مسئله سلطه فرودستان و ضرورت یک بازاندیشی

Subaltern George Grosz

به یک معنا فرودستی در مطالعات فرودستان به وضعیت مغلوبی در برابر غالب‌بودگی اشاره دارد چنانچه گوها در تعریف فرودستان در برابر نخبگان از مفهوم subordination در برابر dominant استفاده می‌کند که متضمن مفهوم دوگانه‌ی فرمانبردار و فرمانروا است. به یک معنا فرودستی به وضعیت “سلطه‌پذیری” در برابر “سلطه‌گری” که با قدرت شناخته می‌شود، اطلاق می‌گردد. راناجیت گوها در جدال با سنت تاریخ‌نگاری نخبه‌گرایانه سعی دارد روایتی از تاریخ ارائه دهد که فرودستان کنشگران فعال آن هستند نه ابژه‌های منفعلی که رخدادها و وقایع به نحو بیرونی همواره بر آنها عارض شده است.

از گرامشی گرفته تا گوها، چاکرابارتی و اسپیواک در فهم یک مسئله مشترک‌اند و آن اینکه فرودستی را وضعیت فقدان سلطه و اعمال قدرت و زور و به یک معنا فرودست را ابژه‌ی سلطه و نه سوژه‌ی سلطه تلقی می‌کنند. اما به چه معنا؟ بدین معنا که فرودست تا پیش از آنکه به واسطه‌ی انقلاب یا جنبش اعتراضی بتواند در جایگاه قدرت قرار بگیرد همواره در موقعیت “سلطه‌پذیری” قرار دارد و تنها این فرادست است که در جایگاه اعمال سلطه قرار دارد و مکانیسم‌های آن را تولید و بازتوید می‌کند. فرودست در تحلیل آنها به مثابه‌ی “ابژه‌ی پاکدست” در نظر گرفته می‌شود که سهمی در تولید و بازتولید مناسبات سلطه ندارد. سلطه امری بیرونی و عارضی است که همواره به واسطه فرادستان بر فرودستان اعمال می‌شود و بنابراین حلقه‌ی مفقوده این مطالعات، عدم توجه به “سلطه‌ی فرودستان” است.

آنچه که در تحلیل گرامشی، گوها و دیگران  نادیده انگاشته می‌شود نقشی است که فرودستان در تولید و بازتولید سلطه و بنابراین اعمال سلطه بر خود و دیگری‌هایِ فرودست دارند. به عبارت دیگر مطالعات فرودستان “چهره‌یِ سلطه‌گر ِفرودست” را نمی‌بیند و از موضع روشنفکری دلسوز به جستجوی سهم و نقش او در اعتراض‌ها، جنبش‌ها و دگرگونی‌های رهایی‌بخش برمی‌خیزد. این همان جستجوی نقشِ فرودستِ پاکدست در تحولات تاریخی است بی‌آنکه به این مسئله توجه شود که او چه نقشی در تثبیت مکانیسم‌های سلطه دارد. برای فهم این نقد کافی است که موضع گوها و دیپش چاکرابارتی را مورد توجه قرار دارد. گوها یک هدف اصلی مطالعات فرودستان را ارائه‌ی تحلیل و روایتی از تاریخ می‌داند که در آن فرودستان سوژه‌ی آفریننده و برسازننده‌ باشند. به چه منظور؟ برای اینکه همانطور که چاکرابارتی می‌گوید گذشته‌ی فرودستان را از تحقیر آیندگان نجات دهد با نشان دادن اینکه فرودستان همواره طفیل نخبگان نبوده‌اند بلکه کنشگری مستقل و خودمختاری داشته‌اند. تمام جدال گوها با تاریخ‌نگاری نخبه‌گرایانه بدین منظور است که فرودستان را که در روایت آنها تبدیل به سوژه‌ی نامرئی شده، مرئی کند. او این مرئی شدن را به واسطه‌ی اعاده‌ی حیثیت از آگاهی فرودستان در ضمن شورش‌ها و اعتراض‌ها میسر می‌سازد تا آنان را از قلمرو پیشاسیاسی هابسبام به قلمرو سیاست اصیل اعتراضی رهنمون شود. گوها با این موضع به جستجو در تاریخ هند می‌پردازد تا با مرئی کردن اعتراض‌های دهقانی، نقش فرودستان را شکل دادن به تاریخ نشان دهد. او بدین ترتیب قلمرو سیاست مردم را در برابر  قلمرو سیاست نخبگان “مرئی” می‌کند. اما تمام مسئله این است که اصحاب مطالعات فرودستان چهره‌ی تحت سلطه‌ی فرودست را می‌بینند و نقطه‌ی مقابل آن یعنی خیزش فرودستان در برابر سلطه‌ی فرادستان را در تاریخ جستجو می‌کنند.

گوها با تفحص در تاریخ معاصر هند به یک معنا نقش فرودستان را در “سیاست رهایی‌بخش” جستجو می‌کند و همدستی آنها را با فرادستان در بازتولید سلطه نادیده می‌انگارد. این نادیده‌انگاشتن برآمده از سهل‌انگاری اصحاب مطالعات فرودستان نیست بلکه ریشه در فهم آنها از مقوله‌ی فرودست دارد و اینکه اساساً اعمال سلطه را مختص به فرادستان در نظر می‌گیرند. این امر سبب می‌شود تا آنها با برساخت چهره‌ی فرودست به مثابه‌ی “ابژه‌ی سلطه” به نحو پارادوکسیکالی در دام تحلیلی نخبه‌گرایانه از بازتولید مکانیسم‌های سلطه بیفتند؛ زیرا در تلقی آنها مکانیسم‌های سلطه به واسطه‌ی فرادستان بازتولید می‌شود و فرودست در این میان “ابژه‌ی پاکدست” است. اسپیواک در تحلیل چرایی دشوارگیِ سوژگیِ فرودست مدام به مکانیسم‌های مختلفی ارجاع می‌دهد که فرادستان سعی دارند به واسطه آن سلطه خود را تثبیت کنند. این مسئله در سطح عام با سلطه‌ی امپریالیسم و سازوکارهایش از جمله ایدئولوژی و تقسیم کار بین‌المللی توضیح داده می‌شود و بنابراین در تحلیل اسپیواک نیز فرودست، ابژه‌ی سلطه است و سهم او در بازتولید آن نادیده گرفته می‌شود. چنانچه گرامشی نیز موقعیت فرودستی را با هژمونی که طبقه‌ی فرادست با تسلط بر دولت بر دیگر طبقات اعمال می‌کند، توضیح می‌دهد. در این تحلیل نیز طبقه‌ی فرادستی مفروض گرفته می‌شود که با ترکیبی از قهر و هژمونی موقعیت خود را حفظ می‌کند و دیگر طبقات را در موقعیت فرودست نگه می‌دارد.

این نوع تحلیل‌ها از یک مسئله‌ی اساسی غفلت می‌کنند و آن اینکه فرودست در هر صورت و سطحی می‌تواند دو چهره داشته باشد: چهره‌ای سلطه‌گر و چهره‌ای سلطه‌پذیر. همان پرولتاریای اغلب به سیمای مذکری که در درون نظام سرمایه‌داری استثمار می‌شود و در ادبیات مارکسیستی به تفصیل توضیح داده شده که چه مکانیسم‌هایی پرولتاریا را در موقعیت فرودست تثبیت می‌کند، می‌تواند در جایگاه “سلطه‌گر” قرار گیرد و بر دیگری‌های فرودست خود اعمال سلطه کند. پرولتاریای مذکر می‌تواند بر دیگریِ فرودست خود یعنی پرولتاریای مونث اعمال سلطه کند و در این سطح روابط فرودستی و فرادستی را به شکل دیگری برقرار سازد که در آن پرولتاریای زن به مثابه فرودست به واسطه‌ی پرولتاریای مذکر به مثابه فرادست به حاشیه رانده می‌شود. مارکس در دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی آنجایی که اشکال مختلف ازخودبیگانگی را مطرح می‌کند، بیگانگی انسان از انسان را شرح می‌دهد که در آن روابط انسانی بر پایه رقابت با یکدیگر بر سر منافع تعیین می‌شود. بنابراین در این سطح از بیگانگی هم‌رده‌های پرولتاریا بدل به رقیب او می‌شوند و جدال بر سر منافع می‌تواند آنها را به سوی اعمال سلطه بر خود بکشاند. در نتیجه روابط فرادستی و فرودستی نه تنها بین پرولتاریای مذکر و پرولتاریای مونث بلکه می‌تواند بین هم‌رده‌های پرولتاریای مذکر و پرولتاریای مونث نیز برقرار شود. این بدان معناست که در این سطح پرولتاریای مذکر و مونث بر “هم نوع” خود اعمال سلطه می‌کنند. بر این مبنا برخلاف ادبیات رایج مارکسیستی نمی‌توان پرولتاریا را “ابژه‌ی پاکدستی” تلقی کرد که در بازتولید مناسبات سلطه نقشی ندارد و صرفاً قربانی است که به واسطه‌ی طبقه‌ی بورژوازی و نظام سرمایه‌داری استثمار می‌شود. آنجایی که مارکسیست‌ها طبقه‌ی پرولتاریا را به عنوان رهایی‌بخش خود و دیگر طبقات جامعه ترسیم می‌کنند باید چهره‌ی سلطه‌گر او را نیز در نظر داشته باشند زیرا در غیر این صورت در تحلیل چرایی تداوم مناسبات سلطه در نظام سرمایه‌داری به دام تقلیل‌گرایی علّی می‌افتند. بحث بر سر انکار مکانیسم‌های بیرونی که در نظام سرمایه‌داری وجود دارد و فرودستی پرولتاریا را تداوم می‌بخشد، نیست بلکه بحث بر سر هم‌پیمانی و همدستی سلطه‌ی پرولتاریا و سلطه‌ی بورژوازی است که با نادیده گرفتن هر یک، تحلیل چگونگی بازتولید روابط فرودستی تقلیل‌گرایانه خواهد بود.

مشابه این تحلیل را می‌توان در مورد فرودستی زن به کار بست. همان زنی که در ادبیات فمینیستی به عنوان ابژه‌ی سلطه‌ی جامعه‌ی پدرسالار ترسیم می‌شود، می‌تواند در جایگاه سلطه بر دیگری‌های فرودست و نیز هم‌رده‌های خویش قرار بگیرد. تجربه‌ی جنبش فمینیستی در جوامع مختلف نشان می‌دهد که تنها فرادستِ مرد نیست که در برابر این جریان مقاومت می‌کند بلکه در درون یک سنت ارتجاعی زنان نیز می‌توانند بر ضد مواضع فمینیست‌ها ایستادگی کنند. ورای این حالت، در موقعیت‌های مختلف دیگری نیز زنان می‌توانند روابط فرادستی و فرودستی را در بین خود برقرار سازند و یا اینکه در درون نهاد خانواده بر دیگریِ فرودست خویش یعنی کودکان اعمال سلطه کنند. بنابراین ترسیم زن در گفتمان فمینیستی به عنوان ابژه‌ی پاکدستی که قربانی مناسبات سلطه در جامعه‌ی پدرسالار است، چهره‌ی سلطه‌گر زن را پنهان می‌کند. این مسئله‌ای است که اسپیواک در تحلیل خود از وضعیت فرودستی زن بدان آگاهی دارد و از این جهت او به فمینیسم اروپایی به چشم نقادانه‌ای می‌نگرد زیرا می‌تواند دیگریِ زنِ غیراروپایی را در جایگاه سکوت تثبیت می‌کند و این یک مصداق بارز سلطه زنان علیه زنان است. اما آیا زن غیراروپایی نمی‌تواند بر هم‌رده‌های خویش اعمال سلطه کند و آنها را به حاشیه براند؟ مسئله این است که حتی آنجایی که اسپیواک حد اعلای فرودستی را در چهره‌ی یک زن رنگین‌پوست فقیر ترسیم می‌کند این امکان وجود دارد که او بر دیگری‌های فرودست خود و یا هم‌نوع خود اعمال سلطه کند. واضح است که مکانیسم‌های این به حاشیه‌راندگی متفاوت از مکانیسم‌هایی است که اسپیواک در سطح بین‌المللی و در رابطه با امپریالیسم توضیح می‌دهد. شناخت مکانیسم‌های سلطه در این سطح در کنار مکانیسم‌های کلان و بین‌المللی حائز اهمیت است زیرا تداوم وضعیت فرودستی در هر دو آنها ریشه دارد.

در مطالعات فرودستان به نحو ضمنی این پیش‌فرض وجود دارد که سلطه خاص قلمرو فرادستان است و قلمرو فرودستان عاری از سلطه تلقی می‌شود. در حالی که روابط فرودستی و فرادستی سیال‌تر از آن چیزی است که گوها در نظر دارد؛ بدین صورت که هر فرودستی می‌تواند در عین فرودست بودن در یک مناسبات در مناسبات دیگری فرادست باشد. نادیده‌گیری سیالیت وضعیت فرودستی در سطوح ِخردِ روابطِ اجتماعی-اقتصادی برآمده از تعریفی است که گوها از فرادستان ارائه می‌دهد. او فرادستان را با نخبگان و گروه‌های غالب خارجی و بومی تعریف می‌کند که مصادیق آن مقامات انگلیسی دولت استعماری، بازرگانان و سرمایه‌داران خارجی، بزرگ مالکان داخلی، نمایندگان بورژوازی صنعتی و بوروکرات‌های رده بالا بومی هستند. در این میان گوها در بحث از سطح دیگری از نخبگان بومی که در مرتبه‌‌ی پایین‌تری از مقامات بالای هند قرار داشتند به مسئله‌ی سیالیت وضعیت فرادستی اشاره می‌کند. او تصریح می‌کند که نخبگان تنها در این سطح، ترکیب ناهمگنی دارند بدین معنا که بسته به تحولات اجتماعی و اقتصادی ممکن است در یک وضعیت، فرودست و در وضعیت دیگری، فرادست باشند. در حالی که برخلاف تصور گوها سیالیت وضعیت فرودستی و فرادستی تنها در مورد نخبگان بومیِ مرتبه پایین صدق نمی‌کند. این سیالیت ویژگی وضعیت فرودستی در هر سطحی است. غفلت از این مسئله سبب می‌شود که گوها ناهمگنی وضعیت فرودستی را نادیده بگیرد و آن را قلمرویی یکپارچه و یکدست تلقی کند. نتیجه آنکه فرودستان که گوها آنها را با “مردم” مترادف می‌داند به نحو یکدستی ابژه‌ی سلطه در نظر گرفته می‌شوند و بنابراین مسئله‌ی سلطه فرودستان بدل به قلمرویی نامرئی در این مطالعات می‌گردد. با اینکه این مطالعات هدف خود را مرئی‌سازی قلمرو سیاست فرودستان اعلام کرده است اما این مرئی‌سازی تنها محدود به نقش مثبت فرودستان در تحولات تاریخی و جنبش‌های اعتراضی می‌شود و نقش منفی آنها و سهمی را که در بازتولید مناسبات سلطه داشته‌اند، نامرئی می‌کند. نامرئی‌سازی ناخواسته‌ی سلطه‌ی فرودستان در قلمرو سیاست، طنینی نخبه‌گرایانه به مطالعات فرودستان می‌بخشد. زیرا ستیز با تاریخ‌نگاری نخبه‌گرایانه تنها این نیست که نقش فرودستان در ساختن تاریخ نشان داده شود، نقش آنها در ویرانی‌ها هم همانقدر حائز اهمیت است. اما دقیقاً به اعتبار اینکه در مطالعات فرودستان سلطه به قلمرو سیاست فرادستان محدود می‌شود گویا ویرانی‌های تاریخ تنها ساخته‌ی نخبگان است و فرودستان به دلیل فقدان سلطه چیزی جز ابژه‌ی پاکدست نیستند. این لحظه‌ای است که مطالعات فرودستان به سیمای تاریخ‌نگاری نخبه‌گرایانه درمی‌آید.

اما به چه سبب مطالعات فرودستان در دام نادیده‌انگاری سلطه فرودستان می‌افتد؟ پاسخ به این پرسش را می‌توان با اتکاء به بحث دقیق اسپیواک در رابطه با اپیستمه‌ی امپریالیسم و نقشی که در شکل‌دهی به “سوژه‌ی دانش” دارد، داد. باید توجه داشت اصحاب مطالعات فرودستان اگر نه همه آنها اما چهره‌های شاخص آن در واقع متفکران جهان سومی هستند که خصوصاً در مورد هند مستقیماً استعمار را تجربه کرده‌اند و این تجربه بر شکل‌گیری انگاره‌ی فرودستی و فرادستی در نزد آنها تأثیر گذاشته است. به همین دلیل تلقی آنها از وضعیت فرادستی و فرودستی در کشاکش با تجربه استعمار شکل گرفته که سبب شده است فرداستِ مهم همه آنها استعمارگران و مقامات بومی باشد که به نحوی با نیروهای خارجی در ارتباط‌اند. نتیجه اینکه وضعیت فرودستی نیز در تقابل با این فرادستِ مهم تعریف می‌شود و هویت می‌یابد. چنانچه مثلاً در بحث اسپیواک فرادست غرب در چهره‌ی استعمار و امپریالیسم و فرودست ِجهان سومی مرکزیت می‌یابند و او صراحتاً اذعان می‌کند که مسئله‌ی محوری‌اش نحوه‌ی بازنمایی سوژه‌ی جهان سومی در گفتمان غرب است. از این جهت می‌توان تأثیر اپیستمه‌ی امپریالیسم را -که برسازنده دوگانه فرادست غرب و فرودست شرق است- بر مطالعات فرودستان ردیابی کرد. تأثیر این اپیستمه بر اصحاب مطالعات فرودستان تا آنجاست که سبب می‌شود سلطه فرودستان در برابر سلطه‌ی فرادست استعمارگر به حاشیه رانده شود. اسپیواک به درستی تشخیص داده است که سوژه دانش به دشواری می‌تواند خود را از تأثیر اپیستمه‌ی امپریالیسم بر کنار بداند و به همین جهت ملاحظه می‌شود که اصحاب مطالعات فرودستان علی‌رغم گرایش نقادانه و رادیکال خود از این تأثیر بر کنار نمانده‌اند.

 توجه به این خلاء در مطالعات فرودستان یعنی غفلت از مسئله‌ی سلطه‌ی فرودست، به دلیل مسائل صرفاً نظری اهمیت ندارد بلکه به دلیل تبعات عینی که در واقعیت به دنبال می‌آورد، حائز اهمیت است. زیرا سلطه‌ی فرودستان بخشی از مکانیسم تولید و بازتولید موقعیت فرودستی است که نادیده انگاشتن آن نتیجه‌ای جز تداوم و تثبیت موقعیت فرودستی نخواهد داشت. به عبارت دیگر وضعیت فرودستی تنها با از میان برداشتن سلطه‌ی فرادستان در سیالیت تام و تمام آن که سلطه‌ی فرودستان را نیز در برمی‌گیرد، میسر خواهد شد. این بدان معناست که امحای وضعیت فرودستی مستلزم از میان برداشتن سلطه‌ی فرادستان و فرودستان به نحو توأمانی است. با این وجود باید در نظر داشت توجه به سلطه‌ی فرودستان در سطح روابط خرد اجتماعی فارغ از تحلیل مناسبات سلطه‌ی فرادستان می‌تواند رهزن باشد. زیرا تحلیل یکسویه‌ی سلطه‌ی فرودستان مستعد این خطا است که طوقِ فرودستیِ فرودستان را به گردن خودشان بیندازد. به همین دلیل ضرورت دارد که مطالعات فرودستان به منظور پرهیز از افتادن در دام این خطا، همدستی سلطه‌ی فرادستان و فرودستان را همزمان تحلیل کند و نقش هیچ‌یک را نادیده نگیرد.

 این تحلیل خصوصاً با ارجاع به سنت روشنفکری در جامعه‌ی ایران اهمیت می‌یابد. اگر نه همه‌ی روشنفکران اما گفتمان غالب در نزد روشنفکران رادیکال در دوره‌ی پهلوی مبتنی بر نوعی تقدس‌بخشی بر “مردم”، “خلق” و در یک معنا فرودستان بود. فرودستانی که به معنای دقیق کلمه ابژه‌ی پاکدستی تلقی می‌شدند که به واسطه دولت استبدادی یا سلطه‌ی امپریالیسم استثمار می‌شوند و بنابراین هیچ سهمی در بازتولید وضعیت اسارت ندارند. در گفتمان آنها تولید و بازتولید سلطه با ارجاع به فرادست دولت و امپریالیسم توضیح داده می‌شود و سلطه‌ی مردم و فرودستان فراموش می‌گردد. در حالی که برخلاف تلقی آنان در هیچ یک از ناکامی‌ها و شکست‌های تاریخ معاصر ایران از شکست انقلاب مشروطه گرفته تا کودتای 28 مرداد 1332، مردم یا فرودستان را نمی‌توان به‌ عنوان ابژه‌ی پاکدست در نظر گرفت. سنت تاریخ‌نگاری نخبه‌گرایانه وقتی که درصدد برمی‌آید تا شکست انقلاب مشروطه را در ایران توضیح دهد آن را نتیجه‌ی هم‌دستی فرادستانی در چهره‌ی دولت استبدادی محمد علیشاه، نیروهای استعماری روسیه و نیروهای مذهبی می‌داند در حالی که با تکیه بر رویکرد تاریخ‌نگاری از پایین می‌توان اسناد مستندی را یافت که نقش فرودستان و مردم را در این شکست نشان می‌دهد. مشابهتاً تاریخ‌نگاری نخبه‌گرایانه وقتی که شکست نهضت ملی مصدق را توضیح می‌دهد آن را با ارجاع به نقش فرادستانی در چهره‌ی حکومت محمدرضا شاه پهلوی، نیروهای استعمارگر انگلیس و آمریکا تشریح می‌کند و نقش فرودستان را در این شکست نادیده می‌گیرد. بنابراین یک تاریخ‌نگاری مبتنی بر سنت مطالعات فرودستان نمی‌بایست تنها به جستجوی نقش فرودستان در به ثمر رسیدن انقلاب مشروطه و دیگر جنبش‌های اعتراضی برخیزد، جستجوی نقش فرودستان در ناکامی‌های تاریخی نیز اهمیت دارد. اگر گوها در جدال با هابسبام سعی دارد تا از “آگاهی” فرودستان اعاده حیثیت کند تا نقش آنان را در ساختن تاریخ به رسمیت بشناسد، بسیار ضروری است که از “اراده‌مندی” فرودستان نیز اعاده حیثیت شود تا نقش آنها در ویرانی‌ها و ناکامی‌های تاریخ نادیده انگاشته نشود. زیرا آن تحلیلی که فرودست را به مثابه‌ی ابژه‌ی پاکدست تلقی می‌کند، آن را جز از مجرای فهم فرودست به مثابه‌ی وجودی ناگزیر و بی‌اراده میسر نمی‌سازد. به همین دلیل بازاندیشی در سنت مطالعات فرودستان ضرورت دارد زیرا هنوز وجوهی از تحلیل نخبه‌گرایانه در آن نهفته است. به عبارت دیگر مطالعات فرودستان نمی‌بایست صرفاً به فرودستان یادآوری کند که آنان سازنده‌ی تاریخ در معنای مثبت آن هستند بلکه می‌بایست به آنها هشدار دهد که در ویرانی‌ها و شکست جنبش‌های رهایی‌بخش نیز همدست هستند.

 

بیشتر بخوانید:

راهی به رهایی

زیر پوست سلطه؛ در دفاع از “یاری‌گری”

ایدئولوژی از منظر لویی آلتوسر

خروج از نسخه موبایل