“وقار استبدادی” ترکیب مورد استفادهی “محمد مختاری” در فصل اول کتابِ “انسان در شعر معاصر” است؛ وقاری که مختاری آن را ماحصل ساخت استبدادی ذهن و مولود غیاب تجربهی تاریخی دموکراسی در ایران میداند، که تا کوچکترین روزنهای محتملاش نسبت به پذیرش صدای متفاوت بسته است! به لحاظ وی؛ نفی دیگری، یک عارضهی فرهنگی دیرینه است که در فقدان نوعی “تجربهی نظامیافتهی دموکراتیک” رخ میدهد. مختاری در فرازهای نخست کتاباش مینویسد: «ما هرگز آزادی و برابری و برادری را در ساخت اجتماعی و تاریخی فرهنگ ستمزدهی خود تجربه نکردهایم، اگر چه از برادری، در انتزاع از سیستم اجتماعی خود بسیار سخن گفتهایم.»
آزادی جز در مواجهه با دیگری تعیّن نمییابد؛ آنجا که فرد سکوت میکند تا دیگری بهمثابهی یک حضورِ متفاوت سخن گوید و بعد، صدا میشود تا دیگری بهعنوان گوش حاضر، او را بشنود؛ درواقع فهم این آزادی، در لحظهی حضور رخ میدهد؛ رخدادی دیالکتیکی که پژواکاش را از دل تاریخ، حیّوحاضر میکند. به همین منظور است که مختاری بعد از نویسش مقدمهای از استبداد تاریخی و ذهنیّت چارچوبیشدهی انسان ایرانی، یکراست به سراغ “درک حضور دیگری” میرود تا مسألهی عدم پذیرش و تحمّل معیوب دیگری را در یک خط تاریخی فهم کند، به این سبب که از فرهنگی گفته باشد که عنوان “فرهنگ انتقادی” را گرفته، اما فهرست تاریخیای از خودبینیهای کودکانه و تنگنظریهاست؛ توماری که اقسام “مُچگیری”، “پنبهزدنها”، نفیکردنهای کلیشهای”، “تحقیر کردنهای روزمره” و… را مدام در سازوکار یک نفی دیالکتیکیِ قدیمی و بزرگ، برونریزی میکند.
آنجا که مختاری از آزادی میگوید، آن را بیرون “سیستم اجتماعی” نمیگذارد و درواقع آزادی را جز در “محضر عام” نمیفهمد. تعبیری که وی از آزادی و از دل قرن هجدهم تا معاصران خودش در غرب، بیرون میکشد، تصویری از کودکی ذهن ایرانی در فهم این مقوله هم هست. وی، آرمانیبودن تحقّق آزادی را از این منظر به بحث میگذارد که، در ساخت ذهنی ما “استبداد و نابرابری ویژهای” برقرار است و با «ارزشها و نمودهای مبتنی بر آزادی و برابری و حقوق کامل انسانی، مغایرت و مباینت دارد». آزادی هر کس در گرو آزادی دیگری؛ گزارهایست که بر تناظر یکبهیک من و دیگری، ضمن زندگیِ جمعی دست میگذارد و از جریان مفاهمهای میگوید که به زیست اجتماعی، ساختاری بنیادین میبخشد؛ منطقی در مراعات مبانی عادلانهی زندگی، که ذهنیت ایرانی چندان قرابتی با آن ندارد، چنانکه آنچه “ولتر” به “روسو” میگوید، به تعبیر مختاری: «برای ما چشماندازی رؤیاییست». ولتر که خود چکیدهی عصر روشنگری بود، خطاب به روسو در نامهای مینویسد: «با اینکه اندیشههای تو نقطهی مقابل اندیشههای من است، حاضرم بمیرم تا تو حرفت را بزنی»!
حال اگر معتقد به انسان بهمثابهی موجودیتی تاریخی هستیم، اگر دیگرتنظیمیِ روابط انسانی و تمامی مناسبات فرد در مواجهه با نیروهای متنافر و متفاوت را نهجزئی و یکمشخصه، که واقعیت فهم حضور انسان میدانیم، و اگر ایدئولوژی حاکم را شیوهی وهمآلود و خصمانهی نگریستن میفهمیم که براساساش با تصویری مخدوش از دنیا مصادف میشویم؛ ساخت قدرتمندی که هرگونه رابطه را برمبنای احتیاط -بخوانید بیاعتمادی- تجویز و تأکید میکند، وقتی سیستم «بخشی از جامعه را در برابر بخشی دیگر به هر دلیل و علتی به امتیازهایی ممتاز میشمارد. به بخشی از جامعه حق مالکیت و امتیاز تعیین سرنوشت خویش و دیگران را میدهد، بخشی از جامعه را نیز بهصورت تابع درمیآورد که نیازمند قیمومت و هدایت و اداره شدن است»(ص۹۳). و درواقع به نفرت برخی از بعضی و طبقهای به قشری، دلیل کافی و وافی میدهد، از چه مسیری میتوان به سرشاخههای رونده و بالندهی آزادی با خوانش مختاری رسید؟…
همین تکگوییِ بیپایان گفتمان رسمی و استبداد تاریخیست که مختاری را به پیشنهاد “بازخوانی انتقادی فرهنگ” میرساند. وی در اولین مقالهی کتاب “تمرین مدارا” مینویسد: «بازخوانی فرهنگ یکی از ضرورتهای دوران ماست. نزدیک به یکصدو پنجاهسال است که جامعهی ما، از یکسو درگیر با سنت و نو مانده؛ و از سوی دیگر، به تقابل فرهنگهای خودی و غیرخودی گرفتار است و دوران بحرانی گذار خود را میگذراند. پس ناگزیر است برخورد آگاهانه و سنجیدهای با این درگیری و گرفتاری، و علل و عوامل آن داشته باشد؛ یعنی باید به بازخوانی همهجانبهی فرهنگ، در کلاف بههمپیچیدهی روابط فرهنگیِ جهانی، و نقد سنت و معرفت تاریخی خود بپردازد.»
به باور “بارت”: «ایدئولوژی و معنیِ مشخص و نیز، تعهد اجتماعی بهگونهای ذاتی وحشتآفرین شدهاند و نوشتن پاسخی به همهی آنهاست… متن، آن شخص سرکوب نشدهایست که پشت خود را به رهبریِ سیاسی نشان میدهد.» و گفتوگو جز از دل کنش همین متنها سر بَر نمیکند؛ به عبارتِ “آدورنو”یی: این “خانهی لرزان” را باید در زبان گفتوگو دوباره بسازیم؛ باید از ویرانههای باستانی ارتباط، آن لحظهی تمامشدهی میل را بیرون بکشیم و این جریان روزنهساز را روبهروی صبغهی وقارِ استبدادی بگذاریم. بازخوانیِ انتقادی، مواجههای تاریخی برای درک حضور “دیگری” است که گفتوگو بهمثابهی امر رادیکال باید به آن رجوع کند؛ درواقع محضرِ عمومی آزادی باید قُوَت و قوتاش را از ریشهی تاریخی بگیرد که در گذار طولانیِ ما از سنت به مدرنیته، هنوز با زبان “بهار” در فرصت مشروطه، به آزادی فکر میکند.
بهزعمِ ماشاءالله آجودانی در کتاب “یا مرگ یا تجدد”: «مفهوم آزادی در شعر ملکالشعرا… با مفهوم استقلال ایران، همخوانی و همآهنگی و حتی همانندی دارد. منظور او از آزادی و قانونخواهی حتی آنجا که از تجلیهای مدنی و اجتماعیِ آزادی یعنی آزادیبیان، قلم، احزاب و… سخن میگوید، بیشتر متوجه همین مفهوم بنیادی یعنی استقلال ایران است… منظور بهار از آزادیخواهی چیزی جز استقلال سیاسی نیست: استقلال و رهایی از نفوذ دولتهای بیگانه و استعمارگر»(ص۲۵-۲۷)، همین خوانش تکساحتیِ آزادیست که از قصیدههای سالهای ۱۲۹۸شمسی (با تمامی تجربههای تاریخیِ پسپشتاش در منگنهی ساخت ارباب-رعیتی) تا همین امروز، تنها تأکید گفتمان رسمی بوده است و تمامیِ مناظری که از گفتوگوی ملی هم بهدست میدهد، جز در تفهیم و تحمیل و تکثیر همین ساحت نیست.