان رسید و من که وقت‌نشناسی را یکی از نشانه‎‎های توسعه‌نیافتگی می‎دانم بلافاصله پس از تذکر رئیس جلسه به سخنم پایان دادم. بعید نیست که سخن آخر من مطبوع طبع مدیران مجلس نبوده باشد. من هم این حدس را می‎زدم. منتها فکر کردم اگر سوء تفاهمی پیش آید با توضیحی که می‎دهم تا حدی رفع می‎شود. من نمی‎خواستم بگویم علوم انسانی از حیث رتبه و شرف از دیگر علوم برترند، حتی پیش از آن گفته بودم که این علوم دیرتر از فیزیک و شیمی پدید آمده‎اند و پدید آمدنشان مقارن با ظهور بحران‎ها در جامعه جدید بوده است.

علوم اجتماعی آمده‎ است که این بحران‎ها را بشناسد و زمینه‎‎هایی فراهم کند که اگر بحران‎ها و تعارض‎های جهان متجدد به‎کلی رفع نمی‎شوند لااقل از شدتشان کاسته شود. علوم اجتماعی وضع موجود را نقد می‎کند و به شرح و بیان بعضی مشکل‎ها و تعارض‎ها و آثار آنان می‎پردازد. نگهبانان و نمایندگان قدرت با توجه به این روشنگری‎‎های دانشمندان علوم اجتماعی و احیانا با استعانت از آنان است که می‎توانند بحران‎ها را تا حدی تعدیل کنند و راهی هر چند موقت برای عبور از موانع و مشکلات بیابند. در آن مجلس توضیح دادم که علوم انسانی از علوم به‎اصطلاح دقیقه که آن‎ها را به نام علوم پایه می‎نامند، دیرتر به‎وجود آمده‎اند زیرا اقتصاد اولین علم اجتماع بود. وقتی مارکس تعارض‎های جامعه سرمایه‌داری را نشان داد تاریخ تجدد در برابر دو امکان قرار گرفت یا بهتر بگوییم می‎بایست به دو راه می‌اندیشید. یکی راهی بود که به‎نظر مارکس رسیده بود و آن انقلاب بود و راه دیگر اصرار بر امکان تحقق رویای جهان واحد، جامعه صلح و رفاه و کوشش برای غلبه بر مشکلات نظام سرمایه‌داری مخصوصا به مدد علوم اجتماعی بود. طرحِ هر دو راه اقتضا می‎کرد که به‎ جامعه و زندگی نظر تازه‎ای افکنده شود و با توجه به تحولات و پیشامد‎ها حدود و مراتب امکان‎های تغییر و تصرف معین شود.

مارکس که از انقلاب می‎گفت به صرف عمل نمی‎اندیشید و عملی که او می‎گفت پراکسیس بود که عملی درآمیخته با خودآگاهی است.
می‎بینیم که طرح مارکس هم باید با علم محقق شود؛ اما در عمل وقتی مارکسیست‎ها در روسیه و اروپای شرقی به قدرت رسیدند علوم اجتماعی و انسانی را محدود کردند و همه همتشان مصروف توسعه تکنولوژی، ایدئولوژی و سیاست بود و با این توجه گزینشی و بی‎اعتنایی به روح و تفکر، نظام بلشویکی از درون تهی و مستعد فروپاشی شد. تمام بار این گناه را به گردن لنین و استالین نباید انداخت. مارکس هم به علوم اجتماعی و انسانی زمان خود اعتقادی نداشت و آن‎ها را در زمره ایدئولوژی‎های مدافع سرمایه‌داری می‎شمرد. هر نظری در باب رای مارکس داشته باشیم در اینکه علوم انسانی و اجتماعی از ابتدا تاکنون در عین یاری رساندن به حل مشکلات جامعه جدید به خودآگاهی جهان متجدد چندان کاری نداشته و به ایجاد آن کمتر مدد رسانده و احیانا مانع آن شده‎اند، تردید نمی‎توان کرد.

درست است که مردم شوروی تحت فشار امنیتی‎ترین نظام حکومتی قرار گرفتند اما جامعه مدنی در اروپای غربی و آمریکا و ژاپن همچنان که لیبرال دموکرات‎های رمانتیک فکر می‎کنند تحقق نیافت بلکه این‎ جامعه هم از یک انضباط پنهان پیروی می‎کرد و تحت نظر و کنترل قدرت ناپیدا بود. البته این کنترل، بیشتر کنترل علم تکنولوژیک بود و نه کنترل سیاست و ایدئولوژی. در این کنترل و نظارت، علوم اجتماعی مقام خاص داشته و هنوز نیز کم و بیش آن مقام را حفظ کرده‎اند. اگر اکنون جامعه مدنی قدری دستخوش تزلزل شده و علوم اجتماعی وضع بحرانی پیدا کرده و حتی کسانی پیشنهاد کرده‎اند که نامش هم تغییر کند، قدری از این مشکلات به وضع جهان توسعه‌نیافته بازمی‌گردد. کینه‌توزی، خشونت و تروریسم که جای مبارزه و مجاهده برای استقلال و آزادی رویایی را گرفته است، از ناتوانی این سو و بسته شدن افق آن سو حکایت می‎کند. شاید اگر جهان توسعه‌نیافته به وضع توسعه‌یافتگی نزدیک می‎شد مشکل جهان تا این حد شدید نمی‎شد.

به هر حال علوم اجتماعی باید به ما بگوید که چرا اروپاییان و آمریکاییان در سیاست و حتی در نظر اجتماعی و تاریخی، طرح جامعه جهانی مرفه را کنار گذاشتند و مزایای جهان جدید را به خود اختصاص دادند. آیا طرح جامعه جهانی رفاه غیرعملی بود یا اینرسی قدرت در غرب، مردم آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین را به حساب نیاورد و آن‎ها را مشمول اصول حقوق بشر ندانست؟ این به حساب نیاوردن ظاهرا به‎نفع قدرت‎های غربی بود به‎خصوص که با آن استعاره به آسانی توجیه می‌شد اما اگر طرح مدرنیته قرار است اجرا شود باید کل جامعه بشری را در بر گیرد.

پیداست که این طرح دشواری‎های بسیار داشت ولی این دشواری‎ها با گزینشی که در تاریخ اروپای جدید صورت گرفت، تشدید شد. دانشمندان علوم اجتماعی اروپا و آمریکا به وضع جهان توسعه‌نیافته چنانکه باید اعتنا نکردند و ندانستند که تعلق به دموکراسی با حمایت از حکومت‎های مستبد و فاسد آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نمی‎سازد. تعارض در نظام لیبرال دموکراسی غرب با پیشامد جنگ بین‌المللی اول کم و بیش آشکار شد، اما پس از جنگ جهانی دوم و در زمانی که کشور‎های آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین طالب استقلال و حکومت ملی ـ به‎صورتی که پس از انقلاب فرانسه در اروپا پدید آمده بود ـ شدند و مبارزه و جهدشان با دخالت قدرت‎های غربی و اعمال نفوذ آنان در هم شکسته شد، رویای استقلال ملی هم بر باد رفت.

روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ برای ما روز بدی بود و همواره بد خواهد ماند اما این روز صرفا برای ما بد نبود. ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ روز پایان سودای حکومت ملی در جهان جویای استقلال و توسعه علمی، اجتماعی و اقتصادی است. این رویا را قدرت‎هایی بر باد دادند که خود را پرچمدار دموکراسی، حقوق بشر و عدالت می‎دانستند و خوابزدگان ملتفت نشدند که غرب مغرور، دموکراسی‎اش را به کسی عاریه نمی‎دهد. اگر مردمی دموکراسی و حکومت ملی می‎خواهند، خود باید بتوانند آن را بنا کنند.

حکومت ملی و دموکراسی تقلیدی، سست‌بنیاد است. بخشی از بحران علوم اجتماعی معاصر به جهان توسعه‌یافته و جهان توسعه‌نیافته باز می‎گردد. این جهان اگر علوم انسانی و اجتماعی داشت (یکی از مصادیق علوم انسانی به‎نظر من فلسفه سیاسی است که مدتی در اروپا فراموش شد اما دوباره صورت‎هایی از آن در آثار بعضی از فیلسوفان معاصر پیدا شده است) و شکست را به‎ جان آزموده و به خود آگاهی یافته بود می‎توانست در عین حال که وضع خود را درمی‎یافت، غفلت غرب را هم به غربی تذکر دهد. اگر این توقع زیاد باشد جهان توسعه‌نیافته حداقل باید نقص‎ها، نیاز‎ها و اولویتهایش را بشناسد.

جهان توسعه‌یافته و در حال توسعه برای اینکه بتواند امکان‎های خود را در راه توسعه با هماهنگی به کار گیرد باید طرحی از آینده در نظر داشته باشد که آن را به مدد علوم اجتماعی محقق سازد. به این جهت نیاز این جهان به علوم اجتماعی بیشتر است زیرا آهنگ و هماهنگی این جهان با علوم اجتماعی بیشتر است. بنابراین این جهان باید دریابد با پژوهش‎های این علوم است که زمینه بهره‌برداری از امکان‎ها و همچنین علوم دیگر فراهم می‎شود. پس مراد از تقدم علوم انسانی این است که این علوم شرط بهره‌برداری و حتی برخورداری بیشتر و بهتر از علوم دیگرند زیرا جهان توسعه‌نیافته، بدون برنامه کاری از پیش نمی‎برد و کار برنامه‎ریزی را باید سیاستمداران به کمک دانشمندان و پژوهندگان علوم اجتماعی انجام دهند یا قسمت عمده این کار به عهده آنان است. اگر جهان توسعه‌نیافته اکنون از دانشمندان و مهندسان خود چنانکه باید نمی‎تواند استفاده کند، لااقل به حکم اخلاق بپرسید که این ناتوانی از کجاست و چگونه باید رفع شود؟ هر دانشمندی به این پرسش نمی‎تواند پاسخ دهد زیرا پرسش، تاریخی و اجتماعی است و در علوم انسانی و اجتماعی باید به آن پاسخ داده شود.

وقتی یک کشور نتواند از دانش و دانشمندانش چنانکه باید بهره‌مند شود با مهم انگاشتن و تجلیل و تعظیم صوری و لفظی دانش و دانشمند مشکلی گشوده نمی‎شود. برای تعظیم علم باید آن را محقق کرد و در طلب جهان علم و فضای مناسب رشد و بسط آن بود. علم جدید علم ساختن و پرداختن است و این ساختن و پرداختن که به دست سیاستمداران، مهندسان، اقتصاددانان و… صورت می‎گیرد موقوف به قرار گرفتن هر علم در جای خویش است. علم و به‎خصوص علم جدید مجموعه‎ای از حقایق انتزاعی نیست که در همه جا یکسان مورد استفاده قرار گیرد بلکه هر کشوری بر حسب امکان‎ها، استعداد‎ها و نیاز‎هایی که دارد می‎تواند از فواید علم برخوردار شود.
دانشمندان هر رشته علمی معمولا به پژوهش‎های خاص علم خود می‎پردازند و به اینکه علمشان در کشور و در جهان چه موقع و مقامی دارد کمتر اعتنا می‎کنند و اگر اعتنا کنند فرصت و مجال تامل و تحقیق در آن را ندارند.
پس کسانی باید بکوشند که بیندیشند علم در زندگی‎شان چه ‎شأن و تاثیری دارد و تاثیرش از چه طریق و با چه شرایطی است؟ مهندسی و پزشکی در زندگی عمومی ضروری‎ترین، مفیدترین و موثرترین علومند و پس از آن‎ها علومی که به علوم پایه معروفند (قاعدتا مراد از پایه باید پایه و بنیاد تکنولوژی باشد و این قول با همه مقبولیتی که دارد ناظر به ظاهر تاریخ علم و تکنولوژی است) قرار می‎گیرند، چنانکه جهان نیز در اوایل دوران تجدد با این علوم دگرگون شده است.

در آن زمان علوم انسانی وجود نداشته یا تازه در مرحله نشو و نما بوده است و تازه اکنون هم که وجود دارد مردم و حتی بسیاری از درس‌خواندگان و بعضی از دانشمندان، کشور را به آن نیازمند نمی‎دانند. اگر علم در جهان توسعه‌نیافته مظلوم است، علوم اجتماعی مظلوم مضاعف است.
سخن این بود که جهان با علم دگرگون شده است. در اینکه طرح دگرگونی جهان از کجا آمده است بحث نمی‎کنیم ولی توجه داشته باشیم که هندسه تحلیلی دکارت و فیزیک گالیله و نیوتن نه صرف مباحث انتزاعی علمی بلکه متضمن طرح ساختن و پرداختن جهان است.

مشکل این است که چون در تجربه غربی کارسازی علوم ریاضی، فیزیک، مکانیک و شیمی مسلم بود، جهان در حال توسعه نیز چنین پنداشت که به صرف اقتباس این علوم می‎تواند راهی را که غرب رفته است بپیماید. غافل از اینکه آن علوم در جای خود و تا حدودی در تناسب با فرهنگ جهان جدید پدید آمده و رشد کرده بودند. جهان متجدد غربی علم را با نظر به افق جدید که پیش رویش گشوده شده بود و بر حسب توانایی، نیاز و استعداد بشر جدید پدید آورده بود اما جهان توسعه‌نیافته علم آماده و آموختنی را بی‎آنکه زمینه رشد، بسط و کارسازی‎اش فراهم باشد فراگرفت و آن را برای طی مراحل پیشرفت و توسعه کافی دانست و شاید فکر می‎کرد که آموختن این علوم مقصود بالذات است. جهان متجدد نگاهش به طبیعت مکانیکی بود اما امور انسانی را مکانیکی نمی‎دانست. جهان توسعه‌نیافته از تجدد تلقی مکانیکی را دید و عالم انسانی را هم یک امر مکانیک دانست و گمان کرد که به صرف فراگرفتن علوم و فنون جدید به همه آنچه غرب دارد خواهد رسید.

حتی توجه نکرد که اگر این علوم کافی بود کشور‎های جهان توسعه‌یافته از جمله ژاپن این همه به فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی توجه و اهتمام نمی‎کردند و کار‎های سیاست، مدیریت و سازماندهی را به عهده کسانی نمی‎گذاشتند که در این علوم پرورده شده‎اند. ماتریالیسم و ناتورالیسم جهان توسعه‌نیافته و متجددمآب در قیاس با ماتریالیسم جهان متجدد بسی خامتر و زمخت‎تر است و به این جهت از عهده ورود در مرحله تحقیق علوم انسانی و اجتماعی به‎خصوص در هنگامی که جهان دچار بحران است به آسانی برنمی‎آید .

خروج از نسخه موبایل