ما چون همیشه گمان میکردیم که فلسفه داریم و فلسفۀ ما هم «اشراقی» و «متعالی» است، فلسفهورزی جدید را نیاموختیم و به آن روی خوش نشان ندادیم. فلسفه به معنای امروزین در اروپا، با فرانسیس بیکن(قرن شانزدهم میلادی) و رنه دکارت(قرن هفدهم) شروع شد و با کانت(قرن نوزدهم) به نتایجی درخشان و بسیار راهگشا رسید؛ نتایجی که هرگز در دسترس فلسفههای کلاسیک قرار نمیگرفت. فلسفۀ جدید، با عرشیان وداع کرد و از آسمان به زمین آمد تا کارخانۀ ذهن را از خیالبافی، و جهان عین را از یتیمی برهاند. عین بدون روشنبینیهای ذهن، یتیم است و سرنوشتی جز سکندریهای بیپایان در میان صداهای دلفریب ندارد. ما به خود مینازیم که در هزار سال گذشته، چندان دچار تحولات فکری و پذیرای فلسفههای گوناگون نبودهایم. هنوز همان را میگوییم که کندی و فارابی و ابن سینا و ملاصدرا گفتهاند؛ با تغییراتی اندک. اما وقتی مثلا نسبت بیکن را با ارسطو میسنجیم، یکی را ادامۀ دیگری مییابیم، نه پیرو. فرق است میان پیشروی و پیروی. ما پیروی را برگزیدیم و دیگران استمرار سنت فلسفی را.
فلسفهورزی هزار برابر مهمتر از مکاتب فلسفی است. ما به فلسفهورزی بیش از فلسفه نیاز داریم. اگر در هر علمی، نتیجه مهمتر از مقدمات آن باشد، در فلسفه، مقدمات(فلسفهورزی) مهمتر از نتیجه است و آنچه فلسفهورزی را از خیالبافی جدا میکند، «روش» است. ما تا این روش را نیاموزیم، همچنان در آسمان خیال پرواز میکنیم و روی زمین واقعیتها فرود نمیآییم.
فلسفه در جهان اسلام، بیش از چند قرن، کرّ و فرّ نداشت. سپس اندکاندک به استخدام علم کلام درآمد و مستأجر حوزههای علمیه شد. اکنون نیز صاحبخانه، حاضر به تمدید قرارداد نیست. ایرانیان برای آب و خاک خود جنگیدند ولی فرصت نیافتند که مهمتر از آب و خاک، یعنی فلسفهورزی را در میان خود احیا کنند. آلمان، پیش از آنکه کشور شود، صاحب سنت فلسفی بود و اگر شانزده ایالت پراکنده در زیر یک پرچم(آلمان بیسمارکی) گرد آمدند، به دلیلی برخورداری از حوزۀ فرهنگی مشترک با محوریت تفکر فلسفی بود.
ایران کشور بیفلسفه است. فلسفه در دانشگاهها طفیلی و انتخاب ناگزیر است و در حوزه، مزاحم. گروهی که در ایران به پیروان «مکتب تفکیک» و «مکتب معارفی خراسان» شهرهاند، میکوشند بقایای همان فلسفۀ سه هزار سال پیش را در پای علم منقول ذبح شرعی کنند. گروهی هشدار میدهند که ایران در آستانۀ محرومیت از دریای خزر است و گروهی دیگر بهحق مینالند که خشکسالی، ایران را درنوردیده است. در این میان گروهی هم باید غیبت فلسفه را در تفکر ایرانی مویه کنند. خطر بیفلسفگی کمتر از بیآبی نیست.
فلسفه در ایران، چندان بیارج و عافیتسوز شده است که کمتر کسی به آن رغبت میکند. بنابراین جز عاشقان فلسفه که شماری انبوه ندارند، به آن روی نمیآورند. فلسفه بدون عشق، اگر آغاز هم بشود، راه به جایی نمیبرد. روزی کسی که نمیشناختمش از من پرسید: من فلسفه را دوست دارم ولی پدرم اصرار دارد که شغل او را ادامه بدهم. پدرم صاحب و مدیر تالار عروسی است. به نظر شما چه کنم؟
من داستان زیر را برای او نقل کردم:
سالها پیش، زندهیاد عزتالله انتظامی را در جایی دعوت کرده بودند که دربارۀ سینما سخنرانی کند. پس از سخنرانی، دختری جوان از او پرسید: من، هم در رشتۀ سینما قبول شدهام و هم در رشتۀ شیمی. به نظر شما کدام را انتخاب کنم؟ انتظامی بیدرنگ گفت: شما حتما شیمی بخوان؛ چون هنر بدون عشق نتیجه نمیدهد و شما عاشق سینما نیستی؛ وگرنه تردید نمیکردی.
فلسفه بیش از هنر گروگان عشق است.