مجموعه ای مرکب از نظریه اجتماعی و آموزههای سیاسی از آثار مارکس و همکاری نزدیک او فردریش انگلس.
پس از مرگ مارکس بود که مارکسیست به صورت یک “جهانبینی” فراگیر و آموزه سیاسی برای بسیاری از احزاب سوسیالیستی رشد و گسترش یافت. این رشد و گسترش ابتدا با تلاشهای انگلس آغاز شد که “جهان بینی مارکسیستی” را نگرش طبقه کارگر معرفی کرد و نقش آن را شبیه نقش فلسفه کلاسیک آلمانی برای بروژوازی دانست البته ، در عین حال، بر ویژگی علمی آن نیز تاکید کرد.
در نظریه اجتماعی مارکسیستی سه عنصر اصلی را می توان تشخیص داد. نخست، تحلیلی از انواع اصلی جامعه انسانی و توالی تاریخی آنها که ساختار اقتصادی و “شیوه تولید” آنها نقش اصلی را در تعیین شکل کلی زندگی اجتماعی بر عهده دارد:
“شیوه تولید در زندگی مادی کیفیت فرآیندهای اجتماعی و سیاسی و فکری و معنوی زندگی را رقم میزنند” شیوه تولید نیز به نوبه خود بر اساس دو عامل تعریف میشود: نیروهای تولید (فن اوری موجود) و روابط تولید (شیوه سازماندهی تولید و خصوصا ماهیت گروه هایی که یا صاحب افزارهای تولیدند یا فقط نیروی کار خود را وارد فرآیند مولد می کنند). دو ایده بنیادی نظریه مارکسیستی از همین تحلیل نشأت می گیرند: دوره بندی تاریخ حرکت رو به پیشرفتی تصور می شود که به ترتیب شیوههای تولید باستانی، آسیایی، فئودالی و سرمایه داری مدرن را طی می کند و برداشتی درباره نقشه طبقات اجتماعی در شکل دادن و دگرگون ساختن ساختارهای اجتماعی.
عنصر دوم انگار های تبیینی برای توضیح تغییر و تبدیل یک نوع جامعه به جامعه دیگر است که در آن دو فرآیند اهمیت خطیری دارند. این تغییرات، از یک جهت، با پیشرفت فن اوری به وقوع می پیوندند ،و خود مارکس هم وقتی چنین می نوشت که “آسیاب دستی جامعهای با ارباب های اداری به بار میآورند و آسیاب بخار جامعه با سرمایه داران صنعتی” روی همین مطلب انگشت می گذاشت.
سومین عنصر، تحلیل سرمایه داری مدرن است که مارکس و مارکسیست های بعدی بیشترین توجه را به آن داشتند. سرمایه داری آخرین شکل جامعه طبقاتی تصور میشود که در آن تضاد میان بروژوازی و پرولتاریا همراه با شدت گرفتن تناقض های اقتصادی سرمایه داری ،که در بحران های متوالی تجلی می یابد، به طور دائم وخیم تر میشود و فرآیند اجتماعی شدن اقتصاد با شکل گیری کارتل ها و تراست ها شتاب می گیرد.