مقدمه
بررسی ریشههای بنیادگرایی به طرق گوناگون، امکانمند و قابلتأمل و بررسی است. میتوان با رجوع به ریشههای تاریخی و ریشههای بنیادین آن، این جریان را بررسی کرد. روش دیگر برای فهم ساختار بنیادگرایی اتکا به متن مقدس و خوانش کلاسیک از متن است. بهطور مشخص، متن را فرای وضعیت و مناسبات تاریخی خوانش کرد. روش دیگر خوانش و بررسی مسئله بنیادگرایی پرداختن به مفهوم مداخله و بررسی نظام جهانی و حمایت از این جریان برای تبدیل آن به یک عنصر فشار در عرصه جهانی است؛ اما روش من برای بررسی مفهوم بنیادگرایی علاوه بر تمسک روشهای فوق، تکیه اصلی بر سبک زندگی یک انسان بنیادگراست (بنیادگرایی و سنتگرایی اساساً در یک راستا قابل خوانش هستند و من تفاوت اندکی بین آنها میبینم). هر چند در روش تفاوتهای بین این دو وجود دارد و از دل گفتمان سنتگرایی امکان رشد بنیادگرایی وجود دارد. روش نگاه من ترکیبی از روشهای مشاهده، مصاحبه و زندگی در سنت و زیست جهان افغانستان بود. تلفیق این روشها و نگاه از چند منظرگاه، وسعت دید دقیقتری برای نشان دادن شکلگیری بنیادگرایی برای محقق ارائه میدهد.
اساساً تفکر و رویکرد بنیادگرایی علاوه بر نمای بیرونی آن که در ساحت گروههای بنیادگرا خود را آشکار میکند، مهمترین عناصر بنیادگرایی ریشه در عقاید و نظام زیستی انسان بنیادگرا دارد. نهایت و غایت سیاسی و عملی بنیادگرایی را میتوان در القاعده، طالبان، داعش و… مشاهده کرد. ولی به گمان من، بنیادگرایی طیف وسیعی از انسانها را شامل میشود؛ یعنی بنیادگرایی را میتوان بهمثابه یک طیف زیستی در زندگی آدمیان نگریست. میتوان گفت طالبانیسم برساخت یک سبک زندگی و نگاه اقتصادی، سیاسی و فرهنگی به جهان است؛ زیرا اساس آن بازگشت به یک گذشته طلایی و مطلوب است. همان گذشتهای که سنتگرایانی همچون نصر به دنبال ترسیم و بازگشت به آن در جهان معاصر هستند. ساختار شکلگیری طالبانیسم فاصلهای از نظام فرهنگی و زیست جهان جامعه مدنظر ما یعنی افغانستان ندارد. یک رابطه چندوجهی بین مردم، حاکم و سبک زندگی مردم وجود دارد، زیرا قاعدههای بنیادگرایی و طالبانیسم بهطورکلی مورد وفاق همه آدمیان در آن زیست جهان قرارگرفته است و تفکر طالبانیسم امری غریبه در جهان اجتماعی مردم افغانستان نیست. قصه مخالفتها و جنگ در افغانستان را باید بهگونهای دیگر خوانش و تفسیر کرد. اینکه افغانها با طالبان نسبتی ندارند، این سخن بهغایت یک سخن بی مبنی محسوب میشود؛ زیرا شما در زیست جهان یک افغان دقیقاً آراء و هستیشناسی یک طالب را میتوانید کشف کنید. آنچنانکه گفته شد نسبت تفکر طالبانیسم و تحقق آن در زمینههای اجتماعی با نوع مناسبات حکومت و شیوه نظام فرهنگی و اقتصاد نیمه سنتی، پیوندی عمیق دارد. از حیث منطق جامعهشناسی تاریخی، روندهای برساخته شدن حکومتها، مواجهات مردم با حکومت، شکلگیری ساختار حکومت، با مناسبات اجتماعی، سازوکارهای دولت و مبانی ایدئولوژیک دولت نسبت دارد. در پارهای از کشورها که قوانین به وساطت حاکمیت اسلامی با وسواس خاص اجرایی میشود و حاکمیت تنها نماینده امر دینی بهحساب میآید ما شاهد رشد جریانهای دینی رادیکال در متن جهان اجتماعی نیستیم؛ اما در افغانستان داستان از یک جنس دیگری قابل تحلیل است. دولت به دلایل جنگهای داخلی و سنتی بودن جهان اجتماعی افغانها و حضور امر دین در ساختار فردی و اجتماعی، تمایلی برای مداخله در جهان زندگی سوژهها بهصورت سیستماتیک ندارد و اساساً چنین ارادهای در دولت به وجود نیامده است. از منظری دیگر، دولت به خاطر وابستگی به غرب و سویههای یک نوعی خاص از اسلام سکولار، مداخله کمرنگتری در سیاستگذاری فضا و میادین شهری و سیاستگذاری سیاسی دارد. من در خیابانهای افغانستان مشاهده میکردم که تصاویری از زنان غیرشرعی در مغازهها و ساختار تبلیغات و بخصوص در رسانههای مستقل از دولت و دولتی قابل مشاهده بود. تلویزیونها و رسانههای خصوصی در افغانستان در نمایش و تصاویر از طرف دولت مورد کنترل قرار نمیگرفتند و این عرف و سنتهای افغانها بود که یک کنترل درونی برای پخش تصاویر ایجاد میکرد. دولت اساساً تلاشی برای مداخله در امور دینی نمیکرد، زیرا در افغانستان، عرف و قواعد هنجاری آدمیان بشدت دینی است و مردم فرای ساختار حکومت به فرایض دینی تن میدهند. تجربه تدریس من در ایران و افغانستان نشانههای این تمایز را نشان میدهد. در کلاس درس وقتی صدای اذان بلند میشود، اکثریت دانشآموزان بدون هیچ اجباری در سالنها جمع میشدند و نماز را با جماعت میخواندند. اینها همه نشانههای یک جامعه دینی و دینِ درونی شده در نظام فرهنگی یک افغان هست. در این وضعیت بهواسطه هستیشناسی سنی و حضور بستر امر دینی در جامعه و نظام خانواده، روح فکری طالبانیسم که اتفاقاً از بعد فرهنگی در اکثریت است در برابر حاکم که بهزعم خودشان بیهویت و بیدین هست قرار میگیرد. طالبانیسم و یا طیفی از مؤمنان که احساس میکنند در مواجهه با بادهای غربی، نظام اعتقادیشان در خطر است در برابر چنین نظامی بهصورت مخاصمهگونه قرار میگیرند. از آنجا که ساختار دولت قدرت بیشتری از پیکار جویان طالبان دارد، تنها راه مقاومت جریان طالبانیسم مبارزه مسلحانه با دولت وابسته است. آنها با این عمل، اعتراض خود را به وضعیت غیردینی دولت و وابستگی آنها به غرب، با نابود کردن کلیت ساختار بدن خود و تخریب مواضع دولت و نمادهای آن نشان میدهد.
آنچه رفتار و منش یک طالب را شکل میدهد تفکر و نظام فکری فرد چنین انسانی است؛ یعنی اساساً یک طالب در سطح زندگی اجتماعی خود چگونه انسانی است. زندگی اجتماعی و شخصی یک طالب نشانههای مشخص و معینی دارد که او را از دیگر انسانها متمایز میکند. اینکه یک انسان در باب خیابان چگونه میاندیشد، یا اینکه در باب معماری ساختمان چگونه فکر میکند، یا اینکه در باب روابط افراد در ساخت خانواده چه ایدهای دارد و یا اینکه نگاه او به زنان و انسانهای غیرمسلمان چیست و بسی پرسشهای دیگر، وضعیت و جایگاه او را در طیف تفکری طالبان میتواند مشخص کند. هر پاسخی که انسان به پرسشهای شبیه به این پرسشها بدهد و یا در عمل رفتار خود را بهگونهای با آن تطبیق دهد، میتواند به طالبانیسم نزدیک یا دور باشد، بنابراین به وساطت چنین کنشهای میتوانیم به کرانههای طیف زیستی او نزدیک شویم. در سطح بالای چنین تفکری که با عمل مسلحانه آمیخته میشود، طالبانیسم انتحاری قرار دارد و در سوی دیگر آن یک مذهبی که علایق و رویکردهای بنیادگرای و طالبانی را میپسندد و در حوزه شخصی و اجتماعی خود، انسانی سنتگرا است و در حوزه خصوصی در حال بازتولید ایدههای سنت است قرار دارد. هر چند در این رویکرد فاصله و مرزبندهای خود را با طالبانیسم مشخص میکند ولی شباهتهای معنوی و رویکردها و رفتارهای مردم در روندهای زیست جهان یک همبودگی تاریخی با ایدههای طالبانیسم دارد.
جهان و زندگی بشری برای یک بنیادگرا صرفاً مزرعه آخرت است، این جهان یک وسیله و ابزار برای جهان پایدار و ابدی بهحساب میآید، چنانکه یک بنیادگرا خود را برای آن جهان اصیل آماده میکند. ماده دستِکم در ذهن و در عالم انتزاع امری ارزشمند نیست. اگر انسان بنیادگرا میل به جهان مادی دارد، نه به خاطر خود جهان در نفس خود، بلکه به این خاطر است که ما به وساطت جهان مادی و عقل جزء، میتوانیم گامهای برای شناخت جهان متافیزیکی به معنای دینی آن برداریم. جهان مادی پر است از فساد و گناه که فاصلهای بین آدمیان و امر معنوی ایجاد میکند. بدین دلیل از دل تفکر بنیادگرایی ساختن جهان مادی و توجه بنیادی به این جهان، در اولویت قرار ندارد. نتایج دم دستی آن، ویرانی و ویران کردن جهان، یکی از مؤلفههای ایده طالبانیسم است. این تخریب جهان ابتدا از خود، درون ذهن و نظامهای فرهنگی بنیادگرا آغاز میشود و بعد از آن کلیت جهان و محتوای آن فاقد اهمیت ذاتی میشود.
در گفتگوهای که من با برخی دانشجویان داشتم دوران طالبان را از بعد عدالت و برابری و کاهش رشد دزدی و در برخی مفاهیم عدالت اجتماعی دست کم به اعتقاد خودشان دوران مطلوبی میدانستند؛ یعنی در همان نظام حقوقی و عرفی دینی طالبان، سازوکارهای وجود داشت که مناسبات اقتصادی عادلانه را برای فرودستان در جهان زندگی آنها در حد ساختارهای موجود ممکن میکرد. فارغ از درست و یا خطا بودن چنین تفکری، آنچه اهمیت دارد پذیرش زیست جهان و ساختار فرهنگی سوژهها در برابر این قوانین بود و آنها چنین قوانینی را پذیرا بودند.
اینگونه به نظر میرسد که طالبانیسم و نظام فرهنگی اسلام بنیادگرا آنچنان با فرهنگ دینی مردمان غریبه نیست، یک همبودگی بین فرهنگ زیسته و فرهنگ طالب وجود دارد یا همچنان بهگونهای دیگر در حال بازتولید همان نظام فرهنگی در سطح خرده در رفتارهای اجتماعی هستند.
ایده تقدیر و زندگی
مؤمنان اساساً در فراروی زندگی روزمره به تعیینکنندگی نهایی عناصر متافیزیکی دینی در فرایند زندگی اعتقاد دارند. البته چنین نگاهی به جهان از بعد جامعهشناختی امیدبخش است و به زندگی انسانها معنا میدهد. روایتی که بنیادگرایان از جهان دارند، روایتی متصلب و تغییرناپذیر از جهان است. اکثر مؤمنان چه بنیادگرا و چه مؤمنان عرفی در افغانستان معتقدند زندگی بهطور امری پیشینی و از قبل مقدر شده در حال ساختهشدن است و دخالت ما آدمیان در حیات خصوصی و اجتماعی نقش بسیار اندکی در تغییر ساختار اجتماعی و خصوصی دارد. البته تمام دینداران به نقش خداوند در نظام هستی باور دارند و مختص تفکر جهان افغان نیست ولی تفاوت افغانها و روایت آنها از سنت با دیگر مؤمنان به خاطر متصلب بودن چنین تفکری در بستر شرایط اجتماعی متفاوت خود را نشان داده است. سنتگرایان افغان معتقدند ما در آن ساختاری که خداوند از ابتدای خلقت بنا بر مصالح الهیاتی تشخیص داده است موقعیتهای جهان زندگی خود را تنظیم میکنیم. هر چند در دل سنت دینی تفاسیر و باورهای متعدی همچون معتزله که بهشدت عقل باور و عقل اندیش و اشاعره که به وجود یک منطق فراعقلی و جبر باور معتقدند مواجه میشویم، ولی آنچه در ساختار زبانی و زندگی زیسته مؤمنان برجسته مینماید حضور و اراده خداوند است و گویا جبر باوری به یک امر مسئلهمند تبدیلشده است. اکثر سوژهها معتقد بودند که ما توان تغییر مناسبات را نداریم و همهچیز از قبل شکلگرفته است و امکان تغییر مناسبات و قواعد اجتماعی ناممکن است. گویا هر چقدر به جوامع کم توسعهیافتهتر پیش میرویم حضور یک عقل جبرباور در زندگی پررنگتر به نظر میرسد. میتوان گفت یک نوع الهیات تقدیر باور و ضد عقل بر سوژهها استیلا دارد. سبک زندگی مردم در افغانستان و نگاهشان به پیرامون و مناسبات و روابط اجتماعی، نشان از نزدیکی نگاه مردم به طالبان است، ترجمه این سخن این است که طالبان در سطح سیاسی و در عرصه اجتماعی چنین رویکردی را نمایندگی میکند و سوژهها چنین رویکردی را در سطح خُرد و زیست جهان خانواده محقق میکنند. امروز بهواسطه تغییر سبک زندگی و تغییر مناسبات تولیدی و ظهور اقتصاد مدرن یا به زبان دقیقتر اقتصاد سرمایهداری در جوامع مسلمان و مشخصاً افغانستان، یک تناقض در تبیین اراده خداوند و نظام سرمایهداری در زندگی مؤمنان قابل مشاهده است. آنچه در عمل بر زندگی مؤمنان مؤثر واقع میشود همان جهان سودانگارانه سرمایهداری است و مؤمنان در ذهن خویش از بعد سنتی باور دارند خداوند بر کل هستی و جهان زندگی اقتدار دارد، ولی از طرف دیگر آرامآرام تغییرات ساختاری را در زندگی خود تجربه میکنند. جنس این تجربیات جدید مؤمنان را دچار تشکیک کرده است؛ مثلاً کار کردن زنان در بیرون از خانه در سنت تفکر یک افغان هیچ جایگاهی ندارد، ولی مناسبات اقتصادی و ورود روح جدید زندگی آنها را آماده چنین تغییری کرده است. اساس نظام اجتماعی و مناسبات آدمیان مبتنی بر امر اقتصادی است و آدمیان برای دستیابی به سود بیشتر روایتهای خود را از جهان، گونهای میفهمند که نفع اقتصادی برای آنها داشته باشد. گویا یک مؤمن مسلمان نمیپذیرد تقدیر الهی برای او فقر و یا زندگی فقیرانهای را از پیش مقدر کند. به همین دلیل برای خود یک حوزه فارغ از امر الهی در نظر میگیرند تا بتوانند به کسب سود و منافع بیشتر دست یابند. در این حوزه انسان خداباور با توجه به نگاه تقدیرباورانه در حوزه ذهن و عین، جهانی فارغ از تقدیر برای خود بنا میکند و تلاش میکند این تناقض تقدیر و اراده اقتصادی را با تمهیداتی حلوفصل نماید. گویا در این قسمت امر اقتصادی وزنه سنگینتری را به خود اختصاص میدهد. تغییرات در حوزه کاری و اشتغال زنان با چنین تفسیری قابلفهم است و افغانها با تجربه و ورود مدرنیته، دانشگاه و مناسبات اقتصادی، فهم خود را از سنت کمی تغییر دادهاند. ولی مشخصاً به خاطر ورود کمرنگ ساختارهای مدرن، روح طالبانی در زیست جهان آنها نمایان تر است. هر چند معتقدم اگر طالبان از یک جنبش اقلیت به یک نهاد و دولت تبدیل شود، شعارها و مناسبات دینی و روابطش با غرب به خاطر مناسبات اقتصادی تغییر خواهد کرد؛ بنابراین در حوزه رفتاری طالبان چه در سطح کلان و چه در سطح یک مؤمن، روابط با دیگری، حتی مخالف عقاید امری مجاز محسوب میشود.
پذیرش دیگری
در نگاه بنیادگرایان و سنتگرایان افغانی با توجه به گفتگوهای که با دانشجویان داشتهام پذیرش دیگری کمرنگ بود و اساساً نگاه مطلوبی به جهان غرب نداشتهاند و البته این امری طبیعی بود، زیرا غرب بهزعم خودشان صرفاً جنگ و کشتار را به ارمغان آورده است. غربستیزی و غرب گریزی افغانها دقیقاً برساخت تجربه تاریخی آنها از غرب و مناسبات آنها با غرب بود و این روحیه غربستیزی نیز در منطق طالبان دقیقاً بهمثابه یک رویکرد سیاسی قابل کشف است. چنین امر مشترکی بین طالبان بهمثابه یک نیروی سیاسی و مردم عادی برقرار است و یکدیگر را در پارهای از تفکرات به هم نزدیک میکند. جنس و نوع غربستیزی مردم افغانستان و طالبان عموماً ریشههای یکسانی دارد و آن ایدهی استعمار در نگاه غربیان، نسبت به شرق و در اینجا افغانها بود.
حضور آمریکا در افغانستان برای شهروندان افغانی دقیقاً نشانه حضور یک نیروی شر محسوب میشود، زیرا هیچ نفعی چه از بُعد توسعه و چه امنیتی ایجاد نکرده بود. طالبان دقیقاً بهمثابه یک نیروی شبهنظامی از این حیث با بیشتر تودههای مردم در یک راستای تفکر قرار داشتند و آمریکا و غرب را بهعنوان یک دشمن نگاه میکرد.
قوانین در جامعه افغانستان
ساختار دولت در افغانستان دینی است ولی بهواسطه دینی بودن مردم، دولت تلاش نمیکند، مجری و تنها نماینده دین در جامعه باشد. در افغانستان، شهروندان مؤمن و جامعه هم سنتی است ولی حاکمان در باب مسائل دینی بیتفاوت هستند و امر دین را به صاحبان دین سپردهاند؛ بنابراین اگر در وضعیتی که مردم دینی باشند و دولت اساساً بیطرف و یا بنا به دلایل امنیتی و وضعیت نابسامان اقتصادی و سیاسی، بیتوجه به اعمال دینی باشد، چنانچه افغانستان نمونه چنین جامعهای است، یعنی جامعهای با روحیه و روان مذهبی در حال بازتولید امر دینی است و یک دولت که کنترل رفتار دینی برایش اولویت ندارد و دین را به حوزه بیرون از قلمرو حاکمیت حوالت داده است. در این وضعیت دینی جریانهای خارج از حوزه حکومت وظیفه خود میدانند تا اولویتهای امر دینی را در جامعه محقق کنند. در زیست جهان افغانستان مردم و عرفهای اجتماعی برای حفظ دین مجال کنش غیردینی به شهروندان نمیدهند. از طرفی در آنجا، نه حکومت بلکه امر دین آنچنان قدرتمند است که اساساً سوژهای توان گریز از سبک زندگی دینی و فاصله گرفتن از آن را ندارد. هیچ انتظاری از حاکم وجود ندارد تا به امور دینی و اجرای احکام بپردازد. سبک زندگی دینی شهروندان مملو از تجمع رفتار دینی است و گریز از این ساختار متراکم دینی ناممکن است، به همین دلیل در بیشتر موارد خودشان احکام اسلامی را در ملأعام و در بین مردمی که خودشان موافق جاری شدن این احکام بودند به اجرا در میآوردند. آنها هیچ صلاحیت دینی برای حکومت در امر اجرای احکام دینی قائل نیستند. در این لحظه آن چیزی که در این دقیقه تاریخی امکان ظهور پیدا میکند گروههای هستند که دغدغه دینی دارند و قرار است به وساطت دین جامعه را هدایت و مسئولیت امر دینی را بر عهده گیرند. قسمتی از برساخته شدن ایده طالبان محصول چنین فرایند پیچیدهای است. طالبان محصول خواست و ناخودآگاه تاریخی و سنت تاریخی افغانها محسوب میشود، هر چند شهروندان در ظاهر مخالف روح طالبانی هستند ولی در ساختارهای زیستی و نظام فرهنگی و سازوکارهای اجتماعی این روح تاریخی طالبان است که نظام معنایی شهروندان را میسازد. به گمان من بین فرهنگ روزمره مردم و طالبان رابطه دیالکتیکی برقرار است و طالبان بهنوعی همان محصول ایده جمعی تاریخ ذهنی و عینی افغانها هستند. بهعنوان نمونه یک شهروند مسلمان افغانی تلاش میکند خیابان را هم مذهبی تفسیر و هم بهصورت عملی لوازمات مذهب را در آن محقق کند. بهزعم آنها خیابان باید مملو از روحیه دینی و مملو از نشانه و عناصر مذهبی باشد. روان که امری درونی است باید همراستا و همجنس جهان بیرون باشد، بین روان و امر بیرونی نباید فاصلهای باشد. جهان بیرون باید روح دینی را در نمادها و نشانههای شهر آشکار کند. مشخصه اصلی این نگاه و نشانههای آن در افغانستان زن زدایی در عرصه عمومی و خیابان است. در فضای مذهبی افغانستان زن موجودی دست دوم از بعد ذهنی و عملی محسوب میشود. عدم حضور زن در جامعه سنتی افغانستان با شرایط سلطه مردانه گرهخورده است. مردان گمان میکنند حضور زن در جامعه و عرصه عمومی، جامعه دینی را آلوده به گناه خواهد کرد. گویا زنان از نگاه و قرائت مذهبی شهروندان افغانی بهمثابه یک ابژه فساد در جامعه محسوب میشود و امر شر در نهاد زن نهادینه شده است. این اقتدار مردانه که اساساً در روند تاریخی شکلگرفته است زمان و مکان را مردانه و عاری از امر زنانه خوانش میکند. مفهوم «در صورت حضور محرم» در بین مردان افغان یک نشانه زبانی مشخصی بود که زنان را دقیقاً بهمثابه یک موجود درجه دوم فهم میکردند. فقط در وضعیت خاص زندگی یعنی شرایطی که شوهر بیکار، ناتوان و در شرایط اقتصادی بدی زندگی میکردند، زنان حق داشتند با توجه به شرایط احکام اسلامی، در بیرون از خانه کار کنند.
مشورت کردن با زنان نیز همسنگ کار زنان یک تابو محسوب میشود. آنان به روایتهای از اسلام متوسل میشدند که زنان را کمعقل و احساسی به تصویر میکشیدند. از طرفی سپردن کارهای نسبتاً سخت و دشوار و در پستو بودن در خانه بر عهده زن افغان بود. نگهداری فرزندان، کهنسالان، اجرای فرامین شوهر، تابع بیقید شوهر بودن و رسیدگی به کلیه کارهای خانه از وظایف ذاتی زن بهحساب میآمد. چنین ایدهها و در بستر نظام فرهنگی و قرائت متصلب از وضعیت اجتماعی در باب زنان، مستعد پردهنشین کردن زنان است. مردان در این روایت که عموماً مردان عادی و هم تحصیلکرده جامعه بودند از بعد نظام فکری هیچ تمایزی با جریان تفکری طالبانیسم نداشتند. گویا روح طالبانیسم در تکتک سوژهها به گونههای متکثر بازنمایی شده است و هر یک از آنها قسمتی از روح تفکر طالبان را در نهاد خود نهفته دارند.
پرسش بعدی من، توان تحمل یک مسلمان در برابر یک غیرمسلمان در جامعه افغانستان بود. این پرسش از این بابت جدی محسوب میشود که بهواسطه آن میتوان تحمل و تسامح را در فرهنگ جامعه دینی بنیادگرا در برابر دیگری فهم کرد. آیا غیرمسلمانان میتوانند در این جامعه زندگی کنند؟ پارهای از مردم نظرشان این بود که افراد غیرمسلمان نباید نظری در باب دین خود در عرصه عمومی بیان کنند. به اعتقاد افغانها غیرمسلمانان باید خود را با روش و منطق مسلمانان تنظیم کنند. عدهای معتقد بودند که با چنین انسانهای نباید رابطه دوستی برقرار کرد. عدهای قائل بودند باید آنان را به راه راست هدایت کرد. از نظر این رویکرد ورود غیرمسلمان در جامعه مسلمان باعث رشد بیاخلاقی در بستر جامعه میشود و گناه در خیابان و روح جامعه مسلمان ساری میشود. در بهترین حالت میگفتند «میتوان با آنها دوست بود ولی نباید تحت تأثیر ایدههای آنها قرار گرفت». این نگاه نشان از یک رویکرد بسته به سبکهای زندگی متکثر در جامعه محسوب میشود. چارچوبها و موانع ساختاری برای پذیرش دیگری در بین افغانها برجسته بود، این نشانهای بود از یک نظام فرهنگی و سبک زندگی که در بستر اجتماعی و جهان ذهنی یک افغان وجود داشت و همچنان در حال بازتولید است. اینگونه به نظر میرسد که ساختارهای ایده بنیادگرایان و مشخصاً طالبان هیچ تفاوت ماهوی با بستر زیست جهان شهروندان عادی ندارد و طالبانیسم، بازتولید همان ایده در ابعاد وسیعتری است. تجربه زیسته و نگاه من، نشان میدهد سبک زندگی، نوع نگاه به خانواده، فرهنگ روزمره نشان از آن دارد که سوژهی افغانی در جهان خودش در حال بازتولید همان فرهنگ طالبانیسم در سطحی دیگر هستند. گویا نمیتوان بین نظام حاکم و فرهنگ مردم فاصلهای قائل شد.
برساخته شدن طالبان و رشد این جریان در سطحی دیگر برساخته مناسبات حاکمیت و دولت افغانستان است. فاصله طبقاتی فقیر و غنی در افغانستان در سطح وسیعی قابل مشاهده است، بهطور مشخص در افغانستان ما شاهد فقدان یک طبقه متوسط هستیم. جریان طالبان دقیقاً از این سویه و با شعار برابری و عدالت اقتصادی پا در صحنه اجتماعی و جهان افغانیان گذاشت و در فقدان یک دولت عدالتخواه توانست ایدههای خود را در زیست جهان افغانیان به یک آرمان تبدیل کند. ورود بدون خونریزی طالبان را میتوان از این حیث تفسیر کرد، زیرا وقتی طالبان به شهرها و ولایات افغانها نزدیک میشد (بهجز چند ولایت) ما شاهد هیچ مقاومتی نبودیم. ارتش و نیروهای مردمی در برابر هجوم طالبان مقاومت نکردند گویا قسمتی از روح تاریخی آنها در حال رخ دادن بود. به گمان من برساخته شدن طالب را میتوان در سه وجه قابل تحلیل دانست. ناکارآمدی حاکمیت، شباهتهای معنوی طالبان و فرهنگعامه و شعارهای عدالتخواهانه طالبان. پیوندهای این مؤلفهها سه اضلاع مثلث روندهای برساخته شدن طالبان را در افغانستان نمایان میکند.