کودک و دشمنانش

اما گلدمن

Education Kills creativity

با این وجود اگر فردی به خودانگیختگی حقیقی (که البته صفتی کمیاب است) دست یابد، این اتفاق حاصل روش‌های رشد و آموزشی نیست که ما در پیش گرفته‌ایم، شخصیت معمولاً علیرغم موانع رسمی و خانوادگی به تعیین خود می پردازد. چنین چیزی را باید به عنوان رخدادی نامعمول گرامی داشت چرا که موانع قرار گرفته بر سر راه رشد و توسعه‌ی شخصیت آن‌قدر بی شمارند که چنانچه فردیتی توانست قدرت و زیبایی اش را حفظ کند و از تلاش‌های گوناگونی که برای فلج کردن ویژگی‌های اساسی‌اش صورت می گیرد جان سالم به در ببرد، این اتفاق را باید نوعی معجزه تلقی کرد.

در حقیقت کسی که خود را از زنجیر بی فکری‌ها و حماقت عوام رها کرده، کسی که می تواند بدون عصای اخلاقیات و بدون تایید عموم – آنچه فردریش نیچه «تن آسایی فردی» [۱] می‌نامد – روی پای خودش بایستد، آواز بلند و رسای آزادی و استقلال را سر داده است. او از گذر نبردهای آتش‌گون و بی‌امان محق این عنوان گشته است. این نبردها از حساس‌ترین سن آغاز می شوند.

کودک تمایلات فردی خود را در بازی‌هایش، در سوالاتش و در ارتباطش با آدم‌ها و چیزها نشان می‌دهد، اما همواره باید با مداخلات خارجی در جهان افکار و احساساتش دست به گریبان باشد. او اجازه ندارد که خودش را در توازن با طبیعتش، و در توازن با شخصیت در حال تغییرش ابراز کند. او باید به یک شیء تبدیل شود. سوالات او با سطحی ترین، قابل پیشبینی‌ترین و مسخره‌ترین پاسخ‌ها رو به رو می‌شوند که اکثرشان نیز بر دروغ بنا شده‌اند. درست در لحظه‌ای که کودک با چشمان بزرگ و حیران و معصوم خود آرزومند در بر گرفتن شگفتی‌های جهان است، اطرافیان او به سرعت پنجره‌ها و درها را می‌بندند و گیاه نازک انسان را در جوّی گلخانه ای قرار می‌دهند که در آن نه توان نفس کشیدن هست و نه توان آزادانه روییدن.

«امیل زولا» در رمان خود «باروری» [۲] ادعا می‌کند بخش عمده‌ای از مردم به کودک حکم مرگ داده و علیه تولد کودک توطئه کرده‌اند. این تصویر فوق العاده ترسناکی است. با این حال از نظر من توطئه‌ای که تمدن علیه رشد و شکل‌گیری شخصیت صورت می‌دهد به مراتب وحشتناک تر و فاجعه‌بارتر است. چرا که دومی ارزش‌ها و صفات بالقوه ی او را به تدریج نابود می‌کند و تاثیری رخوت انگیز و فلج کننده بر رفاه اجتماعی او دارد.

به نظر می‌رسد مقصود تمام تلاش‌ها در طول عمر آموزشی ما بیگانه کردن کودک با خودش است و از همین رو ضروری است که افراد با یکدیگر نیز بیگانه شوند و در ضدیت دائم با هم باشند.

یک شخصیت کامل، فرهیخته و اصیل حاصل مطلوبی برای اکثر آموزشگران نیست. آن‌ها ترجیح می دهند نتیجه ی هنر و آموزش‌شان ماشینی از گوشت و خون باشد که به خوبی روی تسمه‌ی جامعه و پوچی و کسالت زندگی‌های ما جا می گیرد.

هر خانه، مدرسه و دانشگاه نماینده ی فایده‌گرایی خشک و سردی‌ست که ذهن شاگرد را با حجم عظیمی از ایده‌های به جا مانده از نسل‌های پیشین انباشته می‌کند. این به اصطلاح «واقعیات و یافته ها» انبوهی از معلومات را می‌سازند که البته کار بخش عمده‌ی آن تداوم اقتدار و ساختن همینه‌ای از مالکیت و ثروت است و فقط مختصری از آن به درک صحیح روحیات انسان و جایگاه آن در جهان می‌پردازد.

حقایقی مرده که مدت هاست فراموش گشته‌اند، تصوراتی از جهان و مردمش که حتی در زمان مادربزرگ‌های ما کپک زده بودند در ذهن نسل جوان فرو می شوند در حالی که تغییر همیشگی، دگرگونی‌های هزاروجهی و نوآوری مداوم عصاره‌ی زندگی هستند. آموزشگری حرفه‌ای هیچ چیزی از این‌ها نمی‌داند، نظام‌های آموزشی در قالب پوشه‌ها مرتب و طبقه‌بندی می‌شوند و شماره می‌خورند اما فاقد بذر باروری هستند که اگر بر خاک پذیرا بیفتد قادر است تا بلندای آسمان ببالد.

این نظام‌های پوسیده از جنباندن خودانگیختگی شخصیت ناتوان‌اند. مشاوران و معلمان با روح مرده بر اساس ارزش‌های مرده عمل می‌کنند. کمیت به جای کیفیت تحمیل می‌شود و گریزی از عواقب این تصمیمات نیست.

به هر سو فرد نگاه می‌کند و با اشتیاق به دنبال انسان‌هایی می گردد که افکار و احساسات را با خط‌کش مصلحت و سود نسجند ولی به جای مواجهه با رشد ویژگی های شخصیتی درونی در آزادی و خودانگیختگی با کالاها و با تمرینات رمه‌وار مواجه می شود.

۱ .فردریش نیچه، انسانی بسیار انسانی، بخش هشتم، نگاهی به دولت، گفتار ۴۸۲

۲. Fecundity

خروج از نسخه موبایل