انتقاد هانا آرنت از حقوق بشر اولین بار بلافاصله پس از تصویب “اعلامیه جهانی حقوق بشر” در سال ۱۹۴۸ توسط مجمع عمومی سازمان ملل متحد که به تازگی تاسیس شده بود، در مقالهای با عنوان ” چیستی حقوق بشر”[۱] ظاهر شد. او سپس انتقادات مطرح شده در این مقاله را در فصل نهم از کتاب ریشههای توتالیتاریسم تحت عنوان “زوال دولت-ملت و حقوق بشر”[۲] بسط و توسعه داد.
تأملات انتقادی آرنت در این دو نوشته عمیقاً ریشه در پدیده نوظهوری داشت که در قرن بیستم سربر آورد و ملیونها انسان را، از جمله خود شخص آرنت را در جایگاه یک یهودی آواره در فرانسه و سپس در امریکا، قربانی مصایب طاقت فرسا و رنجی جانکاه کرد: پدیده بیحق-بودگی (Rightlesness) . بیحق-بودگی وضعیتی است که در آن بخشی از آدمیان به دلیل از دست دادن “بستر اجتماعیای که در آن زاده شده اند” به طور کلی حس خویشاوندی با محیط خود و احساس امنیت ناشی از آن را از دست میدهند. از دست رفتن زنجیرهای تعلق و پیوستگی که آدمیان را با محیط اجتماعی و سیاسی مالوف مرتبط میسازد خود منجر به مازاد تلقی شدن آدمیانی میشود که زنجیرهای تعلق خویش را از کف رفته مییابند، انسانهایی معلق که پای در هیچ زمینی نداشته و از تمام پیوندهای اجتماعی-سیاسی خویش بریده شده اند؛ انسانهای بیحق، انسانهایی مازاد.
مردمان مازاد، از تمامی حقوق مدنی و سیاسی خود که به منظور تامین امنیت و صیانت از جان آنها توسط حاکمیت سیاسی برای آنها فراهم شده است، محروم میگردند و ناگاه جایگاه حقوقی خود را به تمامی سلب شده مییابند. بیحقبودگی، بنابراین، اشاره به وضعیتی دارد که در آن آدمی به هیج اجتماع سیاسیای تعلق نداشته و همچنین توسط هیچ نظام حقوقیای حمایت و حفاظت نمیشود. در این وضعیت انسان چیزی نیست جز انسان، انسانی برهنه از تمامی حقوق یا، به تعبیر جورجو آگامبن، “یک حیات برهنه”.آنچنان که از تعریف بیحق-بودگی بر میآید، بیدولت-بودگی (Statelessness)، فقدان تعلق به یک دولت-ملت به مثابه یک اجتماعِ سیاسی علتِ به وجود آمدن بیحق-بودگی است.
آرنت معتقد است که وضعیت بیحق-بودگیِ عارض شده به واسطهٴ گسسته شدن تمامی بندهای تعلق سیاسی و اجتماعی، به خوبی نشانگر آنی است که او “معضل (تناقض) حقوق بشر” میخواندش. حقوق بشر منشعب شده از حقوق طبیعی در قرن هجدهم، آنچنان که در انقلاب فرانسه تجسم یافت، تمامی آدمیان را، صرف نظر از وابستگیهای سیاسی و اجتماعیشان شایسته برخورداری از حقوق طبیعی و سلب ناشدنی میکند. حالیا وضعیت بیحق-بودگی نشان میدهد که این حقوق طبیعی و سلبناشدنی به مجرد خلع ید شدن آدمیان از تعلقات سیاسی خود رخت بر میبندند. بنابراین، چنین به نظر میرسد که بر خلاف وعده منادیان حقوق بشر مبنی بر برخورداری آدمیان از حقوق طبیعی و سلب ناشدنی خویش افراد انسانی مادام که پیوندهای سیاسی خود را حفظ میکنند و در چارچوب یک نظام حقوقی خاص در داخل مرزهای یک اجتماع سیاسی تعریف میشوند بر خوردار از حقوق بشر هستند. هنگانی که افراد انسانی شهروندی خود و حقوق منشعب از آن را بر باد رفته مییابند، نشانی از حقوق بشر را در فرا روی خویش ندیده و جانهای عریان شده از حقوق و تعلقات اجتماعی اشان روانه اردوگاههای کار اجباری و کورههای آدم سوزی خواهد شد؛ این است سرنوشت انسان مازاد، انسان بیحق.
آرنت در رابطه با معضل حقوق بشر چنین مینویسد:
«تصور حقوق بشر درست در لحظهای که قائلان و معتقدان به آن برای اولین بار با مردمانی روبرو میشوند که تمامی پیوندهای خاص و کیفیات (سیاسی و اجتماعی)، به جز انسان بودگی خود را از دست داده اند، فرو میشکند. در تجرد حیات برهنه آدمیان هیچ ارزشی نهفته نیست.»
به نظر میرسد که آرنت در نقد خود از حقوق بشر دارای عزیمتگاه مشترکی با ادموند بِرک باشد. ادموند برک در واکنشی مشابه بلافاصله پس از صدور “بیانیه حقوق انسان و شهروند” در پی انقلاب فرانسه این اعلامیه را به باد انتقاد گرفت. هسته مرکزی انتقاد برک را این باور تشکیل میداد که حقوق بشر مطالباتی هنجارین هستند که به صورت مجرد و بدون توجه به ضرورت و اهمیت نظام حقوقی و سیاسی که تامین و اجرای آنها را تضمین میکند بی معنی هستند. بِرک معتقد بود که نظام حقوقی و سیاسی یک دولت-ملتِ خاص یگانه مُقامی است که در آن حقوق بشر را یارای ایستادن است. بنابراین در باور برک حقوق به خودی خود و مجزا از یک دولت-ملت وجود ندارند؛ چنان که یک نظام حقوقی به خودی خود وجود ندارد. آرنت بر این اعتقاد است که تجربه تلخ جنگهای جهانی در نیمه اول قرن بیستم که منجر به فروپاشی نظامها سیاسی پیش از جنگ شد و سرگشتگی و آوارگی ملیونها نفر را در پی داشت به خوبی موید انتقاد برک از حقوق بشر است.
او در جملاتی که بیانگر تایید نظر برک است مینویسد:
«طبق نظر برک، حقوقی که ما از آنها بهره مند هستیم از “درون دولت ها” سرچشمه میگیرد. بنابراین منبع حقوق را نه حقوق طبیعی، نه دستورات الهی و نه هیچ فهمی از انسان، مانند فهم ربسپیر از “انسان به مثابه حاکم جهان”، تشکیل میدهد.»
آرنت، هم صدا با برک، توجه مخاطب خود را به این نکته جلب میکند که حقوق مندرج در اعلامیه حقوق بشر در واقع نه حقوق ذاتی و سلب ناشدنی آدمیان، بلکه حقوق مردمانیاند که در زیر چتر حمایت یک دولت و نظام حقوقی آن قرار گرفتهاند. حقوق بشر بیش و پیش از هر چیز مجموعهای از اصول و قواعد ناظر بر تنظیم روابط شهروندان با دولت متبوع خویش است. برخورداری آدمیان از حقوق بشر تنها هنگامی دارای معنای روشن و محصل است که افراد انسانی از مزیت تعلق و پیوند با یک نظام سیاسی-حقوقی برخوردار باشند. آرنت معتقد است اگرچه که پدیده بیدولت-بودگی به خوبی نشان میدهد که تعلق به یک واحد سیاسی و برخورداری از یک جایگاه در یک نظم حقوقی شرط ضروری برخورداری از حقوق بشر است اما اهمیت و ضرورت حق برخورداری و تعلق به یک نظم سیاسی-حقوقی از چشم نویسندگان و حامیان اعلامیه حقوق بشر دور مانده است. به بیان دیگر، آرنت زبان به انتقاد میگشاید که یگانه و بنیادیترین حق آدمیان که همانا حق تعلق داشتن به یک نظم سیاسی است در زمرهی حقوق بشر گنجانده نشده است. این درحالی است که تحقق حق بنیانگذارِ عضویت در یک نظم سیاسی پیش شرط برخورداری آدمیان از حقوق مندرج در اعلامیه حقوق بشر میباشد. آرنت حق عضویت و تعلق به یک نظم سیاسی را به “حقِ حقوق داشتن” تعبیر میکند.
آرنت بر اساس صورت بندی خویش از حقِ حقوق داشتن ادعا میکند که آنچه سرنوشت مصیبت بار آوارگان و از خانه رانده شدگان اروپا در نیمه اول قرن بیستم را رقم زد، در حقیقت، بر باد رفتن حقِ حقوق داشتن آنان بود. این اعتقاد راسخ آرنت به این حق به بهترین وجه در عنوان ترجمه آلمانی مقالهای که در ابتدا به آن اشاره کردم، متبلور شده است؛ آنجا که مینویسد: “بشر تنها از یک حق برخوردار است: حق حق داشتن”.
در یک کلام میتوان گفت که آرنت بروژه حقوق بشر را به دلیل بی توجهی به حقِ حقوق داشتن شکست خورده میپندارد و معتقد است که بدون توجه به این حق بنیادین تلاشهای عملی و نظری در راستای استیفای حقوق بشر ابتر و بی نتیجه خواهند ماند.
اما به راستی حقِ حقوق داشتن چیست؟ آیا گفتار حقوق بشر، آنچنان که آرنت میپندارد، کاملا غافل از اهمیت این حق بنیادین است؟ فراهم کردن پاسخ برای این پرسشها در گرو تفسیر و فهم آنچه آرنت از این حق مراد میکند میباشد. در ادامه این نوشتار تلاش خواهم کرد تفاسیر ممکن از حقِ حقوق داشتن را را مورد بررسی قرار دهم. در پرتو بررسی این تفاسیر خواهم کوشید تا آنچه را مراد نظر آرنت از طرح حقِ حقوق داشتن میپندارم، آشکار کنم.
دو تفسیر از حق برخورداری از حق
در ابتدا با ارایه دو تفسیر از حقِ حقوق داشتن نشان میدهم که چگونه میتوان پاسخی به انتقاد آرنت فراهم کرد. به نظر میرسد که این تفاسیر دوگانه ما را مجهز خواهند کرد تا کمر به دفاع نظری از حقوق بشر بربندیم و بی اثری نقد آرنت بر حقوق بشر را هویدا سازیم.
به منظور پاسخگویی به انتقاد آرنت از حقوق بشر میتوان از رای جک دانلی در باب “پارادوکس برخورداری” استفاده کرده و چنین استدلال کنیم که بین برخورداری از یک حق و توانایی اعمال آن تفاوت وجود دارد.[۳] بر این اساس “برخورداری” از یک حق تنها آن هنگام اهمیت مییابد که فرد از برخورداری از آن محروم شود. افراد آن هنگام که در معرض نقض حقوق خود قرار میگیرند، یعنی زمانی که تانوان از اعمال حق خود هستند، به طرز پارادوکسیکالی از حقوق برخوردار میشوند. بنابراین، اشاره به این نکته که افراد در وضعیت بیدولتی از حقوق خود محروم میگردند، چنان که مدعای آرنت است، بدین معنا نیست که افراد بیدولت از حقوق برخوردار نیستند. این فقدان تنها بدان معنی است که این افراد ناتوان از اعمال حقوق خود بوده، یا دولت به دلیل ضعف یا نبود اراده قادر به پاسداری و استیفای این حقوق نیست. چنین خوانشی دو نتیجه برای فهم رای آرنت در باب حقِ حقوق داشتن در پی خواهد داشت. اول آنکه حق ِحقوق داشتن چیزی نیست جز تاکید بر اهمیت اعمال حقوق افراد. بنابراین حقِ حقوق داشتن صرفاً تاکیدی است بر این امر که آدمیان از حقوقی بر خوردارهستند که امکان اعمال آنها در وضعیت بیدولت-بودگی سلب میشود. بر این اساس میتوان چنین نتیجه گرفت که اصرار آرنت بر حقِ حقوق داشتن اصرار بر ضرورت توجه به لوازم اجرایی حقوق بشر میباشد. دوم آنکه صورت بندی آرنت از حقِ حقوق داشتن نمیتواند گرهای از مشکل مردمان بیدولت باز کند؛ چرا که استیفای این حق توسط افراد تنها تا زمانی امکان پذیر است که دولت خودکامهای ظهور نکرده است که حرمت برخورداری از حقوق بشر و حق حقوق داشتن (اعمال حقوق) را یکجا بشکند. بنابراین بر اساس این تفسیر میتوان گفت انتقاد آرنت از حقوق بشر بیش از آنکه یک انقاد نظری فلسفی در رابطه با چیستی حقوق بشر باشد اعمال عملی آن را هدف قرار داده است.
در تفسیر دوم، برای فهم انتقاد آرنت از حقوق بشر متوسل به چارچوب جهان-وطن گرایی میشویم. براین اساس، میتوان گفت که حقِ حقوق داشتن تنها بر وجود یک حق قانونی که برای تحقق حقوق اخلاقی آدمیان ضروری است، دلالت دارد. چنین بر میآید که مراد و مقصود آرنت از طرح مسئله حقِ حقوق داشتن صرفاٌ اشاره به ضرورت وجود یک چارچوب قانونی جهان وطن در فراسوی مرزهای ملی و تعریف شدن افراد در آن چارچوب به عنوان یک شهروند برخوردار از حقوق باشد. این خوانش از حقِ حقوق داشتن نقد آرنت را از حیث تفسیر قانونی-نهادی همبسته و همسنگ نقد برک از حقوق بشر که پیشتر بدان اشاره شد میکند. اگر بپذیریم که حقِ حقوق داشتن صرفاً یک حق قانونی است میتوان تصور کرد که یک نظم جهانی عالمگیر که قادر به تضمین عضویت افراد در خود است راه حلی برای معضل حقوق بشر فراهم خواهد کرد. مگر نه اینکه آرنت معتقد است که تعلق به، و برخورداری از، یک نظم سیاسی شرط تحقق حقوق بشر است؟ بنابر این میتوان گفت که آرمان تشکیل یک دولت جهانی به خوبی قادر خواهد بود که استیفای حقِ حقوق داشتنِ شهروندان خود را تامین کند. تشکیل یک نظم سیاسی جهان-وطن امکان حادث شدن وضعیت بیحق-بودگی را بر خواهد چید و حقِ حقوق داشتن تک تک افراد این جامعه جهانی حراست خواهد شد.
حق برخورداری از حق، حقی غیرسیاسی؟
تفاسیر بالا دلالت بر آن دارند که حق حقوق داشتن آرنت چنان که او مدعی است بیانگر انتقادی بنیادین از حقوق بشر نبوده و بیشتر ناظر به ساز و کارهای اجرایی و قانونی حقوق بشر است. آیا تفاسیر بالا انتقاد آرنت را بی اثر میکنند، یا اینکه صرفاً ناتوان از فهم جوهر انتقاد آرنت هستند؟ آرنت به روشنی به خواننده خود هشدار میدهد که تلاش برای فهم حقِ حقوق داشتن در چارچوب نظریات حقوق طبیعی و رسوبات نظری و فلسفی برجای مانده از دوران طلایی حقوق طبیعی در قرن هجدهم اشتباهی فاحش است که فهم دقیق حقِ حقوق داشتن را به مخاطره میاندازد. در نگاه آرنت حقِ حقوق داشتن با ارجاع به مقولات نظری پیشا تاریخی و غیر سیاسی نظیر “طبیعت انسان” قابل فهم نیست. بر این اساس میتوان گفت که تفسیر اول که حق حقوق داشتن را صرفاً تاکید بر اهمیت اعمالِ حقوقی میداند که انسان به اقتضای ذات و طبیعت خود از آن برخوردار است به کلی راه را به اشتباه رفته و از آنچه آرنت با صورت بندی این حق مراد کرده است دور افتاده است.
از سوی دیگر، اینگونه به نظر میرسد که تفسیر جهان-وطن گرایانه از حق حقوقِ داشتن نیز چندان در جهت یابی منظور و مراد آرنت توفیق نداشته است و قادر به یافتن راه خروج از پارادکس حقوق بشر نیست. در چارچوب این تفسیر “تعلق سیاسی” صرفاٌ به عنوان یک شان و منزلت قانونی در یک نظم سیاسی جهانشمول تلقی میشود. اما هیچ تضمینی وجود ندارد که این دولت جهانشمول چنین شان و منزلتی را برای تمامی افراد تضمین کند. تشکیل یک نظم جهانشمول دردی را دوا نمیکند. آرنت در این باره مینویسد:
«جنایات ناقض حقوق بشر هماره با ارجاع به اینهمان دانستن حق با آنچه خوب و مفید برای کل، در تمایز با جزء، میباشد قابل توجیه هستند. حتی اگر دایره واحدی که این “خوب برای” در رابطه با آن مطرح میشود تمام نوع بشر را هم در بر گیرد باز هم این مخمصه پابرجای خواهند ماند. چرا که این نکته کاملا قابل درک، و حتی در حوزه سیاست امری محتمل است که برای تامین خیر و صلاح بشریت بخشی از اجزای آن را از بین ببریم.»
فرانک مایکلمن کوشیده است تا تفسیر دیگری از حق حقوق داشتن به دست دهد[۴]. به باور مایکلمان حقِ حقوق داشتن را بایستی به مثلبه حقی غیر سیاسی (حقی که مبتنی بر مناسبات سیاسی یک جامعه نیست) تلقی کرد که زمینه برخورداری از حقوق سیاسی (حقوقی که ریشه در روابط و نهادهای سیاسی یک جامعه دارند) را برای اعضای یک جامعه فراهم میکند.
برای رد این تفسیر میتوان به دو نکته اشاره کرد:
۱) به نظر میرسد که این خوانش در نهایت قادر به پاسخگویی مقتضی به نیاز توجیه اخلاقی حقوق بشر نخواهد بود. پرسش بی پاسخ اینست: اگر حق برخورداری از حقوق غیر سیاسی بوده و ریشه در مناسبات سیاسی ندارد، مرجع مشروعیت بخش این حق کجاست؟ به عبارت دیگر، به نظر میرسد که اعتقاد به غیر سیاسی بودن حقِ حقوق داشتن قایلین به این اعتقاد را با بحران توجیه اخلاقی این حق موجه میکند.
۲) حتی اگر مفروض بگیریم که قایلین به تفسیر اخیر از رای آرنت قادر خواهند بود که مبنایی توجیه گر برای حق غیر سیاسی برخورداری از حقوق فراهم آورند هنوز مشکل احتمال جلوه نمایی “شر سیاسی” پابرجای خواهند ماند؛ چر که به نظر میرسد این حق غیر سیاسی تنها یک حق صوری است که عضویت افراد در یک جامعه سیاسی را تضمین میکند اما به دلیل فقدان محتوای خاص قادر نخواهد بود که سمت و سو و محتوای خاص حقوق سیاسی را مشخص کند. به بیان دیگر، فقدان محتوا در صورت بندی حق حقوق داشتن به مثابه یک حق غیر سیاسی این امکان را از ما سلب میکند تا در مخالفت با حقوق سیاسی ای که به صورت بنیادین نسبت به بخشهایی از جانعه تبعیض آنیز هستند سخن به زبان آوریم. به منظور روشن شدن مطلب وضعیت اقلیتهای دینی یا جنسی در یک جامعه را در نظر آورید. به نظر میرسد اعضای گروههای اقلیت مادامی که به صورت صوری عضو یک جامعه سیاسی هستند حق برخورداری از حقوق خود را متحقق شده خواهند یافت اما این حق به هیچ عنوان به آنها این اجازه را نخواهد داد تا نسبت به نهادها، قوانین و سیاستهای تبعیض آمیزی که در جامعه جاری و ساری است لب به اعتراض بگشایند.
وضعیت هستیشناختی انسانی
پارهای از شارحان آرنت، از جمله سِرِنا پرِک[۵] و پگ بیرمنگام[۶]، به منظور فائق آمدن بر انتقادات مطرح شده در رابطه با تفسیرهای بالا از حقِ حقوق داشتن پیشنهاد دادهاند که معنای این حق و مراد آرنت از صورتبندی آن در ریشههای توتالیتریزم را بایستی در آرای هستی شناختی او از امر سیاسی به مثابه شرط کرامت انسانی جستجو کرد. آرای آرنت در باب وجه هستی شناسانه امر سیاسی در کتاب وضعیت بشر[۷]قابل رصدیابی است. آرنت در این کتاب استدلال میکند که رخداد “زایش” (Natality) آدمیان را به یک وضعیت اجتماعی پرتاب میکند که به طور همزمان هم زندگی را محدود و محصور میکند و هم افقی از امکانات را در جهان مشترک فراهم میکند. برای آرنت انسان پرتاب شده در یک وضعیت در عین تقید به قیودی که بر او عارض شدهاند قادر به فعالیت و رهاسازی خویش است. فعالیتهای انسان در جهان دربردارنده توامان قیدو بند و رهایی بر سه قسم است: عمل (Labour)، کار (Work) و کنش (Action).
عمل ناظر بر فعالیتهایی است که از انسان در دایره قیود عارض شده بر آدمیان صورت میگیرد. تلاشهایی که انسان به منظور برآورده ساختن نیازهای زیست شناختی خود از قبیل برطرف کردن گرسنگی و تشنگی انجام میدهد در زمره عمل انسان قرار میگیرد. مشخصه بارز دایره عمل نبود آزادی است؛ بدان معنی که فعالیت انسان در حوزه عمل مقید به قیود از پیش تعیید شده میباشد.
آرنت قسم دوم فعالیتهای انسان را کار مینامد. کار دلالت بر فعالیتهایی دارد که آدمی در انجام آنها از آزادی بیشتری برخوردار است اما در انجام آنها مقید به یک عقلانیت ابزاری است. این قسم از فعالیتها دایرهای وسیع از آنچه آدمیان انجام میدهند را در بر میگیرد. از تلاشهای انسان برای تغییر در محیط پیرامون خود مانند ساخت ابزار گرفته تا تاسیس نهادها و وضع قوانین. این گونه فعالیتها از این حیث که تنها ناظر به نیازهای بیولوژیکی نیستند تا حدی آزادی آدمیان را متبلور میکنند اما از آنجا که این فعالیتها مقید به عقلانیت ابزاری بوده و به قصد تحقق یک امر بیرون از خود صورت میپذیرند ناتوان از تحقق آزادی انسان میباشند.
در نگاه آرنت حد اعلای فعالیتهای آدمی در کنش تجلی پیدا میکند. کنش مشتمل بر آن دسته از فعایتهای انسان است که به منظور یافتن مقام و جایگاه در جهانی که به آن پرتاب شده است صورت میگیرد. انسان پس از رخداد زایش در دل افق امکاناتی که به روی او گشوده شده است به طور پیگیر در پی یافتن مکانی برای خود است که در آن گفتار خود را معنیدار و فعالیت خود را موثر سازد. آرنت به منظور تنقیح مراد خویش از کنش متوسل به تمایز ارسطویی بین “حیات صرف” (Zoe) و “حیات نیکو” (Bios Politikos) میشود. آرنت بر سیاق ارسطو ادعا میکند که شرط برخورداری از حیات نیکو تعلق و عضویت اجتماع سیاسی-زبانی است. حیات نیکو، به دیگر سخن، متحقق نمیشود مگر آنکه انسان در رابطه با دیگر آدمیان جایی را در یک اجتماع برای خود دست و پا کند. از همین روست که مینویسد: “چنین در نظر میآید که انسانی که جز انسان بودن چیز دیگری نیست تمام کیفیاتی را که موجب میشود دیگران با او به مثابه بنی آدم تعامل کنند از دست داده است”. بنابراین او معتقد است که انسان بواسطه کنش از حیات صرف عبور کرده و پای در اقلیم حیات نیکو میگذارد. انسان بواسطه کنش خویش جهان عارض شده بر خود را به جهان “ما” تبدیل میکند. جهان به وجود آمده از کنش انسان ماهیتاً اجتماعی است چرا که محصول کنش مشترک و متقابل اعضای یک اجتماع سیاسی-زبانی است. در این جهان مشترک حرف و کنش آدمیان بامعنا و موثر نخواهد بود مگر انکه بی همتایی و تفاوت یک یک آدمیان توسط دیگران به رسمیت شناخته شود. بنابراین پذیرش تکثر و برابری شرط ضروری برساختن جهان ما از پس کنش آدمیان است.
با عطف نظر به نظرات آرنت در باب رخداد زایش و کنش انسان برای یافتن مُقامی خاص و یگانه در جهان میتوان تفسیری دیگر از حقِ حقوق داشتن ارایه داد. حقِ حقوق داشتن ریشه در وضعیت هستی شناختی انسانی دارد که برای رهایی از قیودی که بواسطه رخداد زایش بر او نهاده شده است نیازمند کنش متقابل با دیگر آدمیان برای یافتن جایگاه و مُقامی خاص برای خود است. کرامت انسانی و جایگاه متمایز انسان در گرو دستیابی به این جایگاه و منزلگاه در این جهان است. حقِ حق داشتن، بنابراین، چیزی نیست جز تحقق شرط امکان کنش آدمی، کنشی که در گرو داشتن مکان و مُقامی در جهان مشترک آدمیان است. مکان و مقامی که کنش انسان را موثر و گفتار او را با معنی میکند.
پانویسها
[۱]Arendt, H (1949) “‘The Rights of Man’: What Are They?” Modern Review ۳:۱.
[۲]Arendt, H (1973) “The Decline of the Nation-State and the End of the Rights of Man” in The Origins of Totalitarianism.
[۳]Donnelly, J (2003) Universal Human Rights in Theory and Practice, Ithaca, New York: Cornell University Press.
[۴]Michelman, F (1996) “Parsing ‘A Right to Have Rights’”, Constellation ۳(۲).
[۵]Serenah, P (2007) “Resisting ‘Dull and Torpid’ Assent: Returning of the Debate Over the Foundations of Human Rights”, Human Rights Quarterl, ۲۹(۳).
[۶]Birmingham, P (2006) Hannah Arendt and Human Rights: The Predicament of Common Responsibility. Bloomington, IN: Indiana University Press.
[۷]Arendt, H (1958) The Human Condition. Chicago: The University of Chicago Press.