شکافسازی، نابرابری و برپا کردن ستونهای قدرت بر پِی فقر -وقتی بخش عظیمی از جامعه در دالانهای نیازهای اساسی سرگرداناند- سیاست دور از فهمی نیست؛ آنهم در زیست پرآشوبی که نان چون گندمهای دوران «نفرین سیاه» بر زمین پاییندست نمیروید.
در اساطیر از خشم «دمتر» خواندهایم؛ مادر اندوهگین «پرسفونه» که چون «پلوتو» (خدای سرزمین مردگان) دخترش را به ورطهی دوزخ برد که عروس جهان زیرِ زمین باشد تا ابد با ردای سوگواری، آوارهی پیدا کردن دخترش ماند. او که درنهایت، سرنوشت پرسفونه را از خورشید شنید، نفرین سیاهش چنین مقدر کرد: «که از آن پس، دانه از خاک نروید و در زیر خاک بماند» (فریزر، ۱۳۸۲، ص. ۴۵۴).
«دولت حداکثری» در اندیشهی «وبر» دستگاهی مرکب از هزاران کانون تکثیرشوندهی قدرت است؛ با ریشههایی دونده که نظام اجتماعی را تسخیر میکند تا جایی که “همه” کارگزار ارادهی آن باشند. نظریهی سلطه و اقتدار وبر، در فهم مناسبات ما و قدرت، کارساز است.
آنچه زیست ما را تحت فشار گذاشته، ریشهی دونده و شاخههای بالندهی نظمیست که اثرش «آمرانهترین نوع کنترل» است. در این وضعیت، دولت حداکثری، نه نتیجهی ساختار طبقاتی که خود، به وجود آورندهی آن است.
ماشین سیاسی سازوبرگهای ایدئولوژی حاکم که قدرتِ «نابرابری آفرینی» دارد، یکدم خاموش نمیشود. هر چه قلمرو عمومی تنگتر باشد و صحرای بیآبوعلف امرار معاش، بخش بیشتری از بدنهی اجتماعی را به آوارگی بکشاند، مسلم است که ماشینها کمتر مستهلک میشوند و استمرار، کمهزینهتر خواهد بود.
در صحنهی موجود که گفتمان رسمی، تنها بازیگر است؛ آوای آوارگان نان در میان دستگاه عریض و طویل نظم موجود، گم میشود. در این وضعیتِ «تکساحتی» (به تعبیر مارکوزه) نمایش، یک خط قصه بیشتر ندارد.
تشدید نابرابری از سوی دولت حداکثری و نقش تعدیلکنندهی نابرابری در دستگاه قضا؛ تز و آنتیتزی همدست که بهعنوان ستمگر و نیز منجی بزککرده، از سوی صدای حاکم میچرخند و وحی منزل را برای فرودست، “بستهبندی” میکنند؛ بیاینکه تیشهی فقر، دَمی از کمر پاییندست فاصله گیرد.
در افسانههای تبار گیلگیت به نقل از جیمز جورج فریزر در «شاخهی زرین» پادشاهی را میبینیم که روحش در یخ است و او را فقط با آتش میتوان از بین برد: «گویی شعلهها آتش به هستیاش میزنند» (فریزر، ۱۳۸۲، ص. ۷۷۱).
این آتش را باید از طریق نهادهای واسط (غیررسمی) برپا کرد؛ نهادهایی که بهعنوان مقوم صدای مطرودان، رفع نیازهای ضروری را در میان شکافهای دولت حداکثری پرونده کنند و زندگی حاشیه را به متن بیاورند.
در این بین دو رویکرد را میتوان نشان داد؛ برخی، فعالیتهای مردمی در جهت کمک به محرومان را در جهت «سیاست فقیرسازی» میفهمند و معتقدند در این چشمانداز، «نظام ارزشی فقر» تقویت میشود؛ چرا که فقیر با احساس داشتن حامی، در مقولهی “فقر” برای همیشه طبقهبندیشده و آن را بهعنوان سبک زندگی، درونی میکند. این نگاه دِمتری، چون نفرینی سیاه بر تمامی کمکهای مردمی میگردد و نروییدن گندم را آرزو میکند.
سوی دیگر، صدای حاکم ایستاده و هر تعین و تشکلی در حیطهی گفتمان جامعهی مدنی و تمرین قلمرو عمومی برای راهرفتن در زمین سرکوب را از ریشه میزند. گفتمانسازیای در جهت تسهیل فعالیتهای نهادیِ غیردولتی که مقابل تسلط دولت بر جامعه، رفتار مقاومتی دارد؛ و این درست جایی است که سیستم سلطه چون سایهی هول میایستد، فضا را قبضه میکند و بر توسعهی انسانی نیشخند میزند.
اما نکتهای در این بین وجود دارد؛ میدانهای عمل را باید بر طبق وضع موجود تدارک دید. در شرایط حاضر، صحن نظریه و مکتبهای انتقادی، سهم چندانی در تغییر وضعیت ندارند. از همینروست که میان جامعهشناسیای که در دانشگاهها گفته میشود تا اهل اندیشهای که میان متنها پل میبندند، جز فعالیت کارگاهیِ “تولید کلمه” انجام نمیشود.
به تعبیر سن جیمز: «ایمان اگر عمل نکند مرده است.» در ساخت سیاسی-اجتماعی فعلی، نهادسازی را بهطور غیررسمی باید در زنجیره کردن “هم به هم” فهمید. این یک سیاست «نشت از پایین» است که فرصتهای تحرک ما را در سلسلهمراتب سلطه میسازد.
ایدئولوژیک کردن تمامی عرصههای زندگی، کار نهاد قدرت است. محروم کردن انبوه جمعیت از فرصتهای زندگی و از سویی، تضمین دولتیِ حمایت از قشرهای آسیبپذیر، دو روی گردونهی سیاست است. گشت و واگشتی که تدارک دیدهشده تا نیروی عمل را در سرمایههای اجتماعی از کار بیندازد.
شفیعی کدکنی در کتاب “با چراغ و آینه”، «روشنفکر نمیخواهم» و «روشنفکر چه میخواهم؟» را از هم متمایز کرده و جامعهی عقلگریز را همواره حامی «روشنفکر نمیخواهم» معرفی نموده که میتوان سویی از جهت بحث حاضر را با وام از او پیش برد.
در میان اهل قلم، از روزنامهنگار تا نویسنده (ادبیات تا جامعهشناسی) طیف وسیعی، تشکلهای کوچک غیررسمی با هدف جمعآوری کمکهای مردمی را «نمیخواهند»؛ تشکلهایی -که خصوصاً در فضای مجازی در حال شکلگیریاند- را با رویکرد لزوم فشار بر حکومت-دولت “میزنند”؛ که به نظر نگارنده، این طرد، لزوماً یگانگی با نظام موجود است. درواقع ایدهی مسئولیت رسمی دولت در حمایت از آسیبپذیران، یک کارکرد بنیادین در مدیریت فضا و حفظ نظم دارد.
نه گفتن به کمکهای مردمی و تأکید افراطی بر وظیفهی دولت و حکومت، تنگ کردن دامنهی حوزهی عمومی است، بیآنکه کیسهای در انسداد اجتماعیِ حال حاضر شُل شود و سکهی معاشی از سوی خلیفه، روزگار خانوادهای را بر وفق مراد کند.
این در حالی است که تشکلهای کوچک مردمی میتوانند “وفاق اجتماعی” را در زیر پوست شهر شکل دهند؛ درست جایی که چنگال گفتمان رسمی، گلوی زندگی را فشار میدهد و از فرزندخواندهاش برای بقای خود پرستاری میکند؛ نسبتی با عنوان «فرهنگ فقر» (به تعبیر اسکار لوئیس) که قانون جنگل را نوشت و به ما یاد داد؛ نگران امرار معاش باشیم و لقمه را در دهان “نفع شخصی” بگذاریم.
شبکهسازی در فضای مجازی، نشاندادن چهرهی درماندهی فقر، تکیه بر نیروی اجتماعی و ساختن مفهوم “یاریگری”، مقاومت در جهت بازپسگیری قلمرو عمومیست. عمل در میدان تکساحتی وضع موجود است؛ تکریم “صدای خود” است در برابر گفتمانی با نفرین سیاه نروییدن.
یاریگری به یارگیری میانجامد؛ پلی که سیستم سلطه بهخوبی از آن مطلع است و در اقصای ارتباطیاش دینامیت تفرقه را کار میگذارد. از این زاویه اگر به موضوع کمکهای مردمی نگاه کنیم، شاید نخستین قدمها در امکان تولد “ما” را برداریم؛ هویتی که جامعهی ذرهایشده، چراغ جادوییاش را نمیشناسد و در روزگار تاریکش پهلوبهپهلو میشود.