هرچه می گذرد و فاصلهی انتقادی_روانی “من” با مقولهی “بدی” بیشتر میشود، برایم بیشتر صورتبندی یک مشاهده را به خود میگیرد تا نوعی درگیری شخصی، اجتماعی؛ موافق میشوم که آنچه در مقولهی “بدی” صورتبندی و شناسایی میشود بیش از آنکه ارزشی باشد، ماهیت عملکردی دارد و روش مواجهه با آن نه از منظر ارزشگذارانه که از زاویهی برخورد با وضعیتی به نام ضعف و رفتار ناشی از آن است. پرسش متعاقب این است که چگونه اعضای “بدی” (به عنوان تیپهای این مسئله) یکدیگر را مییابند و حلقههای ِ گروهیشان را تشکیل میدهند؟ آیا این پیوستار از جذابیت ویژگیهای ذاتی، اعتقادی و مانیفستهای گروهیشان بر میآید یا دلایل دیگری در کار است؟
در این شکل ادراکی جمع های تاریخی، اجتماعی، فردی، سیاسی و گروهی، طبعا با نتیجهگیریهایی شخصی همراهم. به نظر میرسد نیرو و جریانهای ضعیف، به دلیل کمبنیهگی ِ اعتباری، فردی، محتوایی و عملکردی، ذیل چترِ حمایتی نیروهای قدر گرد میآیند تا به سلاحهای جمعی تخلیهی خشمهای وجودی مجهزتر شوند. در پناه آرمانهای مُسکن، به یکدیگر میپیوندند و اجتماعی از نیروهای ضعیفِ متحد را با خروجیهای قویتر اما همجنس تشکیل میدهند. این جریانهای جنگپرست با تعارضهای ذاتی و ناخودآگاه از ضعفهای عمیق، گاه به آنتیتزهای گفتمانهای عقلانی و منطقی تبدیل میشوند و در نحوهی برقراری تعاملات به ناچار نیروهای عقلائی را هم به مواجهاتی مشابه وامیدارند (خاطر نشان میسازد این تعاریف جدای از سرفصلهایی چون احزاب در دموکراسی، وحدت کثرت محور در نظام پارلمانی و مرکزگریزی گلوبالیزیشن است، چرا که رویکرد نحلههای “بد” فوقالذکر عموما به نفع خود، مرکزگراست و به حذف و نسلکشی گفتمانهای مقابل مایل است). گویی بسیاری از جریانها، فراکسیونها، قدرتها، ارتشها، حکومتها و رویدادهای اجتماعی و تاریخی در یک تعمیم کلانتر از همین نطفهها پدید آمده و میآیند. نیروهای مستضعفی که با خشم، اجحاف و کمتوانی از بسیج مشابهان خود انرژی میگیرند و با بیچیزی و کممایگی ِایدئولوژی، سیاست، محتوا و مشی خود، شگرفترین توان انتحار خویش و دیگری را سازماندهی و مجسم میکنند.
عقلانیتی هم اگر در این گروه ها باشد یا در جهت سلاحسازی از نیروی تفکر برای سازماندهی تخریب استفادهاش میکنند یا برای خلق سازههای حمایتگرِ خود به کارش میبرند. در این دیالکتیکِ کشنده، برآیند نیروها، همان ماحصل ِ جنگ است؛ نابودی ِ دیگری. غایتی که تفاوتی بنیادین با اهداف دیالکتیک و سینرژی متعاقب آن دارد. سیستم “بد” بر پایهی سلب، حذف و تخریب است نه زیست ِ تکاملی و آمیزشی و سنتز ایجابی. چنین است که خانه، شهر، کشور، اقلیم، قوم، قلب، دین، ایدئولوژی و جهان به پارههایی علیه هم یا در بهترین حالت جدا از هم مبدل میشوند. البته آسان است بدی و جدایی دانستن و خواستن و افکندن. جهد متعالی در این میان (آنچه “ابرقهرمان” معناآفرین از پسش بر میآید) چیرگی بر این تاثیر خویش ِ جهانساز است و شکل دادن به آهن ِ صلب ِ درون شده.
نگریستن به این انگاره به مثابهی یک خرده سیستم هستیجو و فرآیند تبدیل وجودی آن به لویاتان ِ بلعندهی سازهها و خرده سیستمهای دیگر (زایندهی رهبرانی ضعیف و نابودگرانی قوی) شرایط ِ احتمالی ِ متعددی را رقم میزند. به طور ویژه زمانی که این خرده سیستمهای فردی، گروهی، اجتماعی، ادبی، سیاسی و غیره ذیل یک نظام ارزشی شروع به تکثیر و تجمیع میکنند؛ طبق الگو و مدل طبیعی مواجههی ارگانیسمها، ابرسیستم میزبان میتواند علیه کنشهای مخرب چند راهکار طبیعی اتخاذ کند. مرحلهی مقدماتی، برخورد با عوامل به مثابهی یک احتمال ِ بحرانی است، شناسایی آنها در هیئت پاتوژنها (مولدان بیماری) و حذف یا قرنطینهی آن و سپس آسیبشناسی و تبدیل نتایج به آگاهی عملکردی و تاریخی. آنچه در این میان مهم است وقوف به اثر سیستمی مرگ است. چرا که در مدل طبیعی برخورد با عامل بیماری، تعداد اجساد باقی مانده از المانهای کشته شدهی بیماریزا هم به لحاظ آماری میتواند به مرگ سیستمِ زندهی حامل بینجامد. چرا که ظرفیت ِ قبرستان ِ درونی تن ِ زنده، هنگام که به سر بیاید خود در خدمت سیستم ِ چیره شده در میآید و چنین است که امروزه گویی تعادل سیستمی مرگ در جامعهی فعلی ما به هم ریخته است و هستی ِ زنده را در چنگال مناظرهای از پیش باخته به مرگ در آورده است.
در این منظره است که اقدام ِ پیشگیری اهمیتی حیاتیتر از “درمان” مییابد. در همین نقطه که ما در وضعیت آستانهایِ آن هستیم. درست در همین نقاط بحرانی است که جامعه باید به شناسایی دقیق نیروهای منتخب خود به عنوان موتورهای راهبر بپردازد. نیروهایی که بسیاری از آنها از مهلکههای روانی، روحی و اعتقادی ِ ناشی از قرنطینهی تاریخی خود سر برآوردهاند و نظام فکری آنان،ز رانههای روانی و گرههای شخصیشان نامتمایز است و با استواری ِمبتنی بر یک تفکر آزموده، کارآمد و پایدار فواصلی مهم دارد. خرده دیکاتورهای محق و مستعدی که گویی تنها مشکل نهادیشان با فاشیسم موجود، این است که منابع قدرت را در دست دیگری برنمیتابد.
خلاصه و مقدمه ی مطلب اینکه عمل “بد” و “بدی” بیش از آنکه یک ویژگی باشد، زادهی ضعف است. ادراکِ قوی، دستاورد “بدی” را بهعنوان راهکار بر سینه نمیآویزد چرا که توان پیمایش راه درست را هرچند طولانی، دشوار و بعید در خویش شناخته و آموخته و پرورانده است و میداند نهادی که قدرت از نابودی و تخریب بخواهد و بیابد، ضعف ِ رقتبار ِ خرده سیستمی را نمایش میدهد که دلقکوار سر را میبرد، مغزها را متلاشی میکند و خود را در نمایش خوب ِ پادشاه، به آونگ گریه و خندهی حضار و مضحکهای همه_کش تبعید میکند.
و پس از اینهمه تاریخ، سرانجام این ما هستیم و ریلکه که گویی در تمام ِ این سطرها آن نیم دیگر را که سویهی “خود” است خطاب به دیگری میسراید: نیروهای تاریک، گستردگی خویش را میآزمایند و خاموش در هم مینگرند.
پ.ن:
کلمات کلیدی این متن نظیر “خوب”، “بد”و “ضعف” ترمینولوژی نیستند و به شاخصهای نسبی و متغیر مقولات با مدلولهای موضوعی اشاره دارند.