“پرسش” عطفی در دنیای معاصر است؛ نقطهای که بر حتمیّت پیش از خود تردید میکند و چشماندازهای روبهرو را نیز بر مبانیِ شکّی طرح میافکند که هرچند امکان اعتماد تام و تمام را سلب کرده، اما ایجادکنندهی گوشبزنگی در افقهای پیش رو، در حدّ اعلای غافلگیرکنندهای نیز هست. در این بزنگاه، شگفتیهای هر آن، هرچند ترسناک است اما پیوست مازادی به زیستیست که در میانهی آشوب جهانی، امکانهای زیباشناختی خود را مدام وامینهد. این عطف، بر هم زنندهی نظم موجود است؛ راویای بیرون از روایت خطی روزها، بالای لب تکگوی دانای کل که خواستِ هر بُرشی و درنهایت “آزادی” را منکوب و محدود میکرده است.
پرسش، سرپیچی از وضع موجود است؛ و با “تردید” در نظم برساختی، موج میاندازد. این سرپیچیست که “ژولیا کریستوا” آن را آغاز کنندهی آزادی میداند. کریستوا معتقد است: «آزادی به مثابهی سرپیچی صرفاً گزینهای دمدستی نیست، بلکه انتخابی بنیادین است. بدون آن، نه حیات ذهن ممکن است و نه زندگی در جامعه. در اینجا منظورم “حیات” است نه صرفاً معاش، تکرار، و مدیریت.» وی پرسشکردن از قوانین، هنجارها و ارزشها را لحظهای حیاتی در زندگی روانی افراد و جوامع میداند و میگوید: «شادمانی تنها به قیمت سرپیچی به دست میآید!» که از این نظرگاه؛ غیاب پرسش، غیاب زندگیست.
[bs-quote quote=”آزادی به مثابهی سرپیچی صرفاً گزینهای دمدستی نیست، بلکه انتخابی بنیادین است. بدون آن، نه حیات ذهن ممکن است و نه زندگی در جامعه. در اینجا منظورم حیات است نه صرفاً معاش، تکرار، و مدیریت
” style=”default” align=”center”][/bs-quote]
رضا براهنی در رمان درخشان “روزگار دوزخی آقای ایاز” بریدن زبان را در فرآیند تدریجی و زجرآور مثلهکردن، بریدن همهچیز میداند: «زبانش را بریدیم و با بریدنِ زبانش دیگر چه چیزِ او را بریدیم؟ با بریدن زبانش وادارش کردیم که خفقان را بپذیرد. ما زبان را برای او بدل به خاطرهای در مغز کردیم و او را زندانی ویرانههای بیزبانِ یادهایش کردیم. به او یاد دادیم که شقاوتِ ما را فقط در مغزش زندانی کند، هرگز نتواند از آن چیزی بر زبان بیاورد. با بریدن زبانش او را زندانی خودش کردیم. او زندانبان زندانِ خود و زندانی خود گردید. او را محصور در دیوارهای لال، دیوارهای بیمکان، بیزمان و بیزبان کردیم. به او گفتیم که فکر نکند و اگر میکند، آن را بر زبان نیاورد چرا که او دیگر زبان ندارد.»(ص۴۲)
پس زبان همهچیز است و “پرسش” در بستر این همهچیزی، به مثابهی یک کنش سیاسیست؛ کنشی که “ماکس وبر” آن را از نقطهعزیمت فرهنگ تفسیر میکند. وبر معتقد است: «آموزهها، ایستارها و ارزشهای فرهنگی فرد است که او را به اتخاذ موضعی سیاسی وادار میکند.» فصلی که جایگاه زبان پرسشمند و پاسخخواه را چون درختی در زمین خود حفظ کرده و به ثمرهی کنشوَرزَش باور دارد.
اما پرسش همواره با بستر پیش و بعد از خود رابطهی دیالکتیکی نیز دارد؛ بهعبارتی در سایهسار “شک” است که توسعه به مثابهی یک گفتمان پویا حادث میشود. “کریستوا” کنش خاموش و بیزبان را خائن به آرمان فرارفت از وضع موجود میداند و میگوید: «هر کنش سیاسی که بکوشد نظمی جدید را جایگزین نظم پیشین کند، به آرمان خود خیانت کرده است. اکثر جنبشهای سیاسی کوشیدهاند ارزشهای پیشین را منسوخ کرده و ارزشهای جدیدی را جایگزین آن کنند؛ اما مشکل از جایی آغاز میشود که نظام جدید نمیخواهد از ارزشها و قواعد خود پرسش کند.»
پسِ پرسش است که شکافهای درون یک ساختار، با درونیترین امکانات خود ترمیم میشود اما همین مرهمگذاری با توان خودی، چون یک پیشانی داغ در آستانهی فردا میایستد و “امکان اعتماد کردنِ آینده” را از آن سلب میکند. درواقع ساختاری که مورد پرسش قرار میگیرد، در عینحال که به حیاتاش ادامه میدهد، هر لحظه در آستانهی فروپاشی و تولدی دیگر نیز هست. پس، پرسش عین سرپیچیست چرا که نهتنها ارمغان آسودگی را به ساختار تقدیم نمیکند بلکه تردیدی ساختی را به جان ساختار میاندازد؛ موریانهای که هم، هر لحظه تهدیدکننده است و هم تمنای چارچوبسازی را از ساختار میگیرد؛ از همینروست که درکی از “آزادی” دنبالهی سرپیچیِ کریستواییست.
اما پرسش و درنهایت، سرپیچیای که موردنظر کریستواست، مرزهای میان خود و دیگری را برمیدارد؛ درواقع این کنشِ پرسیدن نهتنها مواضع “دیگری” را هدف میگیرد بلکه به مثابهی “نقد خود” نیز هست. سرپیچیِ کریستوایی که آن را ضرورت زندگی ذهن و جامعه میداند، فرآیند بازخواستِ هنجارها و درنهایت، پرسشکردن از خویش است؛ دو سوی ملازمی که جنبشها و حتی انقلابها در تاریخ زیست ایرانی، از آن تهی بوده است.
کریستوا، مرز سرپیچی با انقلابهای سیاسی را لبهی تیز و باریک پرسیدن میداند و معتقد است؛ هر کنش سیاسی با تثبیت در قدرت، از یاد میبرد که از خود نیز “پرسش” کند. او، جنبشهای سیاسی را پس از ثباتیافتن، در جایگاه همان نظام سرکوبگری میبیند که در ابتدا قصد مبارزه با آن را داشته است. درواقع “پرسشگری” فرآیند مادامیست که هرگونه توقف در آن را بهمنزلهی “خیانت به آرمان اولیه” فهم میکند؛ خیانتی که جز به تباری افسرده یا نسلی از افسردگان جمعی ریشه نخواهد کشید.
از همین نگاه است که میشود به جامعهی ایرانی، نظری دوباره کرد؛ و هم افسردگی عمومی به تأیید گزارشهای جهانی و هم سیل توبهنامهها و پشیماننویسیها خصوصاً در دههی اخیر را فهم کرد. جامعهی ایرانی در قطع گفتگوی امروز با تاریخ پسِ پشتاش و در تعلیقی دیالکتیکی، “پنجرهی پرسش” را شکسته است. درواقع پرسش به مثابهی حیات ذهنی و شورشی بر لَه خود و دیگری، پرسشِ همراه با سرپیچی از قراردادهای موجود، واجد عقبهی تاریخی خود نیست! “تردید ایرانی” از آنجا که از دل تاریخ و با وقوفی تاریخی بر حالحاضر، سر بر نمیکند، زیر بازیهای وضع موجود هم نمیزند و بهعبارتی “سرپیچی” نیست.
بحرانی دیدن و بحرانی کردنِ این غیاب، شاید اصلیترین وظیفهایست که جامعهشناسان (اگر وضعیت مفعول جامعهشناسی در گسترهی مفعولشدهی علوم انسانی را به دیدهی اغماض بنگریم) باید به آن تن دهند. احضار گذشته در امروز ایرانی، و باز شدن چشم شَک به تمامی فراز و فرودهای حداقل تاریخ معاصر، میتواند آستانهی طرح پرسش باشد. این تردید، مواجههی سلبی و همیشگی جامعهی ایرانی در بزنگاههای انتخاب را تحدید و تهدید میکند و احتمالاً به سؤال مهمّی پاسخ خواهد داد: “ما چه میخواهیم؟”
پینوشت: در متن یادداشت از کتاب “علیه افسردگی ملی: می ۶۸ در فرانسه و معنای سرپیچی” نوشتهی ژولیا کریستوا به فارسی مهرداد پارسا بهره گرفتهام. نشر “شَوَند” این کتاب را منتشر کرده است.