۱. صبح، به عنوان عضو هیات مصاحبه کننده از متقاضیان ورود به دوره دکترا، می روی دانشگاه.
بعد از مدتی اولین متقاضی وارد اتاق مصاحبه می شود. مردی است نزدیک به پنجاه سال.
از رزومه اش می پرسی. می گوید در فلان واحد دانشگاهی سالهاست درس ریشه های انقلاب تدریس می کند.
خوشحال می شوی. با خود می گویی لابد زمینه نظری خوبی باید داشته باشد.
سوالاتی می پرسی پاسخی ندارد. سوالات خیلی ساده تر می پرسی. پاسخی ندارد.
می پرسی کدام کتاب را تدریس می کنی. می گوید نام کتاب را نمی دانم. می پرسی نویسنده اش؟ می گوید یادم نیست؛ همان کتاب که جلدش زرد رنگ است!
۲. در مصاحبه دو می گیرد. ترم تحصیلی شروع می شود. با تعجب می بینی در کلاست نشسته! تا پایان ترم گویی برای اجسام بی جان سخن می گویی.
احساس می کنی تدریس در کلاس دکترا کاری پوچ و بیهوده است. یک بیگاری واقعی.
۳. پایان ترم است. مقاله ای به عنوان کار تحقیقی ارائه کرده. مقاله نسبتا خوب و منسجمی است. تعجب می کنی؟! عباراتی از مقاله را در گوگل جستجو می کنی، متوجه می شوی مقاله متعلق به نویسنده دیگری است که قبلا چاپ شده. تنها چیزی که تغییر یافته نام نویسنده است.
۴. وارد سایت دانشگاه می شوی. به رزومه بعضی از همکارانت سر میزنی.
دو تن از همکاران که زن و شوهر هستند هرکدام در طول یکسال گذشته حدود بیست و پنج مقاله ISI چاپ کرده اند. می دانی که هیچ کدام توانایی چندانی در نگارش به زبان خارجی ندارند. معلوم است که شروع این خطوط تولید کجا قرار دارد!
هفته پژوهش است. به عنوان پژوهشگر نمونه از هر دو تجلیل شایسته ای می شود.
۵. دم در دانشگاه جلوت رو میگیرند. متوجه می شوی از پرسنلی است که قبلا در آشپزخانه بود و حالا به عنوان نگهبان دارد کار می کند.
وارد سلف می شوی. یکی از نگهبان های سابق در حال خدمت در آشپزخانه است.
ورودی دانشکده روی پارچه نوشته هایی انتصاب شایسته و بجای یکی از معاونت ها را به او تبریک گفته اند. یادت می آید که او همان دانشجویی است که سه سال پیش امتیازش در مصاحبه دکترا دو شد و کتابی که جلدش زرد رنگ است را تدریس می کرد!
۶. برخی معتقدند یکی از مهمترین علل توسعه نیافتگی ما نبود سیستم و کارکرد سیستماتیک است.
چه کسی می گوید ما سیستم نداریم؟!
همه عناصرِ “بزرگوارِ” فوق به نحو سیستماتیک و در هماهنگی کامل و به نحو “شایسته و بجا” باهم کار می کنند.