هنر به‌مثابهٔ ایدئولوژی

آدولف سانشز واسکِز | ترجمهٔ عباس خلیلی

هنر به مثابه ایدئولوژی

نخست می‌پردازیم به‌آن مفهوم از هنر که هنر را تا حدّ شکلی از ایدئولوژی تنزل می‌دهد. البته این نظر اعتبارنامهٔ خوبی با خود دارد؛ در واقع همیشه بر ماهیّت ایدئولوژیکی آفرینش هنری بسیار پافشاری کرده‌اند. بر‌طبق نظر اصلی این مکتب، رابطهٔ میان زیربنای اقتصادی و روبنا، هنر به‌روبنا تعلق می‌گیرد و در یک جامعهٔ منقسم به‌‌طبقات، هنر با منافع معین طبقات اجتماعی خاصی پیوند دارد. امّا تجلی این منافع بدین شکل است که: نظرهای سیاسی، اخلاقی، یا دینی هنرمند در یک ساخت یا جامعیت هنر‌ئی که مجموعهٔ قوانین خاص خود را دارد، یگانه می‌شود. در نتیجهٔ این فرایند یگانگی یا شکل‌گیری، کار هنری از یک هماهنگی درونی معین و استقلال نسبی برخوردار می‌شود که نمی‌گذارد آن کار هنری تا سطح یک پدیدهٔ صرفاً ایدئولوژیکی تنزل کند. مارکس و انگلس، در آثار خود، به‌اعتبار بافت پیچیده‌ئی که پدیده‌های هنری در آن قرار دارد، به‌اعتبار مقاومت هنر یونانی در طول اوضاع و احوال متغیر تاریخی، به‌اعتبار استقلال و بستگی آفرینش‌های معنوی، منجمله هنر، و به‌اعتبار تکامل نایکسان هنر و جامعه، با این موضوع که هنر و ایدئولوژی به‌نام خصلت ایدئولوژیکی کار هنری مساوی پنداشته شوند، مخالفت ورزیده‌اند. با این‌همه تا همین اواخر در میان زیبائی‌شناسان مارکسیست (و بیش از همه در میان منتقدان ادبی و هنری‌ئی که با آثار هنری خاصی مواجه می‌شدند) معمول‌ترین گرایش‌ها این بود که نقش عامل ایدئولوژیکی را دست بالا بگیرند و نتیجتهً شکل، هماهنگی درونی، و قوانین خاص کار هنری را ناچیز بشمارند.

این نظر مارکسیستی که هنرمند از نظر اجتماعی و تاریخی مشروط و مقید است، و مواضع ایدئولوژیکیش نقش خاصی را به‌عهده دارد، در‌مواردی به‌سرنوشت هنری اثرش مربوط می‌شود، به‌هیچ وجه دلیل نمی‌شود که یک اثر هنری را تا سطح عناصر تشکیل دهندهٔ ایدئولوژیکیش تنزل دهیم و حتی برای این که ارزش هنری اثر را با ارزش اندیشه‌هائی که در آن است مساوی بدانیم دلیل کم‌تری در دست داریم. حتی هنگامی که اثر خاصی آشکارا ریشه‌های طبقاتیش را نمایان کند، با این که ممکن است ریشه‌هایش هیچ میوهٔ تازه‌ئی ندهد، یعنی کمابیش خشکیده باشد – باز [آن اثر] به‌حیاتش ادامه خواهد داد. لذا اثر هنری بیش از زمینهٔ اجتماعی – تاریخی‌‌ئی که به‌آن اثر حیات می‌بخشد عمر می کند. هنر به‌دلیل خاستگاه طبقاتی و سرشت ایدئولوژیکیش بیان تقسیم یا شکاف اجتماعی در بشریت است؛ امّا به‌دلیل آن که می‌تواند از این سو به‌آن سوی زمان و تقسیمات اجتماعی، میان مردم پل بکشد، [هنر] صلای کلیت در می‌دهد، و به‌طریق خاصی خبر از آن سرنوشت عام بشر می‌دهد که با الغای فردیت‌گرائی‌های (particularism) مادی و ایدئولوژیکی طبقات اجتماعی عملاً تنها در یک جامعهٔ جدید تحقق خواهد یافت. همان طور که هنر یونان بعد از ایدئولوژی برده‌داری به‌حیات خود ادامه داد، عمر هنر دوران ما نیز بیش از ایدئولوژیش خواهد بود.

تعیین سرشت هنر برطبق محتوای ایدئولوژیکیش، یک واقعیت تاریخی مهم را فراموش می‌کند، یعنی این واقعیت را که ایدئولوژی‌های طبقاتی می‌آیند و می‌روند، امّا هنر واقعی پایدار می‌ماند. اگر به‌دلیل دیرپائی هنر سرشت ویژه‌اش در این است که از حدود ایدئولوژیکی‌ئی که آن را ممکن ساخته برتر باشد؛ اگر هنر، به‌بشارت کلیتی که در آن است زنده است یا زنده خواهد‌ماند و به‌لطف آن انسان‌های جوامع سوسیالیستی می‌توانند با هنر یونان، قرون وسطی یا رنسانس همزیستی داشته باشند، لذا تنزل آن بهایدئولوژی – و به‌عناصر ویژهٔ آن، یعنی مکان و زمان خاص، بی‌اعتنائی است به‌ماهیت واقعی آن. امّا درعین حال نباید فراموش کنیم که هنر را افسانه‌هائی ساخته‌اند که از لحاظ تاریخی مشروط و مقیدند، و دیگر این که کلیت یا عمومیتی که هنر به‌دست می‌آورد انتزاعی و بی‌زمان، چنان که زیبائی‌شناسان ایده‌آلیست می‌گویند، نیست. اینان میان هنر و ایدئولوژی، یا میان هنر و جامعه شکاف عمیقی ایجاد می‌کنند. امّا، کلیت هنر، کلیتی انسانی است که در یک اثر خاص، و از طریق آن متجلی می‌شود.

لذا می‌بینیم که پیوند میان هنر و ایدئولوژی فوق‌العاده پیچیده و متناقض است، و به‌همین دلیل در بررسی این پیوند باید از دو حد افراطی مفر، یعنی هم از یکی دانستن هنر و ایدئولوژی و هم از تضاد بنیادی آن دو پرهیز کرد. نخستین برخورد مشخصهٔ مواضع ذهنی‌گرایانه و ایدئولوژی‌ساز، یا مواضع جامعه‌شناختی خام است؛ و دومین برخورد گهگاه در میان کسانی پیدا می‌شود که میان هنر و ایدئولوژی تمایز قائلند تا آنجا که خصوصیت ایدئولوژیکی هنر را انکار می‌کنند، و لذا بیرون از دائرهٔ مارکسیسم می‌ایستند.

خروج از نسخه موبایل