- شخصی که اخلاقی زندگی میکند نوعی شخصیت و منش واحد و یکپارچه پیدا میکند.تا انسان اخلاقی زندگی نکند شخصیت و منش او مانند ارکستری میماند که اعضای آن با اینکه در کار خود ماهرند اما از نواختن دیگران بیخبرند. شخصیت و منش سالم نیاز به عامل وحدتبخش دارد و اخلاق این عامل را دارد.از همینجا میتوان نقب زد به اینکه چرا ما یکپارچگی شخصیت و منش نداریم؛ یک دلیلش این است که در زندگی خود یک اصل یا یک سلسله اصول حاکم بر سایر اصول نداریم و دلیل دیگر این است که به علم خود عمل نمیکنیم. همه کسانی که در نظریههای سلامت کار میکنند در این متفقاند که یکپارچگی شخصیت و منش از نشانههای سلامت روان است. حد افراطی یکپارچگی شخصیت و منش نداشتن اسکیزوفرنی است، که فرد خود را بیش از یک موجود میانگارد، اما حالتهای بسیار پایینتر آن ممکن است در همه انسانها وجود داشته باشد.
- اخلاق باعث میشود حیرت انسان در مقام نظر و بلاتکلیفی او در مقام عمل از بین برود یا به حداقل برسد. بعضی از روانشناسان معتقدند که اگر انسان صد در صد اخلاقی زندگی کند حیرت و بلاتکلیفیاش به صفر میرسد، اما من معتقدم که به صفر نمیرسد اما به حداقل میرسد. کسی که دچار حیرت است هر طرف را که انتخاب کند باز هم پشیمان میشود، چون اصل حاکم وحدتبخش ندارد. از این رو عرفا و شخصیتهای اخلاقی بزرگ معمولاً دچار حیرت و بلاتکلیفی نمیشوند، اما البته عکس آن صحیح نیست، یعنی این طور نیست که هرکس دچار حیرت و بلاتکلیفی نمیشود انسان بزرگی است، چون جهل مطلق هم، مثل روشنایی مطلق، قاطعیتآور است.
- اخلاقی زیستن باعث میشود که انسان آهستهآهسته به لحاظ روانی از خودشیفتگی رهایی یابد.چون قواعد اخلاقی تعمیمپذیرند، یعنی برای اشخاص مشابه در اوضاع و احوال مشابه حکم مشابه هست و این بدین معناست که انسان دیگر میان خود و دیگری فرقی نمیگذارد. چون وقتی انسان برای کسی در اوضاع و احوالی حکمی میدهد، طبق اصل تعمیمپذیری برای همه کسان دیگر هم در اوضاع و احوال مشابه همان حکم را میدهد و از جمله این کسان یکی هم خود اوست؛ بدین صورت کمکم از اینکه خود را تافته جدابافته بداند دور میشود و چیزی در او پدید میآید که از آن به حس نسبتسنجی درست تعبیر میکنند.شاید همه ما این طور باشیم که بر امتیازهای بزرگی که دیگران دارند چشم میبندیم و از سوی دیگر میخواهم همه با امتیاز کوچکی که ما داریم چشم باز کنند یا اینکه حکمی که درباره عملی به دیگران میدهیم درباره همان عمل در خودمان آن را تخفیف میدهیم. مخصوصاً «حجاب معاصرت» این امر را تشدید میکند، یعنی درباره شخصیتهای تاریخی بهراحتی انسان اعتراف به بزرگی آنها میکند، اما اگر همان شخصیت در زمان خودش باشد باور کنید اگر خیلی مجبور شود سخنی بگوید میگوید که انسان بدی نیست! به عبارت دیگر با اخلاقی زیستن این حالت که انسان خودش را قطب عالم امکان میداند ــ و همه ما به درجاتی خود را قطب عالم امکان میدانیم ــ کمتر و کمتر میشود.
- اصل چهارم بیطرفی اصول اخلاقی است، یعنی با انسان از آن رو که انسان است باید رفتار اخلاقی داشت، یعنی با همه انسانها باید اخلاقی رفتار کرد. در میان فیلسوفان هیچ کس به اندازه کانت در این باره صحبت نکرده است. این سخن بدین بدنی معناست که اولاً انسان از آن رو که انسان است حق دارد که از اخلاقی زیستن دیگران بهرهمند باشد و ثانیاً انسان وظیفه دارد که با هر انسان از آن رو که انسان است اخلاقی زندگی کند. اثر روانی حاصل از رعایت این اصل این است که اولاً انسان بین انسانهای دیگر واقعیتهای متفاوت میبیند اما ارزشهای متفاوت نمیبیند و ثانیاً در میان انسانها امتیاز میبیند اما تمایز نمیبیند.
ممکن است برای هاضمه خیلیها دشوار باشد که در میان انسانها امتیاز بینند اما تمایز نبینند و مثلاً میان پل پوت، صدام حسین، هیتلر و استالین با کسانی مثل گاندی، مادر ترزا، ادوارد شوایتزر، مالکوم ایکس، آبراهام لینکن و واسلاو هاول تمایز نگذارد. دقت کنید که تمام بحث در رفتار اخلاقی است و مطلقاً با دیگر قواعد هنجارگذار اجتماعی (قواعد مربوط به حقوق و قانون، عرف و عادات و آداب و رسوم، مصلحتاندیشی، زیباییشناسی) سروکار نداریم و مثلاً میگوییم همان قدر که مادر ترزا مستحق برخورداری از رفتار اخلاقی من است صدام حسین هم هست. گاندی میگفت اگر ماری مرا بیازارد البته به هر وسیلهای که شده آن را دفع میکنم حتی اگر لازم باشد با کشتنش، اما البته این باعث نمیشود که هیچ خشم و کینهای از آن داشته باشم، چون میدانم که به مقتضای طبیعتش عمل میکند. به همین طور انسان نباید خود را در معرض ظلم ظالم قرار دهد، اما اگر کسی او را تحقیر کرد و به او ستم کرد نباید به دل بگیرد، چون در بسیاری جاها آن فرد معذور است و کارش قابل تبیین است و بنابراین از این نظر با او همان رفتار اخلاقی را باید بکند که با کسی که تحقیری نکرده میکند.
این حالت با یک سلسله توجهات در انسان پدید میآید، مثلاً انسان باید همدلی و همدردی نسبت به دیگران را در خود افزایش دهد، که این کار را از راه تخیل میتواند انجام دهد؛ دیگر اینکه هرچه بیشتر به این امر توجه کند که انسانها نه از نقطه صفر واحد بلکه از جاهای متعدد شروع کردهاند و به وضع کنونی خود رسیدهاند؛ سوم اینکه توجه داشته باشد که در بسیاری از جاها اختیار انسانها خیلی کمتر از آن است که ما تصور میکنیم. توجه به این سه نکته در انسان یک ورزه درونیای پدید میآورد که به جایی میرسد که مثل گاندی بگوید از کار بد بیزارم، اما از کننده آن نه. فهم این خیلی مهم است که شخص راستگو آنقدر از شخص دروغگو دور نیست که راستگویی از دروغگویی. این فهم از راه عمل به دست میآید. - اولین نکته درباره درستی احکام اخلاقی واقعبینانه بودن آنهاست؛ بیشک توجه به این نکته باعث رشد نوعی واقعبینی در انسان نسبت به واقعیات عالم انسانی میشود. عالم انسانی را از راه فهم عرفی و حدس و گمان و ایدئولوژی نمیتوان شناخت، بلکه تنها از راه روی کردن به علوم انسانی میتوان شناخت (اساساً هر چیز را تنها از راه روی کردن به علوم مربوط میتوان شناخت). هرچه در انسان وسواس اخلاقی بودن افزایش یابد این واقعبینی هم افزایش مییابد. اما وقتی از واقعبینی صحبت میکنیم بیشتر خیالپرداز و آرمانطلب نبودن به ذهن میآید و انگار پسپشت ذهن کسی که به واقعبینی دعوت میکند این است که انسانها کوچکتر از آناند که تصور میکنی و آنقدرها که میاندیشی عظیم و عاقل و توانا نیستند. ولی من میخواهم بگویم که این طور نیست و اگر انسان به توصیه کسی که به واقعبینی دعوت میکند عمل کند گاه خواهد دید که انسانها حقیرتر از آن هستند که میاندیشید و گاه خواهد دید که اتفاقاً انسانها عظیمتر، عاقلتر و تواناتر از آناند که تصور میکرد. منظورم این است که واقعبینی دعوت به دیدن واقعیتهای انسانی است و نه فقط دعوت به دیدن واقعیتهای حقارتآمیز انسانی.
وقتی سخن آن عارف مسلمان را میشنویم که میگفت از پای دیوار چین (یا ترکستان) تا پشت دیوار اندلس در پای هرکس که خاری برود من از آن رنج میبرم، این هم انسان است و وقتی واقعبینانه به آن نظر کنیم به عظمت انسان پی میبریم؛. یا وقتی این جمله علیبن ابیطالب را میشنویم (در همه این موارد فرض را بر صداقت اخلاقی گوینده میگیرم) که اگر تمام ثروتی را که آسمان بر آن سایه انداخته و زمین دربر گرفته است را به من دهند و بگویند که یک دانه گندم را بهزور از دهان موری بگیرم این کار را نخواهم کرد، این هم انسان است و انسان تا اینجا میتواند عظمت پیدا کند و میبینیم که به اندازه کافی درباره عظمت انسان واقعبین نبودهایم. این مثالها را از این جهت نقل میکنم که وقتی پدر و مادرها به فرزندانشان میگویند واقعبین باشد معمولاً آنها را نسبت به انسان بدبین میکنند و مثلاً اگر کسی در خیابان سلام کرد میگویند ببین چه طمعی داشته که سلام کرده است، چون هر وقت که گفتهاند واقعبین باش منظورشان این بوده که این قدر مثبتاندیش نباش. اما اگر با التزام دقیق به متدولوژی علوم انسانی رو کنیم تصورمان از انسان عوض میشود، البته نه لزوماً از جهت منفی، ولی به هر حال چه دیدمان منفیتر شود و چه مثبتتر چیز مغتنمی است، چون واقعیت از آن رو که واقعیت است مغتنم است، نه از آن رو که منفی یا مثبت است.
روانشناسی اخلاق،جلسات ۳۷ و ۳۸،با تلخیص،موسسه پرسش